رمان عروس استادp270_280
❤️🔥❤️🔥
فکش قفل کرد و نفسش یکی در میون شد. نگران براش یه لیوان آب ریختم و به سمت لبش بردم. دستم رو عقب زد... دیگه با من نه،انگاری با خودش حرف میزد
_یه روز وقتی از خونه برگشتم صدای داد و هوار میومد. وقتی رفتم تو اون زنیکه حمله کرد سمتم و هر چی از دهنش در میومد بارم کرد... بابام یه سیلی بهم زد و اون موقع تازه بین زجه هاشون فهمیدم....
صورتش می لرزید... حالت وحشتناک و عصبی بهش دست داده بود که من و می ترسوند. ادامه داد
_خودش و دار زده بود،اون حروم لقمه ی عوضی بهش تجاوز کرد. النا هم خودش و دار زده بود... به خاطر من... اون به خاطر من مرد اما در واقع تقصیر اون زنیکه ی جنده ی نمک به حروم بود. چون اونی که من بهش می گفتم رفیق یه زمانی دوست پسر ننه ی فاحشه م بوده و وقتی اون زنیکه از زندگیش پرتش کرده بود بیرون اومد سراغ من. چون اونم دنبال ثروت بابام بود و وقتی اون زنیکه اون و به خواستش نرسوند به وسیله ی ما انتقام گرفت.
مامانم... بابام... رفیقم... همه از پشت بهم خنجر زدن.تنها کسی که واقعا دوستم داشت النا بود اونم به خاطر من...
نتونست ادامه بده.
اشکم در اومده بود،نم اشک و تو چشمای اونم می دیدم.
بغلش کردم،با وجود حال خرابش ادامه داد
_تو دانشگاه از یه دختر خوشم اومد اونم ایرانی بود،با هم رفیق بودیم. بعد از ماجرای النا از اون خونه زدم بیرون و توی خونه ی اجاره ای با دوستم زندگی میکردم. با سانی قرار ازدواج گذاشتیم تا درس من که تموم شد ازش خواستگاری کنم اما سال آخرم با پولدارترین پسر دانشگاه ریخت رو هم و یه ماه بعدش با اون ازدواج کرد. از حرصم برگشتم خونه ی بابام. اون زنیکه دیگه اون جا زندگی نمیکرد. بابام یه زن دیگه گرفته بود... یه زن که خودش یه پسر داشت به اسم سام...
مات موندم،منظورش از سام...
گرفته ادامه داد
_اونا مثل بختک افتاده بودن به مال و منال بابام،من که برگشتم حرص نامادریمم بیدار شد و انقدر زیر گوش بابام وز زد که بابام از این رو به این رو شد. فکر میکرد من پسرش نیستم و اون زنیکه با هرزه بازیاش منو حرومی دنیا آورده اما من مطمئن بودم اون بابامه.
بعد از گذشت زمان فهمیدم بابام خلافکاره،رئیس یه باند بزرگ مافیا...چند تا مدرک ازش داشتم و وقتی مطمئن شدم رفتم بهش گفتم... گفتم می دونم تو توی کار خلافی... مدارک و که نشونش دادم یه اسلحه روی سرم گذاشت.
ناباور نگاهش کردم... خدای من آرمین چی کشیده بود. مگه میشه...
با درد ادامه داد
_اون واقعا قصد داشت منو بکشه. به زور متقاعدش کردم که حرفی به کسی نمیزنم. بعد از اون ماجرا آرمینی شدم که الان می بینی... دیگه نه مادر برام مهم بود، نه بابا... نه دوست دختر... اومدم ایران و یه مدت دانشگاه افسری درس خوندم. من اون جا همه چیزم و خاک کردم جز علاقم به تدریس. نتونستم، نتونستم اون و خاک کنم.
بعد از چند سال شدم پلیس مخفی فقط به خاطر اینکه یه روز بتونم بابام و دستگیر کنم. وارد هر باند مواد مخدر و قاچاق و خلافی که بگی شدم تا تهش برسم به بابام اما نشد...
من نه مرد این بودم که اسلحه قاچاق کنم نه اون قدر پاستوریزه که فکرم خدمت به مملکتم باشه...من فقط یه آدم بودم با یه قلب سیاه که نخواست هیچ وقت به هیچ کس وابسته بشه، نخواست هیچ کس و دوست داشته باشه...نخواست اعتماد کنه،نخواست کسی و به قلبش راه بده.
سرم و روی قلبش گذاشتم و گفتم
_بهت قول میدم جوری دوستت داشته باشم که تمام اینا از یادت بره. قلب سیاه تو خودم دوباره پر عشق میکنم آرمین. بهت قول میدم گذشته رو از یادت ببرم.
دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و بلند کرد. با لبخند محوی گفت
_تو خیلی وقته زنجیر دور قلبم و پاره کردی. من نخواستم باور کنم.
سرم رو بالا بردم و ریشش رو بوسیدم و گفتم
_از این به بعد همه چی خوب میشه،قول میدم.
* * * *
با لذت به قد و بالاش که جلوی آینه ایستاده خیره شدم.
بعد از یک ماه بالاخره تونسته بود بدون میله و عصا روی پای خودش وایسته.
هر چند بیشتر از چند قدم نمی تونست برداره و سر پا موندن زیاد براش سخت بود. از خیلی چیزهاش مجبور بود بگذره از جمله رانندگی اما دکتر این اطمینان و داد که با همت آرمین خیلی زود می تونه مثل سابق بشه.
برگشت طرفم و با دیدنم گفت
_جای اینکه لش کنی اون جا و با نیش باز منو نگاه کنی بیا این کروات و ببند.
نچی کردم و گفتم
_که چی بشه؟دانشجوهات برات غش و ضعف برن؟
در حالی که داشت عطر میزد گفت
_با وجود مادر فولاد زره کسی جرئت چپ نگاه کردن به من و داره؟
_دخترا زیادی دریده شدن... بسه چه قدر عطر میزنی؟ اون عطر و شب برای من بزن.
برگشت و گفت
_در جریانی دُز حسادتت رفته بالا؟
بلند شدم و گفتم
_دلم نمیخواد نگاه دریده ی دخترا با طمع به شوهر من باشه.
یه قدم اومد جلو و گفت
_وقتی نگاه دریده ی شوهرت فقط روی قیافه ی بی ریخت توعه پس دردت چیه؟
روبه روش ایستادم و گفتم
_دردم تویی... دلم برات تنگه.
سرم و بالا بردمو زیر گلوش رو بوسیدم.
یه کم عقب رفت و گفت
_نکن هانا این صد دفعه.
لبام و غنچه کردم و دست دور گردنش انداختم و گفتم
_دکتر گفت مشکلی نداره.
کلافه گفت
_مشکل منم.تو مدل منو میدونی هانا... وقتی نتونم اون طوری که دلم میخواد بهت حال بدم و حال کنم چه فایده ای داره؟
با پا فشاری دکمه ی اول پیرهنش و باز کردم و گفتم
_بذار این دفعه من مهارتمو نشونت بدم.
نفسش کند شد و گفت
_نمیتونم... بیشتر عذابم میدی وقتی نتونم اون جوری که باید لمست کنم و سر تا پات و...
لبم و گوشه ی لبش گذاشتم تا ساکت بشه.
دکمه ی دوم پیرهنش و باز کردم و کنار گوشش پچ زدم
_بسپار به من.
لبم رو از کنار گوشش پایین کشیدم و روی سینه ش رو بوسیدم و سومین دکمه رو باز کردم.
مچ دستم و گرفت و گفت
_دانشگاه...
چهارمین دکمه رو باز کردم و ملتهب گفتم
_گور بابای دانشگاه.
* * * * *
نشست و با صدای خش گرفته ای گفت
_پیرهنم و بده هانا.
از روی تخت خم شدم تا پیرهنش که روی زمین افتاده رو بردارم.
با پشت دست ضربه ای به باسنم زد و گفت
_بهشون قول داده بودم امروز میام.
پیرهنش و دستش دادم و گفتم
_خوب میری!یه خورده با تاخیر.. باور کن دانشجو ها از اینکه نیومدی کلی دعات کردن.
دکمه هاش و بست و گفت
_بلند شو حاضر شو.
خسته و بی رمق گفتم
_نمیتونم نمیام امروز.
برگشت و نگاه تندی حرفش و تکرار کرد.
پوفی کردم و نشستم و با غرولند گفتم
_* * ر تو دانشگاه...
صدای تشرگونه ش بلند شد
_خوشم نمیاد از این مدل حرف زدنت.
از پشت بغلش کردم و گفتم
_از خودت یاد گرفتم
سرشو برگردوند و گفت
_این لوس بازی هاتو از کی یاد گرفتی؟
0
با خنده ی ریزی گفتم
_اینا دیگه مختص به خودمه.
دستش رو تخت سینم گذاشت و هلم داد که پرت شدم روی تخت.
نگاهش رو بی تاب به تن و بدنم انداخت و گفت
_اگه شیره ی تنم و نکشیده بودی می دونستم باهات چی کار کنم دختره ی لوس... پنج دقیقه ی دیگه حاضری.
دستش و به تخت گرفت و بلند شد...در حالی که داشت کمربند شلوارش رو می بست گفت
_تو دانشگاه استاد تهرانی صدام میزنی. اصلا هم لوس بازی و ادا اصول در نمیاری و گرنه من میدونم و تو.
بلند شدم و در حالی که به سمت کمد می رفتم گفتم
_چشم استاد تهرانی....ما این سو تو اون سو.
پنج دقیقه ای حاضر شدم و جلوی آینه ایستادم تا آرایش کنم.
طبق معمول غر زدن آقا شروع شد
_تو کی آدم میشی؟
در حالی که خط چشم می کشیدم جواب دادم
_هر موقع آدم ببینم.
_نمال اونا رو...چند بار بگم از این آشغالا خوشم نمیاد؟فکر کردی سیاه مالی کنی خوشگلی؟
پوفی کردم
_چقدر غر میزنی آرمین.یه آرایش ساده ست ها.
چشم غره ای بهم رفت که بی اعتنا به کارم ادامه دادم.
رژ نارنجی رنگم و روی لب مالیدم و گفتم
_من حاضرم.
نگاه تند و تیزی بهم انداخت و گفت
_امروزت و توی اتاق حراست می گذرونی.
به سمتم رفتم و زیر بازوش رو گرفتم و گفتم
_پارتیم کلفته...چیزیم نمیشه.
برای هزارمین بار حین تدریسش روی صندلی نشست.
تمام حواسم پی اش بود. رنگش قرمز شده بود و روی پیشونیش عرق نشسته بود.
لب گزیدم...اگه تاکید نکرده بود به سمتش پرواز میکردم اما حیف که جرئتش رو نداشتم.
صد بار بهش گفتم نیا و اون با لجبازی اومد.هنوز آماده نبود،آخر هم کلاس و نیم ساعت زودتر تعطیل کرد.
زود تر از همه به سمتش رفتم و نگران گفتم
_خوبی؟
با صداي گرفته ای گفت
_خوبم نگران نباش...
تا خواستم حرفی بزنم صدای یکی از دخترای خودشیرین و احمق از پشت سرم اومد
_الهی بمیرم استاد...رنگتون پریده میخواین دکتر خبر کنم؟
چه قدر بی چشم و رو بود. دستم و به کمرم زدم و تماما جلوی آرمین ایستادم و گفتم
_دکترش بالای سرشه شما بفرما.
دختره در حالی که داشت جون می کند تا سرک بکشه و آرمین و ببینه با صدای لوسش گفت
_وا خوب نگرانم استاد خوبید؟
بازم خودم جواب دادم
_آره خوبن مشکلی هم که داشته باشن من هستم.
ایشی کرد و نمیدونم زیر لب چه وزی زد و رفت.
برگشتم و با دیدن نیش باز آرمین با حرص گفتم
_خوشت اومده؟
طوری که صداش به گوش بقیه نرسه گفت
_کدوم مردی و دیدی یه داف ببینه و بدش بیاد؟
دلخور نگاش کردم. منو بگو نگران شازده شدم.
اکثر بچه ها عمدا بیرون نرفته بودن و مارو زیر نظر داشتن. دستم و به سمتش دراز کردم و گفتم
_بلند شو.
نگاهی به دانشجو ها و نگاهی به دستم انداخت. اگه ضایم میکرد با مشت توی صورتش می کوبیدم
با لبخند موذیانه ای چند لحظه ای به دستم نگاه کرد. چشم غره ی بدی بهش رفتم... خواستم دستم و پس بکشم که دستم و گرفت و بلند شد.
لبخند محوی روی لبم اومد...می تونستم حسادت توی نگاه دخترا رو ببینم.
خم شد سمتم و کنار گوشم پچ زد
_در جریانی هر چی دافه از دورم می پرونی؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_خودت در جریانی تمام خواستگارام و پروندی؟
اخمی کرد و فشار محکمی به دستم داد.
فشاری که در عین دردناک بودن لذت بخش بود.
یک قدم کوتاه برداشت!باید با کمک عصا یا با ویلچر راه می رفت اما با لجبازی سمت هیچ کدوم نمی رفت..
تا رفتن به اتاقش چند بازی مکث کرد و ایستاد، یک بار هم نشست اما باز بلند شد.
در اتاق که پشت سرمون بسته شد به سمت مبل هدایتش کردم و گفتم
_بشین یه کم دراز بکش میرم برات آب جوش بیارم.
سری تکون داد. بعد از اینکه از جاش مطمئن شدم از اتاق بیرون رفتم و به سمت آبدار خونه دویدم و بعد یه لیوان آب جوش از حسن آقا گرفتم و برگشتم.
موقع باز کردن در اتاق صدای گریه ی آشنایی متوقفم کرد
_آرمین تو روخدا. ببین اون موقع بچه بودم گه خوردم خودتم میدونی چند ساله دیگه هیچ غلطی نمیکنم. اینا همش به خاطر توی می دونم اون دختره زنت نیست تو اهل ازدواج کردن نیستی تو روخدا یه فرصت دیگه بهم بده.
اخمام در هم رفت و دستم دور لیوان آب جوش سفت شد
این کی بود که داشت برای شوهر من گه خوری می کرد؟
جواب آرمین مثل آب روی آتیش دلم ریخته شد
_هوم... آدم ازدواج نبودم چون کسی و از ته دل نمیخواستم.
دختره با پرویی گفت
_منو میخواستی.مطمئنم.
_تو رو میخواستم واسه خاطر توله ی شکمت چون من تو از علاقم به بچه ها خبر داری.
مات موندم و قلبم هری پایین ریخت ادامه داد
_خبر داشتی و توله ی شکمت و انداختی گردن من... خواست خدا بود که متوجه شدم من اصلا...
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد و با حرص گفت
_گمشو بیرون.
با دستایی لرزون در و باز کردم.
همون طور که حدس میزدم شد. این دختر،دختر عموی آرمین نبوده.
با دیدن من مثل برق از جاش بلند شد و اشکاش و پاک کرد و گفت
_م... من... من داشتم راجع به یه مسئله ی خانوادگی با
اخمی کردم و گفتم
_خودم شنیدم.
نگاه معناداری به آرمین انداخت. لیوان و روی میز کوبیدم و به سمتش رفتم و با جدیت گفتم
_حالم از آدمایی مثل تو که پیله میکنن به یه مرد زن دار بهم میخوره.
تا خواست حرف بزنه یکی محکم زدم تو گوشش و موهاش و با مقنعه توی دستم پیچوندم که از درد خم شد.
با خشم گفتم
_قبل از اینکه واسه شوهر کسی کیسه بدوزی برو یه نگاه به زنش بنداز ببین هالوعه یا نه. من کفتار هایی مثل تو رو دور شوهرم نمیخوام. گورت و از این شهر گم میکنی میری.
بین درد کشیدناش گفت
_آرمین هنوز منو میخواد وگرنه چرا به تو دروغ گفت دختر عموشم؟ اون شبی هم تیر خورد قبلش دلش هوای منو کرده بود دید توی کنه نمیخوابی خواست خرت کنه.
دستم از دور موهاش شل شد و نگاهش کردم.
با نفس نفس گفت
_پات و بکش بیرون مثل بختک چسبیدی بهش اجازه نمیدی نفس بکشه.
به آرمین نگاه کردم که بدون هیچ واکنشی داشت به من نگاه میکرد.
چرا یک کلمه حرف نمیزد؟
ساکت بود اما توی عمق نگاهش چیزی دیدم که با همه ی وجود باورش کردم.
دختره ی عوضی همچنان داشت چرت و پرت میگفت اما من دیگه نمی شنیدم.
سیلی دومم و چنان محکم توی گوشش کوبیدم که روی زمین افتاد
بالای سرش ایستادم و با غرور گفتم
_آرمین منو دوست داره... زنشو... نه یه هرزه رو.حالا گورت و گم کن. من به شوهرم بیشتر از حرفای صد من یه غاز یه هرزه اعتماد دارم.
بلند شد و نگاه نفرت باری بهم انداخت و دیگه نتونست حرفی بزنه و با قدم های عصبی و حرصی از اتاق بیرون رفت.
همون جا کنار مبل روی زمین وا رفتم و سرم و بین دستام گرفتم.
حامله بوده... از آرمین... آرمین عاشق بچه هاست. پس چرا...؟ چی شد؟
دختره حامله بوده... آرمین اون و واسه بچش میخواسته... آرمین عاشق بچه هاست... پس چرا یه بچه از من نمیخواد؟ چرا بچه ی منو نمیخواد؟
سرم که تو آغوش گرمی فرو رفت اشکمم از چشمم سرازیر شد.
ناخواه نالیدم
_چرا؟
جوابی بهم نداد. یقش و توی مشتم گرفتم و سخت تر نالیدم
_چرا آرمین چرا؟
سرم و بیشتر روی سینش فشرد و گفت
_هیش بعدا راجع بهش حرف میزنیم.
_چرا بهم دروغ گفتی؟چرا وقتی دوست دخترت بوده بهم گفتی دختر عموته؟
_به خاطر خودت.
_به خاطر من؟
جواب داد
_آره به خاطر تو. نخواستم ناراحتت کنم.
سکوت کردم... خودش ادامه داد
_در ثانی اون قدر مهم نبود اون دختر برای من فراموش شده بود حتی اسمشم تا چند لحظه یادم نمیومد
_برای همین میخواستی براش خونه بگیری؟
تا خواست جواب بده در اتاق باز شد و مهرداد اومد تو.
با دیدن ما سری با تاسف تکون داد و گفت
_باز که تو داری گریه میکنی. این دفعه چه گندی بالا آوردی آرمین؟
از آرمین فاصله گرفتم. اشکام و پاک کردم و گفتم
_چیزی نیست من با یکی از دانشجو ها دعوام شده بود.
به این سمت اومد و دستش و به سمت آرمین دراز کرد و با اخم گفت
_بلند شو
آرمین ابرو بالا انداخت و گفت
_چته رفیق؟
با اینکه هنوز میونشون شکرآب بود اما باز زیر پوستی به هم محبت میکردن.
مهرداد با تشر دوباره گفت
_بلند شو بهت میگم
آرمین دستش و توی دست مهرداد گذاشت و بلند شد.
لحظه ای بعد هر دو برادرانه در آغوش هم بودن.
نفسم بند اومد و با خوشحالی بهشون نگاه کردم.
مهرداد گفت
_فهمیدم جون هزار تا دختری که معلوم نبود آیندشون چیه رو تو مخفیانه نجات دادی
ابروهام بالا پرید.