رمان عروس استاد p19,20

Marl Marl Marl · 1404/3/14 16:44 · خواندن 4 دقیقه

بچه ها چند پارت دیگه میریسیم به همون جایی که دادم ولی حمایت نشه نمیزارم💔

 

 

داشتم می رفتم که چشمم به میلاد افتاد،میلاد دوست پسرم بود،البته فقط دو سه بار باهم بیرون رفته بودیم ولی قبل از ماجرای ازدواجم همش توی دانشگاه با هم بودیم.با دیدنم به سمتم اومد.

با لبخند گفتم

_سلام خوبی؟

با اخم و دلخوری جواب داد :

_نه… یه هفته ست محل نمیذاری تلفن می زنم جواب نمیدی .

نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم

_تو که نمی دونی چی شده. یه جا بشینیم تعریف کنم.

سری تکون داد و اشاره ای به صندلی های راهرو کرد .

با تردید گفتم

_اینجا ؟

_آره مشتاقم بدونم چی شده که انقدر دور شدی .

سری تکون دادم و روی صندلی نشستم،میلاد هم کنارم نشست. بعد از دست دست کردن زبون باز کردم و گفتم.میلاد می دونست بابای من آدم درستی نیست و قمار بازه یه جورایی رابطه ی ما با همین درد و دل کردن ها شروع شده بود .

میلاد هم مادر پدرش جدا شده بودن و همیشه دل پری از جنگ و دعوا هاشون داشت.

همه چیز رو براش تعریف کردم از فروختن من به طاهر… از فرارم،از برخوردم با تهرانی و خریدن من…

آخر حرفام بهت زده گفت

_منظورت از تهرانی همین استاد تهرانی خودمونه؟

سری تکون دادم. دندون هاشو با غیض روی هم فشرد و گفت

_مادرش و به عذاش می شونم بی پدرو..

خواست بلند شه که دستش رو گرفتم و ملتمس گفتم

_خواهش می کنم میلاد پشیمونم نکن از اینکه بهت گفتم.تازشم کاری باهام نکرد.

با عصبانیت گفت

_دیگه می خواستی چیکار کنه؟

نفسم رو آزاد کردم

_ولش کن… تقدیرم این بوده.

_نه،با هم فرار می کنیم هانا،من نمیذارمت بیوفتی دست اون استاد تقلبی…

خواستم جواب بدم که صدای مردونه ای با خشم ولی آهسته گفت

_عزیزم اگه نقشه کشیدنت تموم شد دیگه بلند شو به کلاس بعدیت دیر می رسی. 
سرم رو برگردوندم و با دیدن تهرانی نفسم رفت .
در ظاهر خونسرد بود اما من از قرمزی چشمش می فهمیدم چقدر عصبانیه.
میلاد از جاش بلند شد و با شاخ و شونه گفت
_این دختر و به حال خودش بذار وگرنه ..
تهرانی طوری نگاهش می کرد انگار میلاد در برابرش عددی نیست .
از این غرور بیش از حدش خوشم نمیومد… به همه ی آدما به چشم زیر دست نگاه می کرد… معلومه با اون ثروت و عمارت باید هم حس کنه پادشاهه و بقیه رعیت .
با خونسردی گفت
_وگرنه ؟
میلاد آدم شری بود،یعنی اگر می خواست می تونست با شر به پا کردن یه نفرو از حرفش پشیمون کنه.
با پوزخند گفت
_عاقبت بدی داره استاد.جای تو باشم فکر امتحان کردنش به سرم نمی زنه.
تهرانی تک خنده ی تمسخر آمیزی کرد و بی اعتنا به میلاد به من گفت
_دو دقیقه ی دیگه تو اتاقمی .
حرفش و زد و جلوی چشمای عصبانی میلاد و نگاه ترسیده ی من به سمت اتاقش رفت.تنها استادی بود که توی این دانشگاه اتاق شخصی داشت .
هرچند قبل ها شنیده بودم که سی درصد از این دانشگاه مال تهرانیه ولی نمی دونستم درسته یا نه.
خواستم دنبالش برم که میلاد مانع شد:
_نرو هانا این آدم عوضیه من نمی تونم تو رو دستش بسپرم .
لبخندی زدم و گفتم
_نگران نباش تو دانشگاه نمی تونه کاری بکنه اگه نرم عصبانی میشه باز میخواد اذیتم کنه.با دلش راه بیام کاری باهام نداشته باشه.
_اما…
وسط حرفش پریدم:
_نگران نباش.برو به کلاست برس .
با اکراه سر تکون داد من هم به سمت اتاق تهرانی رفتم و بدون در زدن وارد شدم…
هنوز در رو کامل نبسته بودم که بازوم رو گرفت و به دیوار کوبید .
دردم گرفت اما با خونسردی به قیافه ی عصبیش نگاه کردم،غرید :
_با یه پسر یه لقبا نقشه ی فرار از خونه ی منو می کشی؟ دفعه ی قبل خوب ادبت نکردم نه؟
پوزخندی زدم :
_اون پسره ی یه لقبا که میگی مرامش از تو خیلی بیشتره استاد.
خیره نگاهم کرد
_من همین که تو رو از دست بابا و اون مرتیکه خلاص کردم کلی مرام به خرج دادم کوچولو .اگه تو الان هنوز باکره ای مرام به خرج دادم… هر کس دیگه ای جای من بود جلوی این زبون درازیا طوری تنبیهت می کرد که تا یه هفته کمر راست نکنی اما می دونی چیه؟ صبر منم حدی داره…

ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم. سرش رو جلو آورد لب هاش و روی گونم گذاشت و زمزمه کرد
_نکنه دوست داری منم مثل اون طاهر خشن باشم ؟ هوم؟
پشت بند حرفش لپم رو چنان گازی گرفت که اشک توی چشمم نشست.با عصبانیت گفتم
_وحشی .
پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت
_وحشی گری ندیدی.اما نگران نباش اونم به زودی میبینی