رمان عروس استادp260_270
❤️🔥❤️🔥
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار:
🍁🍁🍁🍁
#عروس_استاد
#پارت261
سری با تایید تکون دادم و اون ادامه داد
_آرمین به باباش رفته.هزاریم که بخواد دانشگاه افسری بره مخفیانه آموزش ببینه باز اون یه خوی شرور داره که دلش میخواد به همه ی آدما آسیب برسونه.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_اون آدم خوبیه مهرداد. منتهی بد دیده که گرگ شده. بد دیده که منم اعتماد نمیکنه.اون دور قلبش زنجیر کشیده تا کسی نتونه شخصیت واقعیش رو بشناسه اما من میشناسمش. اون مردیه که طاقت اشک ریختن یه زن و نداره.. اون به خیال خودش به بقیه ظلم میکنه تا یادش نره بقیه بهش ظلم کردن..با این وجود حتی اگه بدترین آدم روی زمین باشه من بازم عاشقش میمونم.
لبخندی به روم زد که پرسیدم
_شاهرخ و گرفتن؟
همراه با تکون دادن سرش با تاسف جواب داد
_نه.
پوفی کردم و سرم و بین دستام گرفتم.
_عوضی من میدونستم این آدم صد تا راه در رو داره...
_غصه شو نخور دستگیر میشه. فعلا مهم اینه که اینجایی.
سر بلند کردم و با دیدن دختر عموی آرمین که یک گوشه دور از ما نشسته حرفی که میخواستم بزنم یادم رفت..
از جام بلند شدم و با قدم های آروم به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
با دیدنم لبخند معذبی زد و گفت
_به خاطر اتفاقی که براتون افتاده متاسفم.
سری تکون دادم و پرسیدم
_تو آرمین و رسوندی بیمارستان؟
دستاش می لرزید.اونا رو در هم مشت کرد و گفت
_آره...من رسوندمش..
دلیل این همه استرسش رو نمیفهمیدم. باز پرسیدم
_تو اون وقت شب خونه ی ما چیکار میکردی؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد
_برای... یعنی من اون شب یه کار اشتباهی کردم که هم اتاقی هام انداختنم بیرون چون آرمین آدرس خونتون رو بهم داده بود اومدم اونجا
جفت ابروهام پرید بالا... چطور ممکن بود دو شب هم اتاقی هاش بندازنش بیرون؟
ترسیدم بپرسم و فضولی محسوب بشه برای همین سر تکون دادم و فقط گفتم
_ممنون که رسوندیش بیمارستان.
خواهش می کنمی گفت.سر چرخوندم و با دیدن اسم مراقبت های ویژه لبخند تلخی زدم. تو می تونی آرمین... من مطمئنم!
* * * * * *
از در دانشگاه که بیرون زدم موبایلم توی جیبم لرزید.
لبخند محوی زدم و موبایل و از جیبم در آوردمش.
با دیدن اسمش تمام خستگی های کلاسام از تنم در اومد. تماس و وصل کردم و پر انرژی گفتم
_جونم؟
صدای خشنش توی گوشم پیچید
_زهر مار کدوم قبری موندی؟
با خنده گفتم
_تازه از دانشگاه اومدم بیرون.
_بت گفتم به محض تموم شدن کلاست زنگ بزن بیست دقیقست اون کلاس کوفتی تمام شده چه غلطی می کردی؟
_عوض خسته نباشیدته؟
_شما دانشجوها چی کار میکنین که بخواین خسته بشین؟ نوشتن چهار تا جزوه ی داغون که این حرفا رو نداره.
سوار ماشینم شدم و با خنده جواب دادم
_خودتم یه زمان دانشجو بودی!
_خب خب حرف بیخود نزن. آروم بیا با اون دست فرمونت نری تو باغالیا...
با خنده باشه ای گفتم و خداحافظی کردم.
استارت زدم و راه افتادم.
مثل هر روز لبخندی روی لبم نشست.اخلاق آرمین سگ بود سگ تر شد اما من خوشحال بودم. می دونستم به خاطر وضعیتش انقدر پرخاشگره اما من باز هم خدارو شکر میکردم.
روزی که دکتر بعد از دو هفته خبر به هوش اومدنش رو داد با دو تا بال پرواز کردم و رفتم توی آسمونا...
وقتی که چشمای بازش رو دیدم دیگه آرزویی تو دنیا نداشتم اما وقتی دکتر از وضعیتش گفت نفسم بند اومد.
هنوزم وقتی به داد و هوار های آرمین روی تخت بیمارستان فکر میکنم قلبم می گیره.
آخر هم از تخت افتاد و من برای اولین بار خرد شدن غرورش رو دیدم.
از اون موقع به بعد یک کلمه هم راجع به وضعیتش نگفت. انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده...
تمام راه درگیر گذشته بودم. وقتی به خودم اومدم که داشتم ماشین و داخل پارک میکردم.
پیاده شدم و یک راست به سمت اتاقمون رفتم و با شادی در رو باز کردم و گفتم
_من اومدم.
با دیدنم کتابش رو کنار گذاشت و بعد از نگاهی که به سر تا پام انداخت اخمی کرد و گفت
_صبح بیدارم نکردی چون به اون رنگ و لعابای روی صورتت گیر ندم نه؟ ببین چه طور مالیدی که بعد از پنج ساعت هنو اثراتش نرفته.
@aroseostad
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#عروس_استاد
#پارت263
به سمتش رفتم و با خنده دست دور گردنش انداختم و گفتم
_گیر نده.
_شوهری که گیر نده سیب زمینیه حالا هم که کل دانشگاه فهمیدن توی بد ترکیب زن منی همون یه جو آبرو رو هم ببر.
مستانه خندیدم و گفتم
_اگه بدونی چه احترامی بهم میذارن ولی آرمین این شاگردای دختر عوضیت همش میان حالت و می پرسن گند میزنن به اعصابم شیطونه میگم بزنم بکشمشون.
با تاسف سر تکون داد و گفت
_واس خاطر یه بچه ی زشت و بدترکیب هر چی در و داف بود از دورمون پریدن.
_من بدترکیب نیستم نچرالم. دلت میخواد برم دماغم و عمل کنم و لبام و ژل بزنم و سینه پروتز کنم.
بالاخره لبخند محوی زد و گفت
_مگه پروتز نکردی؟
مشتی به بازوش زدم که با خنده گفت
_نه... من با همون آشغالهای روی پوستتم مشکل دارم. می دونی چیه
منتظر نگاهش کردم. با لبخند ژکوندی گفت
_من بدترکیب ها رو بیشتر دوست دارم.
ریز خندیدم که گفت
_کسی بت گفته با این خنده ی مسخرت سکسی به نظر میای؟
_آره یکی گفته.
اخم غلیظی کرد و گفت
_اونی که گفته گه خورده با تویی که دریده تو چشم شوهرت زل میزنی و حرف مفت میگی حالا کدوم خری گفته؟
با لذت از غیرتی شدنش گفتم
_خودت همین الان گفتی دریده تو چشم شوهرت زل نزن و اینا رو بگو.منم نمیگم.
خیره نگام کرد و گفت
_من از دست تو و اون داداش خرت چیکار کنم؟هر روز میاد اینجا به حساب خودش سر بزنه اما انقدر حرف بارم میکنه که یه اسلحه دستم بدن میزنم تو مخش
@aroseostad
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#عروس_استاد
#پارت264
با اخم ساختگی گفتم
_چه غلطا... دفعه ی آخرت باشه پشت داداش من حرف میزنی اصلا من نفهمیدم شما که رفیق بودین چی شد دشمن شدین؟
_به خاطر تو.
متعجب گفتم
_من؟ به من چه؟
_وقتی فهمید تو آبجی شی فاز غیرتی بازیش گل کرد و از هر طرف خواست رو دست بزنه.من آدم حسابش کردم بش گفتم مامور مخفی بودم پای تو که وسط کشیده شد انقدر پرش به پرم گیر که تهش مستی هام و قمار بازیام و باقی گند کاری هام و دید. از اون موقع تا خواستیم ی کار بکنیم اومد رید توش. به سرم زده بود نصف شب به جونش سوءقصد کنم.
در حالی که با دکمه های لباسش بازی میکردم گفتم
_برای همینم منو بازیچه کردی. آرمین تو واقعا هیچ وقت منو دوستم نداشتی؟
رک گفت
_نه...یه دختر زرزرو که راه به راه قهر میکنه و طلاق میگیره و جنبه نداره بدریختم هست و چرا باید بخوامش؟
با قهر خواستم بلند بشم که مچ دستم و گرفت و گفت
_ترش نکن حالا هیچی هیچی هم که نه... ولی یه ذره...
_هه... برای همین توی بیمارستان تا به هوش میومدی اسم منو میاوردی. یادته وقتی چشمت بهم افتاد چه جوری پر در آوردی؟
اخم ریزی بین ابروهاش نشست.دستش رو بالا آورد و روی بازوم کشید و گفت
_برای اولین بار تو زندگیم مث سگ ترسیدم.
آروم گفتم
_از چی؟
در حالی که نگاهش پایین بود گفت
_از اینکه از دستت بدم.اون عوضی دست رو بد چیزی گذاشت حتی اون دنیام رفتم واسه خاطر نگرانیم بابت تو برگشتم.
مانتوم دکمه نداشت برای همین خیلی راحت از روی شونه هام سر داد پایین و با فکی قفل شده خیره به بازوم گفت
_امیدوارم پلیسا تا زمانی که اون لاشخور و با دستای خودم خفش نکردم پیدا نکنن. اون یه خط انداخت رو تنت ولی برات قسم می خورم تک تک اعضای بدنش و...
دستم و روی لبش گذاشتم و گفتم
_برام قسم بخورم دنبالش نمیری
@aroseostad
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#عروس_استاد
#پارت265
چپ چپ نگاه کرد و گفت
_هرگز چنین قولی نمیدم من تا ننه ی اون عوضی و به گا ندم نمیمیرم هانا این و تو گوشت فرو کن.
آهی کشیدم. حرف زدن باهاش فایده ای نداشت.
از جام بلند شدم و شالم و از سرم کشیدم. لباسم و از تنم در آوردم و گفتم
_خیلی گرم بود امروز. با خودم گفتم برسم خونه اولین کاری که بکنم اینه که دوش بگیرم.
به سمتش برگشتم. با دیدن نگاه خیره و اخماش حرفم و قطع کردم.
با صدای گرفته ای گفت
_تو میدونی چه قدر سختمه که نمی تونم باهات باشم و جلوم لخت میکنی.
هول شده گفتم
_نه بخدا از روی عادت...
وسط حرفم پرید
_بیا جلو.
خواستم دوباره لباسم و تنم کنم که مانع شد
_همون شکلی که هستی بیا جلو.
به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم.
دستش و روی پهلوم گذاشت و از اونجا رو به بالا سر داد و گفت
_اگه هیچ وقت دیگه نتونم اون طوری که باید باهات باشم و لمست کنم چی؟
_اما دکتر گفت که...
باز نذاشت حرفم و کامل کنم
_دکترا کسشر زیاد تلاوت می کنن.تو واسه من یه جواب رک بده اگه هیچ وقت نتونم... میری؟
با نگاه معناداری گفتم
_اگه این اتفاق واسه من میوفتاد تو می رفتی؟
صادقانه جواب داد
_نمی رفتم اما یه ج*نده رو واسه تخلیه خودم استخدام میکردم.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_حالا منم باید همین کار و بکنم؟
بازوم رو گرفت و با خشم به سمت خودش کشید
با فاصله ی کم توی صورتم غرید
_من تو رو دست هیچکی نمیدم هانا. حتی اگه مردمم نباید اجازه بدی دست هیچ نره خری به تنت که هیچ به انگشتتم بخوره. قول بده!
خیره نگاهش کردم و به جای جواب دادن بلند شدم. دلم نمیخواست سرش تلافی در بیارم اما منم گاهی بی رحم میشدم. مثل خودش جواب دادم
_هیچ قولی نمیدم.
به سمت حموم رفتم و صدای عصبیش و از پشت سرم شنیدم
_این یعنی که یه روز صبرت سر میاد و میری؟فکر کردی وضعم اینه توان این و ندارم هم تو رو خلاص کنم هم خودم و؟
جلوی در حموم برگشتم و گفتم
_ازم میخوای نرم اما اگه این وضعیت برای من پیش میومد....تو می رفتی آرمین.
سکوت کرد.وارد حموم شدم و در و بستم.لعنت به زبون نیش عقربت هانا که همیشه قلبش و میشکنی
* * * * *
تا خواستم بازوش رو بگیرم مخالفت کرد و خودش با سختی قدمی پیش برد.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_بذار کمک کنم.
بدون جواب دادن دستاش رو به میله ها بند کرد و با چهره ای قرمز قدم دیگه ای پیش برد.
باز هم اعتراض کردم
_بسه دیگه نباید انقدر به خودت فشار بیاری
سرش به سمتم چرخید و گفت
_نمیخوام تمام روز و مثل فلجا روی تخت باشم.
_نباید هم انقدر به خودت فشار بیاری آخه...
_اگه بخوام اون شاهرخ عوضی و سر جاش بشونم باید به خودم فشار بیارم.
نگام کرد و ادامه داد
_برای اینکه تو رو از دست ندم مجبورم.
فکرش هنوز درگیر حرف دیروزم بود.با اینکه خودش خوب میدونست اگه تمام عمرش روی ویلچر باشه من بازم ترکش نمیکنم.
با صدای آرومی گفتم
_من نمیتونم اجازه بدم دوباره با شاهرخ در بیوفتی!
_کسی از تو اجازه نخواست اگه دیر می رسیدن اون حرومی لاشی میخواست بهت دست بزنه
بی اراده پرسیدم
_از کجا میدونی دست نزده؟
ناباور نگاهم کرد و دیگه نتونست رو پاهاش وایسته. داشت سقوط می کرد که سری زیر بازوش رو گرفتم و گفتم
_انقدر لجبازی می کنی که آخر سر منو دق میدی مگه دکتر نگفت که...
همون جا بین دو میله که با کمکشون راه می رفت نشست و با صورتی قرمز و فکی قفل شده گفت
_تو که گفتی به موقع رسیدن... اون عوضی....
جون کند تا ادامه ی حرفش رو بزنه
_اون عوضی کاری باهات کرد؟
_اگه منظورت از کاری اینه که باهام خوابیده باشه، نه... ولی من توی مدتی که اونجا بودم هزار بار مردم آرمین... وقتی میومد سمتم و دست به تنم میزد وقتی اندامم و رصد می کرد... وقتی مجبورم کرد اون لباس باز مسخره رو بپوشم...
چشمم که به صورت از خشم قرمز شدش افتاد حرفم و قطع کردم.
دستش و به زمین گرفت و در حالی که سعی می کرد بلند بشه غرید
_می کشمش حروم لقمه رو.
پشیمون از حرفش خواستم مانع بشم اما آرمین نتونست بلند بشه.
با خشم مشتی به زمین زد و با صدای بلند عربده کشید.
پوست صورتش رو به کبودی می زد
با صدای خیلی بلندی فریاد زد
_لعنتی... لعنتی...اون ولدزنا ی حروم لقمه دست سمت تو دراز کرده و من نمیتونم برم دستش و بشکنم... تقصیر منه... اگه اون شب تو رو نمی بردم و نمیدادم دستش اگه نقطه ضعفم و نشونش نمیدادم اگه....
نتونست ادامه بده.روشو و از سمتم برگردوند.
دست روی بازوش گذاشتم و ترسیده از داد و هواراش زمزمه کردم
_تو رو خدا آروم...
با اینکه روش اون ور بود اما رد اشک رو روی گونش دیدم و نفسم بند اومد.
آرمین و گریه؟ باید باور کنم آرمینه که گریه می کنه؟ باور کنم اشک روی گونه ی آرمین مغرور و سنگدل منه؟
قلبم به درد اومد و بدترین حس زندگیم رو تجربه کردم.اون قدر بد که خیلی زود صورتم از اشک خیس شد و تند تند گفتم
_غلط کردم... حرف مفت زدم تو روخدا با خودت این کار و نکن آرمین خواهش می کنم... خواهش می کنم جون من...
با پشت دست صورتش و پاک کرد و سرش به سمتم برگشت. بی طاقت خودم و توی بغلش انداختم و هق زدم
_زر مفت زدم آرمین جون من...
دستش روی سرم نشست و با صدای گرفته ش کلامم و قطع کرد
_هیش... باشه!
بیشتر بهش چسبیدم و با هق گفتم
_خیلی دوستت دارم.
صدای خش دارش که توی گوشم پیچید دنیام و زیر و رو کرد
_منم خیلی دوستت دارم.
مات موندم... دستام شل شد و از دور گردنش افتاد. مثل دیوونه ها نگاش کردم و گفتم
_یه بار دیگه بگو!
لبخند کم جونی زد و گفت
_دیگه پرو نشو.
دست و پام سست شد.باورم نمیشه این حرف و از زبونش شنیدم. از زبون آرمین... مرد سنگی...
بین گریه خندیدم... خندم کم کم تبدیل به قهقهه شد. خدایا اون بهم گفت دوستم داره،دیگه آرزویی ندارم.
دستش و بالا آورد و اشک روی گونه مو پاک کرد و گفت
_ببین جنبه نداری. اگه می گفتم عاشقتم کلا می مردی نه؟
نگاهش کردم و به جای جواب دادن دو طرف صورتش و گرفتم و محکم بوسه ای روی لبش زدم.
* * *
پتو رو روش صاف کردم و گفتم
_چیزی نمیخوای؟
بدون اینکه نگاهش و از روم برداره گفت
_چرا...
منتظر نگاهش کردم آغوشش و باز کرد و گفت
_تو رو میخوام.
لبخندی روی لبم نشست. از موقعی که مرخص شده بود اجازه نداد کنارش بخوابم.
از خدا خواسته دمپایی هام و در آوردم و خودم و توی آغوشش جا دادم و سرم و روی سینش ثابت کردم و با لذت چشمام و بستم و گفتم
_آرمیین...!
_بله.
با کمی دو دلی گفتم
_چرا؟
_چی چرا؟
_چرا قلبت و سیاه کرده بودی و اجازه نمیدادی کسی واردش بشه؟چرا هر بار که فکر کردم دوستم داری خلافش و بهم ثابت کردی؟ چرا هیچ وقت اجازه ندادی وارد قلبت بشم.
با تاخیر جواب داد
_اجازه ندادم.... ولی به زور اومدی تو.
_چرا؟ چرا هیچ وقت نخواستی؟
نفس بلندی کشید و گفت
_از قصه گفتن خوشم نمیاد.
_برای یه بارم شده هر چی تو دلته بریز بیرون... لطفا..
سکوت کرد! کم کم داشتم از حرف زدنش نا امید میشدم که گفت
_من توی تورنتو به دنیا اومدم. خانوادم به اون کشور مهاجرت کرده بودن... پدرم،مادرم.... یه خواهرم داشتم.
مکث کرد.
_هیچ وقت از خواهرت نگفته بودی!
صداش گرفته شد
_اگه دل سیاهم واسه اینه که از تک تک شون... از تک تک آدمای زندگیم ضربه خوردم. سال هاست حتی بهش فکر هم نکردم چه برسه به اینکه بخوام بیانش کنم.
سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم. خیره به چشمام گفت
_ زندگی من از اولش سگی بود.
دقیقا چهارده سالم بود که یه روز صدای داد و هوار بلند شد.
من و خواهرم پریدیم پایین،بابام بود که داشت سر مامانم داد و هوار می کرد و می خواست از خونه بندازتش بیرون.اول از دست بابام عصبانی شدم چون فکر میکردم داره به مامانم تهمت میزنه اما اون زنیکه ی هرزه هر وقت ما خونه نبودیم جنگی میکرد اونم با یه پسر جوون تر از خودش...
بابام دست اون زنیکه رو گرفت و پرت کرد توی حیاط... پریدم جلو،طرف اون و گرفتم اما اون یه بشکه نفت خالی کرد روم و یه فندک گرفت سمتم و بابام و تهدید کرد که اگه بخواد از خونه بیرونش کنه منو آتیش میزنه. اون موقع بابام منو خیلی دوست داشت وقتی این صحنه رو دید عقب نشینی کرد. به ظاهر اون زنیکه پیروز شده بود.
حرفایی که میشنیدم باورم نمیشد. مگه امکان داشت یه زن روی بچش نفت بریزه و قصد جونش رو کنه؟
_اون با تهدید اینکه یه بلایی سرمون میاره تو اون خونه موندگار شد. امیدش به مرگ بابام بود و بالا کشیدن ارث و میراثش!!! گذشت و بابام این موضوع و به ظاهر فراموش کرد. سال اول دانشگاه با یه پسر ترم آخری رفیق شدم. برای خودمم عجیب بود که اون پسر بخواد بیاد سمت من... به مرور بهترین رفیقم شد طوری که هر روز میومد خونمون...
باز هم مکث کرد. بند شدن نفسش و عصبی شدنش رو حس کردم و نگران گفتم
_می خوای ادامه ندی؟
سری به طرفین تکون داد و گفت
_آبجیم بارها بهم گفت این پسر نگاه درستی نداره. گوش ندادم!به رفیقم بیشتر از خواهر خودم اعتماد داشتم.