رمان عروس استادp21,22,23,24

Marl Marl Marl · 1404/3/14 16:47 · خواندن 6 دقیقه

🖤🖤🖤🖤

 

بگم تو این رمان دلتون رو به کسی خوش نکنید

😁


#عروس_استاد 
سرم رو برگردوندم و با دیدن تهرانی نفسم رفت .
در ظاهر خونسرد بود اما من از قرمزی چشمش می فهمیدم چقدر عصبانیه.
میلاد از جاش بلند شد و با شاخ و شونه گفت
_این دختر و به حال خودش بذار وگرنه ..
تهرانی طوری نگاهش می کرد انگار میلاد در برابرش عددی نیست .
از این غرور بیش از حدش خوشم نمیومد… به همه ی آدما به چشم زیر دست نگاه می کرد… معلومه با اون ثروت و عمارت باید هم حس کنه پادشاهه و بقیه رعیت .
با خونسردی گفت
_وگرنه ؟
میلاد آدم شری بود،یعنی اگر می خواست می تونست با شر به پا کردن یه نفرو از حرفش پشیمون کنه.
با پوزخند گفت
_عاقبت بدی داره استاد.جای تو باشم فکر امتحان کردنش به سرم نمی زنه.
تهرانی تک خنده ی تمسخر آمیزی کرد و بی اعتنا به میلاد به من گفت
_دو دقیقه ی دیگه تو اتاقمی .
حرفش و زد و جلوی چشمای عصبانی میلاد و نگاه ترسیده ی من به سمت اتاقش رفت.تنها استادی بود که توی این دانشگاه اتاق شخصی داشت .
هرچند قبل ها شنیده بودم که سی درصد از این دانشگاه مال تهرانیه ولی نمی دونستم درسته یا نه.
خواستم دنبالش برم که میلاد مانع شد:
_نرو هانا این آدم عوضیه من نمی تونم تو رو دستش بسپرم .
لبخندی زدم و گفتم
_نگران نباش تو دانشگاه نمی تونه کاری بکنه اگه نرم عصبانی میشه باز میخواد اذیتم کنه.با دلش راه بیام کاری باهام نداشته باشه.
_اما…
وسط حرفش پریدم:
_نگران نباش.برو به کلاست برس .
با اکراه سر تکون داد من هم به سمت اتاق تهرانی رفتم و بدون در زدن وارد شدم…
هنوز در رو کامل نبسته بودم که بازوم رو گرفت و به دیوار کوبید .
دردم گرفت اما با خونسردی به قیافه ی عصبیش نگاه کردم،غرید :
_با یه پسر یه لقبا نقشه ی فرار از خونه ی منو می کشی؟ دفعه ی قبل خوب ادبت نکردم نه؟
پوزخندی زدم :
_اون پسره ی یه لقبا که میگی مرامش از تو خیلی بیشتره استاد.
خیره نگاهم کرد
_من همین که تو رو از دست بابا و اون مرتیکه خلاص کردم کلی مرام به خرج دادم کوچولو .اگه تو الان هنوز باکره ای مرام به خرج دادم… هر کس دیگه ای جای من بود جلوی این زبون درازیا طوری تنبیهت می کرد که تا یه هفته کمر راست نکنی اما می دونی چیه؟ صبر منم حدی داره…

ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم. سرش رو جلو آورد لب هاش و روی گونم گذاشت و زمزمه کرد
_نکنه دوست داری منم مثل اون طاهر خشن باشم ؟ هوم؟
پشت بند حرفش لپم رو چنان گازی گرفت که اشک توی چشمم نشست.با عصبانیت گفتم
_وحشی .
پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت
_وحشی گری ندیدی.اما نگران نباش اونم به زودی میبین
لبمو گزیدم،توی ذهنمم آرمین صداش نمی کردم چه برسه که بخوام رو در رو بهش بگم.
با شیطنت چشمکی زد و گفت
_نکنه توی تختم می خوای استاد صدام کنی؟
خنده م گرفت
_نه خوب،ولی نمی دونم چرا نمی تونم جور دیگه ای صدات کنم .
_کاری نداره بگو آرمین،چند بار تکرار کن اوکی میشی.
زیر لب گفتم
_آرمین .
آفرین حالا کارتو بگو .
_تو تاحالا عاشق شدی؟

 

قیافش در هم رفت،بدون اینکه نگاهم کنه سرد و خشک جواب داد:
_نه
طوری اخماش در هم رفته بود که جرئت نکردم چیزی بگم .
شام رو که خوردیم میز رو جمع کردم،تهرانی دوباره رفت سراغ برگه هاش و منم رفتم پای درسام،فردا امتحان داشتم و هیچی نمی دوستم.اگه فقط یه ذره خوش اخلاق تر بود روی مغزش راه می رفتم تا بهم تقلب برسونه اما می دونستم هر چی بگم مساویه با یه جنگ و دعوای دیگه.
***
با استرس وارد کلاس شدم ،با دیدن میلاد به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
جزوه مو باز کردم و گفتم
_هیچی بلد نیستم.
خندید:
_تو کنار من بشین خودم ردیفت می کنم
هیچ وقت دلمو به تقلب خوش نمی کردم،مشغول خوندن شدم که با صدای بچه ها فهمیدم تهرانی اومده. همهمه بلند شد و هر کس به یه طریقی می خواست امتحان و کنسل کنه
تهرانی با اخمای در همش کلاس رو از نظر گذروند،با دیدن من اخماش بیشتر در هم رفت و گفت
_شما خانم مجد…
یه کم ترسیدم از نگاهش اما با عزت نفس گفتم
_بله.
اشاره ای به صندلی خالی ردیف آخر کرد و گفت
_جاتونو عوض کنید .
نگاهی به میلاد انداختم که با غضب به تهرانی نگاه می کرد،ناچارا سری تکون دادم و بلند شدم.
توی یکی از ردیف های آخر تک و تنها نشستم.
تهرانی با یکی دو جمله صدای همه رو قطع کرد طوری که هیچ کس نفس هم نمی کشید .
برگه ها پخش شد،با دیدن سوالات تازه فهمیدم که هیچی حالیم نیست.حتی جواب یکیشونم بلد نبودم .
با حالت زار هر سوال رو می خوندم و قیافم در هم تر

میشد. با شرایط من مگه میشد درس خوند ؟

داشتم زیر لب غر می زدم که حضور یک نفرو بالای سرم حس کردم.می دونستم تهرانیه،دستمو زیر چونه م زدم و سرمو بلند نکردم تا اخمای در هم رفته و تهدید نگاهش رو ببینم.
زل زده بودم سوالات که برگه ای جلوم گذاشته شد
با تعجب سرم رو بلند کردم که دیدم تهرانی از کنارم عبور کرد .
به برگه نگاه کردم و با دیدن جواب سوالات چشمام از حدقه بیرون زد.
باورم نمیشد بخواد جوابا رو سر امتحان بهم بده.

از خدا خواسته برگه رو جلوی روم گذاشتم و آهسته جوابا رو نوشتم .. همزمان با تموم شدن آخرین سوال وقت امتحان هم تموم شد .
از قیافه ی در هم بچه ها می فهمیدم که اصلا راضی نبودن این وسط فقط من بودم که شنگول می زدم.کلاس که تموم شد منتظر موندم تا همه برن،چون معمولا بعد کلاس انقدر دور تهرانی شلوغ میشد که بدبخت مجبور بود به تک تک سوال هایی که دخترا عمدا وبرای جلب توجه می پرسن جواب بده .
عمدا لفتش دادم تا همه برن و ازش تشکر کنم،انگار متوجه شد که کم کم همه رو از خودش دور کرد.
فقط دو سه نفری مونده بودن و ته کلاس حرف می زدن.
به سمتش رفتم و گفتم
_ممنون .
سری تکون داد و جواب داد:
_شاید یکی از مقصرای افت درسیت منم این جبران بود ولی،امشب توی خونه دوباره ازت امتحان می گیرم،همین سوال ها رو انقدر تمرین می کنی تا یاد بگیری .
اگه امشبم ببینم درجا می زنی بدجور کلاهمون تو هم میره.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_کلاس داری؟
با لبی آویزون شده گفتم
_نه.
_اوکی پس بشین توی همین کلاس تمرین کن دو ساعت بعد با هم می ریم .
نالیدم:
_نمیشه من الان برم؟
جدی جواب داد :
_نه نمیشه،همین جا میشینی تا کلاس من تموم بشه
بعد از گفتن حرفش از کلاس بیرون زد و به من مهلت اعتراض نداد.
ناچارا روی یکی از صندلی ها نشستم و به برگه ای که برام گذاشته بود خیره شدم.کم کم دل به کار دادم و سخت مشغول درس خوندن شدم.
****
با صدای باز شدن در کلاس سرم رو بلند کردم،تهرانی اشاره ای بهم کرد که یعنی بریم .
خسته سری تکون دادم و بلند شدم .

دنبالش رفتم جلوی سوار ماشینش شد و مثل همیشه پاشو روی گاز گذاشت. با قدم های آهسته از دانشگاه بیرون زدم.