رمان عروس استادp67,68,69,70
پارت های بعدی کامت ها بالای پنجاه
#عروس_استاد
خشم توی چشماش شعله کشید… با فکی قفل شده خواست حرفی بزنه که نگاهش جایی ثابت موند.
برگشتم،ستاره بود که به مات ما مونده موند…
دستی دور کمرم پیچیده شد و به هیکل تنومند آرمین چسبیده شدم.
کنار گوشم آهسته ولی با خشم گفت
_ همین الان گم میشی مانتوتو می پوشی و صورتتو پاک می کنی
به ظاهر خندیدم و گفتم
_من هر کاری دلم بخواد می کنم می دونی چرا؟ چون دلم می خواد. .
سرش رو ازم فاصله داد… حالا نگاهش توی نگاهم قفل شده بود
این چهره ی کبودش رو هر کی می دید می فهمید داره از عصبانیت می میره.
نگاهش از روی لب هام به روی شونه ها و بالاتنه ی نیمه برهنه م سر می خورد
انگار تحملش رو از دست داده بود،می خواست حرفی بزنه که صدای ضریفی گفت
_فکر نمی کردم اینجا ببینمت.
هر دومون به سمت ستاره برگشتیم
آرمین به ظاهر خونسرد گفت
_سلام… چه طور انتظار نداشتی؟شایان رفیق منم هست.
ستاره با پوزخند گفت
_ آدم به رفیق خودش شک نمی کنه…اونم چنین شکی ..
آرمین سکوت کرد،ستاره نگاهی از سر تا پام انداخت و با طعنه گفت
_تا اونجایی که من می دونم کسی با لباس نیمه ٱستین و آرایش آنچنانی حق نداره کنارت وایسته.
این بار من به جای آرمین با لبخند ملیحی جواب دادم
_من هرکسی نیستم عزیزم،لطفا فکرای بیخودتو بیان نکن.
ستاره بدون اینکه به روی خودش بیاره جواب داد
_قبل از دروغ گفتن طرفت رو بشناس این آقایی که کنارت ایستاده رو انقدر خوب می شناسم که می فهمم وقتی رنگش کبوده دردش چیه!
رو به آرمین ادامه میده:
_خدمتکار خونتونو آوردی اینجا که حرص منو در بیاری؟
از عصبانیت چشمام کور شد…غریدم
_به کی میگی خدمتکار عوضی؟
خواستم به سمتش حمله کنم که آرمین بازوم رو گرفت و گفت
_عزیزم نیاز نیست به خاطر حرف هر کسی از کوره در بری…
رو به ستاره با خونسردی ظاهری گفت
_ لطفا حدت و بدون.نمی خوام خانومم به خاطر حرف های صدمن یه غاز تو اعصابش بهم بریزه .
ستاره با طعنه گفت
_خانومت؟
دلم می خواست این دختره ی عوضی رو خفه کنم… برعکس من ظاهر خیلی خونسردی داشت و انگار آرمین از زنای خونسرد بیشتر خوشش میومد چون من عشقو خیلی خوب توی چشماش می دیدم.
خواست جواب بده اما پشیمون شد،دستم و ول کرد و بازوی ستاره رو گرفت و دنبال خودش به بیرون کشید.
هاج و واج نگاهش کردم… باورم نمیشد این بشر انقدر بیشعور باشه… منو بین این همه آدم غریبه ول کرد و رفت .
گفت:
_ ته عشقت این بود که بری یه دختر دیگه رو بگیری؟پس چرا نامزدی منو بهم زدی؟
آرمین با عصبانیت بازوهاشو گرفت و گفت
_چرا انقدر خری؟ها؟کم تو رو خواستمت؟کم عاشقت بودم؟
ستاره عصبانی گفت
_من چی؟مگه من کم عاشقت بودم که با دوبار دیدن منو شایان فکر کردی با رفیقت ریختم رو هم . احمق اون همون موقع هم واسه آنا جون میداد من داشتم کمکش می کردم به عشقش برسه تو چیکار کردی؟ خیلی راحت دو تامونو انداختی توی سطل آشغال… الانم دور و اطراف من نباش بذار زندگیمو بکنم..
اولین باری بود که آرمینو انقدر در مونده می دیدم. نالید
_پس تکلیف دل واموندم چی میشه که هنوز پی تو میره؟
نفسم بند اومد.ستاره ساکت شد و آرمین خیره نگاهش کرد .
دستش رو بالا برد و روی گونه ش گذاشت…من همیشه نگاه عصبانی آرمین رو دیده بودم اما الان داشت با حالت خاص و قشنگی به ستاره نگاه میکرد .
درست مثل همون شب حسادت کردم…ستاره واقعا خوشبخت بود که مردی مثل آرمین این طوری شیفته ش بود .
هر دو شون ساکت بودن تا اینکه آرمین گفت
_من هنوزم خاطر تو میخوام..
حرفش و زد و با عشق لب های ستاره رو بوسید.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و صورتم و برگردوندم
حس خیلی بدی داشتم…نتونستم اونجا بمونم و با قدم های بلند از باغ بیرون رفتم.
سریع وا داد…حتی یه زنگ هم نزد تا ببینه کجا غیبم زده.
فقط به امید اون روز پیش میرم که آرمین رو زمین بزنم… طوری هم زمین بزنم که با چشم خودم خورد شدنش رو ببینم .
به اتاقم رفتم و فقط مانتوم رو در آوردم… بدون عوض کردن لباسم خودم رو روی تخت پرت کردم و جد آباد آرمین رو با فشحام جلوی روم آوردم.
انقدر ازش عصبانی بودم که اگه یه چاقو دستم می دادن قطعا می کشتمش.
انقدر توی دلم نفرینش کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
* * * * *
با احساس خیسی گردنم چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای قرمز آرمین بود…
از قیافش معلوم بود مست کرده،با لحنی کشیده گفت
_توله سگ گوه خوردی با این ریخت و قیافه کنار من وایستادی.
حتی نا نداشت دعوا راه بندازه اما با اون زبون نیش دارش ادامه داد
_جرت میدم تا بفهمی بازی با آرمین یعنی چی!من به گور بابام بخندم از این ریخت و قیافه خوشم بیاد.
خواب به کل از سرم پرید… پسش زدم اما تکون نخورد.با حرص گفتم
_جمع کن خودتو آرمین…برو گمشو همون قبرستونی که تا الان توش بودی همونجا نعشه شو نه روی من .
صدادار خندید و گفت
_روت پول دادم،مال منی،زن منی دلم می خواد رو تو لش کنم حرفیه؟
_من به گور بابام بخندم زن تو باشم،اگه مجبور نبودم صد سال قبول نمی کردم اسم توئه یه لقبای دائم المست روم باشه.
بازم خندید و گفت
_کمتر مزه بریز بچه مگه نمی دونی واسه چی اینجایی؟پس کارتو بکن
شرط یادتون نره
اگه بتونم یه روز درمیون پارت میزارم پس خواهشا اینقدر غر نزنین چهار تا پارت باهم میدم .
اهان و اینکه این رمان چهار فصله و هر فصل زیاده یکم صبور باشین تا داستان قشنگ آرمین و هانا بخونین
مطمعنا پیشمون نمیشین چون داستان روال یکنواخت نداره و خیلی قشنگ تر از تصورتونه