رمان عروس استاد p290 ...296
..
سیر که شد عقب خزید و روی صندلی لم داد و گفت
اگه میخواستی فقط به غذات نگاه کنی میگفتی واس تو سفارش ندم.
دستامو با استرس دور هم پیچیدم و گفتم
آرمین؟
هممم کشداری گفت.
پرسیدم
_توهنوزهم ازبچه خوشت نمیاد؟
مثل همیشه باآوردن اسم بچه عین برج زهرمارشدوگفت
_نه.
لب گزیدم و گفتم
_یعنی دلت نمیخاد هیچ وقت بچه داربشیم؟
بازسردوکوتاه جواب داد
_نه.
تنم ازسردی جوابش لرزیدوگفتم
و اگه من یه روز حامل...
چنان نگاه بدی بهم انداخت که حرف توی دهنم ماسید.درحالی
که نگاه سنگینش روم بود.پولی رو لای منو گذاشت. بلندشد و باهمون اخمش گفت
_زیادی داری چرند میگی. بلندشو.
خواست ازکنارم عبورکنه که مچ دستش رو گرفتم.
مرگ یک بار شیون هم یک بار .بلاخره که باید میگفتم...
درحالی که نگاهم و به صورت اخمالودش انداخته بودم گفتم
_من حامله ام آرمین.
به وضوح قطع شدن نفسش رو حس کردم.
ناباوریک قدم عقب رفت و نگاهم کرد.توی چشمم هیچ اثری ازشادی نبود.
بلندشدم و گفتم
_داریم بچه دار...
نموند تا جمله م رو تموم کنم. طوری از کنارم عبور کرد که لحظه ی آخر به پایه ی صندلی گیر کرد اما بدون لحظه ای وقت تلف کردن از رستوران بیرون زد.
سوار ماشینش شد و در مقابل چشمای بهت زده ی من غیب شد
**
برای هزارمین بار شمارش رو گرفتم اما باز صدای نکره ی زن گفت
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
با حرص تلفن رو قطع کردم و با هر دو دست به موهام چنگ انداختم و گفتم
آخه کجایی تو؟
نگاهی به ساعت انداختم. دو و نیم شب بود و هنوز خبری ازش نشده بود.
چشمام رو بستم و داشتم به این فکر میکردم که چه خاکی توی سرم بریزم که موبایلم زنگ خورد.
مثل وحشی ها پریدم روی گوشی و جواب دادم آرتا بود
-الو هانا خوبی؟
فسم خوابید و گفتم
آره چی شده؟
درو باز کن جلو درم...
حال آرمین خوش نبود من رسوندمش
از جا پریدم و درحالی که به سمت آیفون میدویدم پرسیدم
چی شده؟ در و باز کردم بیا تو
دقیقه ای بعد ماشین آرمین توی حیاط پارک شد.
با دمپایی از پله ها پایین دویدم. آرتا پیاده شد و درحالی که در کنار راننده رو باز میکرد گفت
زیادی مست کرده
بازوی آرمین رو گرفت و پیادش کرد
آرمین بدون حفظ تعادلش تلو تلو خورد و در آخر خم شد کنار باغچه و تمام محتویات معده ش رو بالا آورد.
زیرلب نالیدم
اون خیلی وقته مشروب نمیخوره. بهم قول داده بود.
آرتا بلندش کرد و گفت
آخه رفیق مجبور بودی انقدر بخوری؟
بازوی آرمین دور گردنش انداخت.
مات برده همونجا موندم و نگاهشون کردم.
مست کرده...
یک سال بود که مست نمیکرد اما الان مست کرده.
آرمین هروقت خیلی ناراحت بود تا این خد مست میکرد.
الان چی شده بود که...
یعنی بخاطر بچه... یعنی انقدر از بچه بدش میومد.
از پله های حیاط بالا رفتم و وارد شدم چراغ اتاق پایین روشن بود.
به همون سمت رفتم و آرمین و دیدم که شل روی تخت وفتادا و آرتا داره کفشاشو در میاره.
خیره به صورتش گفتم
خودم انجام میدم آرتا...
سری تکون داد. بلند شد و گفت
هیچوقت ندیده بودم تااین حد بخوره باید میبردمش بیمارستان اما ترسیدم دردسر بشه. حواست بهش باشه
سری تکون دادم. خداحافظی کرد و رفت
سری تکون دادم.خدافظی کردورفت.
صدای بسته شدن در روکه شنیدم به سمت آرمین رفتم.
کنارش نشستم ودلخوردستش رو گرفتم وگفتم
_مپ قول نداده بودی؟
چشمای نیم جونش باز شدونگاهی به صورتم انداخت و با صدایی که ازفرط مستی دورگه وکشدار بودگفت
_بروبیرون.
بالبهایی آویزون گفتم
_چرا؟آرمین توازچی دلخوری؟بخاطرحامله شدنم؟
خودت قبول کردی...اون بچه...
ساعت دستش و روی چشماش گذاشت.
آهی کشیدم وهمون لحظه قطره ای رو دیدم که ازگوشه ی چشم آرمین سرخورد روی گونش.
لبم وگازگرفتم.آخه چیشدع بود؟
روی تخت پایین خزیدم و جوراباش رودرآوردم.
دکمه های پیرهنش رو بازکردم وبه سختی ازتنش در آوردم.
دیگه رسما بیهوش شده بود.
چراغ روخاموش کردم وکنارش دراز کشیدم و سرم و روی سینش گذاشتم.
تمام تنش بوی الکل میداد امابرام مهم نبود.
من صدای قلبش و برای آرامشم نیازداشتم.
* * * *
باسروصدایی ازخواب بیدار شدم...خبری ازآرمین روی تخت نبود.کش و قوسی به بدنم دادم و بلندشدم.
خسته و خواب آلود ازاتاق بیرون رفتم و چشمم به آرمین افتاد که حاضر شده و داره صبحانه ای که خورده جمع میکنه.
درگیر این نمیشم که همیشه وقتی زودتربیدار میشه میز صبحانه روبرای دوتامون آماده میکنه.
صبحانه روبرای دوتامون آماده میکنه.
به سمتش رفتم و گفتم
_صبح بخیر.
سردوبی روح جوابم رو داد.خودم ونزدیکش کردم و روبع روش ایستادم.
حتی نیم نگاهی هم به صورتم نمی انداخت.
طاقت نیاوردم و پرسیدم
_چیشده آرمین؟چرا دیشب...
کتش رو ازروی میز برداشت و وسط حرفم پرید
_شب دیرمیام خونه.
چشمام گردشد.تند پریدم جلوش و گفتم
_چی؟آرمین نکنه بازامشبم میخوای مست کنی؟توبهم قول داده بودی.
نگاه سرد و بی روحش رو به صورتم انداخت . بی حسی توی نگاهش تنم رو میلرزوند.
بی اعتنا خواست ازکنارم عبور کنه که بازپریدم جلوش
_چرابهم نمیگی چیشده؟آرمین من بچمون و توی شکمم دارم انقدر ازبچه متنفری ک حاضرنیستی توی صورتم نگاه کنی؟
نگاهش رنگی ازنفرت گرفت ودستش مشت شد.
بافکی قفل شده گفت
_ازسرراهم برو کنار
سرکشانه گفتم
_نمیرم.بایدبهم بگی چیشده که این رفتارارومیکنی.
دستش و روی بازم گذاشت چ بی رحمانه هلم داد که روی زمین افتادم.بدون جواب ازخونه بیرون رفت.
* * * * *
_گفتی بهش حامله ای؟
گفتی و اینطوری باهات رفتار میکنه؟
بابغض سرتکون دادم
_کسی تو دانشگاه نمونده که نفهمیده باشه.ازهرفرصتی برای خردکردنم استفاده میکنه امروز سرکلاس یه جوری انداختتم بیرون که همه زیرزیرکی بهم خندیدن.
من نمیفهمم ترانه.
یک هفته هست اون آرمینی که میشناختم نیست.
هرشب مست میکنه صبحم خودش صبحانه آماده میکنه و بدون من میاد دانشگاه.
به غذایی که پختم لب نمیزنه.
تادیر وقت بیرونه...تاسمتش میرم یه طوری باهام رفتار میکنه انگار...
نتونستم حرفم و ادامه بدم.بغلم کردوگفت
_میخوای به مهرداد بگم باهاش حرف بزنه؟
سرتکون دادم
_نه...فایده ای نداره.اون بچه نمیخواست اما اگه داد و فریادمیکرد که نمیخوام برو بندازش برام منطقی تر بوداما اون یک کلمع هم راجع به بچه نمیگه.
سری با تاسف تکون داد و گفت
_بنظرم بریدپیش مشاور...یا یه مدت برید مسافرت.
اشکام و پاک کردم و گفتم
_اون حتی حاضر نیست به صورتم نگاه کنه...بیخیال ترانه من میرم خونه...آرمینم امروزآخرین کلاسش بود.
شاید بتونم باهاش حرف بزنم