
رمان عروس استادp47,48,49 50

ببخشید بابت تاخیر نت خوب نبود
برای پارت بعد: ۴۰ کام
# عروس استاد
خودش رو روی مبل رها کرده بود و با دستش چشم هاش و پوشونده بود .
به سمتش رفتم و کنارش نشستم،دستم و روی آرنج دستش گذاشتم و گفتم
_بیا این قرص و بخور .
به زحمت دستش و باز کرد،انگار نور چشماش و اذیت می کرد که پلک هاش به سختی باز بود ،قرص رو از بسته در آوردم و با آب به خوردش دادم. بلند شدم و پرده رو کشیدم و گفتم
_وقتی تا خرخره می خوری فکر اینجاشم باش!
با اینکه داشت به رحمت الهی می رفت اما زبونش همچنان تند و تیز بود
_من که مثل اون بابای به درد نخورت بدمست نیستم،یارو بهم جنس بنجل انداخته اما تو نگران نباش من اونو هم جر میدم
لبخندی از این لحنش روی لبم نشست. مثلا استاد بود!
دوباره کنارش نشستم و گفتم
_مشکل از جنس اون نبوده جنابعالی به یاد عشق از دست رفتت تا پای مرگ خورده بودی،کل خونه روی بوی الکل برداشته بود…
نگاه تند و تیزی بهم انداخت و گفت
_تو مستی که دستمالیت نکردم؟لابد کردم که انقدر شنگولی… حال دادم بهت .
صورتم و جمع کردم و گفتم
_نخیر… خداروشکر که خوابت برد ولی با اون هذیون گفتنات تا صبح نذاشتی بخوابم.حالا اون دختری که ولت کرده و شدی فرهاد کوه کن کیه؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
_فضولیش به تو نیومده
با پوزخند گفتم
_ آره به من نیومده ولی وقتی مست می کنی من باید جمعت کنم .
دستشو روی سرش گذاشت و با صدای خش داری گفت
_من دارم می میرم هانا تو با من بحث می کنی،به قرآن تلافی همشو سرت در میارم .
از جام بلند شدم و گفتم
_بمیر بهتر منم به زندگیم میرسم.
به سمت در رفتم که گفت
_یعنی داری میری؟
خودمم دلم نمیومد ولش کنم ولی از یه طرف می گفتم به من چه؟همونی بیاد جمعش کنه که به خاطرش مست کرده .
درو باز کردم که دیدم دو تا دختر دارن به این سمت میان تو دست یکیشون یه قرص و یه لیوان آب میوه بود… از اونجایی که اتاق آرمین انتهای راهرو بود و اتاق دیگه ای اینجا نبود مطمئنم که اون دخترا داشتن میومدن اینجا.
درو و بستم که گفت
_منصرف شدی؟
حالا که آوازه م پیچیده بود پس بذار هر فکری می خوان بکنن.
به سمتش رفتم و گفتم
_آره منصرف شدم… چی کار می تونم برات بکنم؟
با همون چشمای بسته و صدای خش دارش گفت
_بیا سرم و ماساژ بده.
تا خواستم بگم رو تو کم کن صدای چند تقه به در اومد و بعدش هم در باز شد .
پشت چشمی نازک کردم و برگشتم،فکر می کردم اون دو تا دختر و می بینم اما در کمال تعجب استاد آریافر رو دیدم .
نیم نگاهی به من انداخت و خطاب به آرمین گفت
_خیر باشه ! کل دانشگاه از تو میگن،کلاس تو کنسل کردی مریضی چیزی شده؟
آرمین با همون صدای دو رگه ش گفت
_یارو جنس بنجل بهم انداخت ولی بذار من روبه راه بشم تمام اون بطری ها رو تو حلقش می کنم.
استاد سری با تاسف تکون داد و گفت
_ صد دفعه بهت گفتم از هر کسی نخر،مگه شاهین چشه؟همیشه جنساش اصله !
چشمام از تعجب گرد شد . یعنی استاد آریا فر هم اهل مشروب خوری بود؟ از اون گذشته جلوی من راحت حرف زد از کجا می دونست بین من و آرمین چیزیه ؟
روی صندلی نشست که آرمین گفت
_شاهین اگه خودشو پاره کنه من ازش نمیخرم،بچه پرو واسه من شاخ و شونه می کشه.
_پس برو از هر کس و ناکس بخر تا به این حال بیوفتی حقته .
اخمام در هم رفت . این همه این استادا تریپ با شخصیت بودن بر میدارن اما همشون یه مشت الکلی معتادن. مارو بگو فکر می کردیم استادآریا فر یه فرقی با آرمین داره نگو اونم لنگه ی رفیقش بوده
دیگه واینستادم تا حرفاشونو بشنوم و از اتاق بیرون رفتم و همون طوری که به سمت کلاس بعدیم می رفتم جد و آباد هر چی دانشگاه و استاده رو مورد عنایت قرار دادم .
* * *
ساعت ده و نیم شب بود که صدای زنگ آیفون بلند شد . تعجب کردم،آرمین که کلید داشت و جز اون هم کسی رفت و آمدی به اینجا نداشت.طرف انگار طلبکار بود که زنگ رو پی در پی می زد و با مشت و لگد به جون در افتاد… به سمت آیفن رفتم اما قبل از اینکه من دکمه رو بزنم در با کلید باز شد ،از پنجره سرک کشیدم،آرمین در حالی که بازوی یه دختر و گرفته بود اومد داخل… درو بست و بازوی دختره رو با شدت ول کرد . چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینم،انگار دختره داشت داد می زد،همین طور آرمین که از حالت های صورتش فهمیدم عصبانیه و داره فریاد میزنه… نمی دونم آرمین چی گفت که دختره با قدم های بلند به سمت خونه اومد و طولی نکشید که در با شتاب باز شده و فریاد دختره به گوشم رسید
_حالا بهت نشون میدم بهم ریختن زندگی من یعنی چی؟
آرمین هم پشت سرش اومد . دختره نگاهی به من انداخت و گفت
_این کیه؟
اصلا از لحنش خوشم نیومد ولی از حق نگذریم خوشگل بود،قد بلندی داشت و تیپ و لباس هاش همه مارک و اتو کشیده.اگه این همونی باشه که آرمین عاشقشه باید اعتراف کنم که حق داره..
ٱرمین نگاهی به من انداخت و رو به دختره گفت
_آبروریزی نکن ستاره،بهت گفتم من کاری به اون نامزد مفنگی تو نداشتم.
_ پس کی بود که دیشب به جون فرهاد افتاده بود و سیر کتکش زد تو نبودی که تا فهمیدی نامزد کردم زهرتو ریختی؟
آرمین داد زد:
_نه من نبودم حالیته؟من با مشت و لگد نمی جنگم خودتم می دونی.
ستاره پوزخندی زد و گفت
_ آره راست میگی تو یه اسلحه می ذاری رو سر دشمنت و جونشو خلاص میکنی… شیوه ی شما رو یادم رفته بود جناب تهرانی.