رمان عروس استادp25,26,27,28
بلاخره رسیدیم من پارت بعد رو هم میزارم ولی از امروز دیگه شرط داره کامل نشه خبری از پارت بعدی نیست
#عروس_استاد
همون جای همیشگی منتظرم بود .
سوار شدم که گفت
_خوندی؟
خسته سر تکون دادم و گفتم
_دارم از گشنگی می میرم.
نیم نگاهی بهم کرد و ماشینو راه انداخت.
خیلی نگذشته بود که دیدم ماشین رو جلوی یکی از رستوران های نزدیک دانشگاه پارک کرد.در ماشین و باز کرد و جدی گفت
_پیاده شو.
لبخندی زدم و پیاده شدم،همراه هم وارد رستوران شدیم،دنج ترین جا رو انتخاب کردیم،گارسون به سمتمون اومد منو رو به دستمون داد. بعد از انتخاب و رفتن گارسون گفتم
_ممنون .. هم بابت غذا هم اون جوابا.
سری تکون داد،گفت
_ببین هانا،من نمی خوام توی درسات افت کنی،از اون گذشته نمی خوام افسرده باشی .
یه تای ابروم بالا پرید
_یعنی میگی مثل قبل با آتیش سوزوندن کلافت کنم؟
خندید و گفت
_نه،ولی ناراحتم نباش،می دونم سختی زیاد کشیدی اما می خوام که با واقعیت کنار بیای.
لبخندم از بین رفت،تازه منظورش و فهمیدم.با پوزخند گفتم
_منظورت اینه که زودتر به خودم بیام و آماده ی تمکین از استادم بشم نه؟ استادی که بر خلاف بقیه جرئت نداشتم تو کلاسش صدا در بیارم حالا باید تو تخت ازش پذیرایی کنم،آسونه به نظرت؟
انگار از حرفم خوشش نیومد که اخماش در هم رفت و گفت
_من حرفی از تخت خواب زدم؟
_ولی منظورت همین بود.
کلافه نفسش و بیرون داد و گفت
_اونم یه موردش،تا کی باید منتظر بمونم تا کنار بیای؟هوم؟ فکر کن ازدواج کردیم.منم صیغه ت می کنم اوکی؟
_یعنی من تا آخر عمرم باید تو رو تمکین کنم؟
_نه،تو با آشپزی و باقی مسائل کم کم بدهیت رو به من پرداخت می کنی.
پوزخندی زدم:
_مسخره نکن،من باید تا آخر عمرم اسیر تو باشم تا اون بدهی صاف بشه .
_مگه تو درس نمی خونی؟مگه قرار نیست در آینده یه معمار بشی؟ خوب کار می کنی و ادامه ی بدهیت رو میدی .
با اعصاب خورد شده گفتم
_آره،خانم مهندسی که مثل یه هرزه هر شب در حال سرویس دادنه.
عصبی گفت
_هیششش،حرف زدن تو بفهم. گفتم که صیغه ت می کنم .
برو بابایی زیر لب گفتم و سرم رو بر گردوندم،با عصبانیت به بیرون خیره شدم که دستش روی دستم نشست .
سرم رو به سمتش برگردوندم که گفت
_چه بخوای چه نخوای دو راه بیشتر نداری،یا بدهیت رو صاف کنی،یا مال من باشی.
کلافه نفسم رو فوت کردم،گارسون غذاها رو آورد،دستمو از دستش بیرون کشیدم .. دیگه میلی به غذا خوردنم نداشتم .
بی اشتها چند قاشقی خوردم و کنار کشیدم اما تهرانی کاملا بشقابش رو تموم کرد و بالاخره بلند شد.این وسط فقط من بودم که از استرس داشتم داغون می شدم .
* * * *
دو روز دیگه هم گذشت،آرمین بهم یک روز دیگه هم مهلت داد تا با خودم کنار بیام و امروز آخرین روز بود.
بی حوصله وارد دانشگاه شدم و از لحظه ی ورود حس کردم یه چیزی نرمال نیست. حس می کردم همه به من نگاه می کنن و پچ پچ می کنن.
داشتم به سمت کلاسم می رفتم که یه پسری جلوم رو گرفت. نگاهی به سرتاپام کرد و گفت
_چند ؟
منظورش رو نفهمیدم و گفتم
_چی چند؟
خندید :
_یک شب سرویس دهی چند ؟
چند لحظه طول کشید تا منظورش رو بفهمم،از عصبانیت صورتم سرخ شد و گفتم
_خجالت نمی کشی تو ؟
بدون اینکه بهش بر بخوره خندید و گفت
_ای بابا ادای تن*گا رو در نیار همه جا اسمت پیچیده فهمیدم چه کاره ای .
_منظورت چیه؟
پوزخندی زد و موبایلش رو در آورد،یه کم باهاش ور رفت و به سمتم گرفت .
نگاهم به پیام و عکس توی تلگرام افتاد .
_هانا مجد دانشجوی رشته ی معماری دانشگاه… تهران،خرجش رو با صیغه شدن اساتید در میاره.
استاد آرمین تهرانی کسی که با پول زیاد این دختر رو برده ی خودش کرده.
نگاهم به عکس افتاد،منو آرمین توی رستوران،وقتی دست همو گرفته بودیم… تازه متوجه ی نگاه های معنادار بقیه شدم .
برای این بود که فکر می کردن من هرزه م . اشکام جاری شد . موبایل پسره از دستم افتاد و بی توجه به حرفاش شروع کردم به دویدن . همچنان همه داشتن پچ پچ می کردن و به من اشاره می کردن.داشتم از دانشگاه خارج می شدم که نگاه تهرانی به من افتاد. خواست به سمتم بیاد که اجازه ندادم و با قدرت بیشتری دویدم… انقدر رفتم که به یه کوچه ی غریب و ناآشنا رسیدم . موبایلم رو در آوردم تا بفهمم کجاست که دستمالی روی صورتم گرفته شد،بی هوا نفس کشیدم و بی هوش شدم .
چشمام رو که باز کردم توی یه اتاق نمور و کوچیک بودم.گیج به اطراف نگاه کردم،اینجا رو نمی شناختم و یادم نمیومد چرا این جام.
خواستم بلند بشم اما نتونستم دستام رو تکون بدم،دقت که کردم فهمیدم دست و پاهام با طناب بسته شده.
ترس برم داشت،تازه یادم افتاد،یک نفر منو دزدیده بود .
وحشت زده داد زدم:
_کسی این جا نیستتتت؟
هیچ صدایی نیومد دوباره داد زدم
_یکی کمک کنه…
بازم صدایی نیومد،دیگه اشکم در اومده بود که در با صدای بدی باز شد. .
با دیدن طاهر کل وجودم از نفرت پر شد و گفتم
_پست فطرت چرا منو دزدیدی؟
لبخند چندش آوری زد و به سمتم اومد گفت;
_اون بابای لاشخورت تو رو صد میلیون به من فروخته،عمرا بذارم دست اون جوجه استاد بمونی .. با این که دستمالیت کرده اما بد نیست یه حالیم من ازت ببرم
با تته پته گفتم
_چرا مزخرف می گی؟
خونسرد جواب داد
_اگه اون بابای بی همه چیزت پولم رو پس می داد کاریت نداشتم اما الان که شاخ شده و فرار کرده منم مجبورم یه سودی از پولم بکنم مگه نه؟
گریم شدت گرفت… خدایا چرا همه می خواستن یه استفاده ای ازم ببرن؟
به سمتم اومد و طناب دست و پام رو باز کرد،بی اعتنا به گریه و تقلا هام از توی جیبش قلاده ای در آورد .
هق زدم و گفتم
_مگه من حیوونم که می خوای بهم قلاده ببندی؟
شیطانی خندید و گفت
_نه… تو برده ی منی.
یقه ی مانتوم رو گرفت و وادارم کرد جلوش زانو بزنم… دلم می خواست بمیرم و این خفت و تحمل نکنم،با بی رحمی پاش رو جلو آورد و گفت
_یالا لیس بزن،بگو بردمی،واسم واق واق کن .
گریه م شدت گرفت. من می دونستم طاهر مریض روانیه اما نه تا این حد .
آب دهنم رو جلوی پاش پرت کردم و گفتم
_به خوابت ببینی تن به کثافت کاریات بدم .
بدجور عصبانی شد،از موهام گرفت و بلندم کرد،توی صورتم غرید
_خودت خواستی.
با تمام توان پرتم کرد که با ضربه ی بدی به زمین خوردم،کمربندش رو باز کرد و گفت
_ببخشید اگه حین رابطه درد می کشی گلم،اما دردشم شیرینه قول می دم .. اصلا من عاشق اینم زنا رو مثل سگ بزنمشون و اونا برام واق واق کنن
عقب عقب رفتم داشت به سمتم میومد که از جام پریدم و صندلی دم دستم رو بلند کردم و با تمام توان توی سرش کوبیدم.
تلو تلو خوران عقب رفت گیج شد اما از هوش نرفت. خواستم از چنگش فرار کنم که بازوم رو گرفت… منو به سمت خودش کشید و با وجود حال بدش محکم فشارم داد.
خمار گفت
_رم کردی وحشی،من عاشق زنای سرکشم.اگه می خوای من اول برده ت بشم؟هوم خوشگلم؟
خدایا این بشر درد حالیش نبود. صندلی چوبی و محکم زدم توی سرش هنوز زندست.
سرش رو پایین آورد که با تمام توان به وسط پاش ضربه زدم.
خم شد و با صورتی سرخ شده نگاهم کرد