رمان عروس استادp29,30,31,32

Marl Marl Marl · 1404/3/15 16:08 · خواندن 10 دقیقه

برای پارت بعدی ۱۰ کامنت و ۱۰ لایک

 

#عروس_استاد 

از فرصت استفاده کردم و به سمت در دویدم .. داشت دنبالم میومد خداروشکر که در رو قفل نکرده بود. از اتاق که بیرون رفتم فهمیدم اینجا خونشه قبلا به بهانه ی نشون دادن خونش منو اینجا آورده بود همون روز با وحشی گریاش ازش بدم اومد. معلوم بود مریض روانیه .

به سمت در دویدم،داشت پشت سرم میومد،قبل از اینکه بهم برسه گلدون روی میز رو برداشتم… نزدیکم بود که برگشتم خواستم گلدون رو توی سرش بکوبم که دستم رو توی هوا گرفت . گلدون رو از دستم پرت کرد و مچ دستم رو گرفت .

با داد گفتم

_ولم کن لاشخور.

با عصبانیت منو به سمت مبل کشوند و گفت

_دیگه سرکشیات از حد گذروند خانم کوچولو.جری ترم کردی.

پرتم کرد روی مبل و با پاهاش بدنم رو قفل کرد . هر چقدر تقلا می کردم هم نمی تونستم از دستش خلاص بشم. دکمه ی بلوزش رو پاره کرد و خودش رو کاملا روم انداخت .

طوری حبسم کرده بود که نمی تونستم تکون بخورم.

اشکم در اومد خدایا من نمی خواستم برده ی طاهر بشم.

با بی رحمی به بدنم چنگ انداخت که از درد داد کشیدم. از دادم لذت برد که دستش به سمت دکمه ی شلوارش رفت.

بازش کرد و خودش رو روم خم کرد،با دندون زیپ شلوار جینم رو پایین کشید و با لحن هوس آلودی گفت

_می خوایم بریم رو ابرا پرنسس آماده ای ؟

از چشمای سبزش شهوت می بارید،انگار داشت به جنون می رسید.تا سر حد مرگ ترسیده بودم و نمی دونستم باید چی کار کنم. دستمم به جایی بند نبود .

سرش رو وحشیانه نزدیک آورد.به سختی خودم رو از زیر تنش بالا کشیدم،دستم رو آزاد کردم انقدر مست بود که حواسش به کل از من پرت شده بود این وسط تن بیچاره ی من به حراج رفته بود.

دستم رو بالا بردم و به اولین چیزی که به دستم اومد چنگ زدم،یه بطری شیشه ای آب بود.کوبیدمش به میز بالای سرم که شکست.طاهر خمار سرش رو بالا گرفت،امون ندادم و شیشه ی شکسته رو توی پهلوش فرو بردم.

تکون شدیدی خورد و با درد ناله کرد. ناباور نگاهش کردم .

با چهره ی کبود شده به من زل زده بود.با ترس به عقب هلش دادم و بلند شدم،دستام پر از خون شده بود اشکام بند نمیومد .

در مونده وسط حال ایستاده بودم،نگاهم به تلفنم افتاد که وسط حال بود.به سمتش رفتم و برش داشتم،با دستای لرزون شماره ی آرمین و گرفتم.

به بوق دوم نرسیده صدای عصبانیش توی گوشم پیچید

_هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟

با ترس و تته پته گفتم

_آرمین… م… من کشتمش

سکوت کرد و متعجب گفت

_چی داری میگی؟

_ط… طاهر منو دزدید خ… داشت با… با من… من کشتمش…

صداش پر شد از نگرانی و گفت

_تو خوبی؟ بلایی که سرت نیاورد؟

هق زدم

_نه اما اون…

_هیشش لوکیشن بفرست دارم میام. 
باشه ای گفتم و تماس و قطع کردم،آدرسو براش فرستادم و با ترس یه گوشه نشستم.
کمتر از یک ربع سر و کله ش پیدا شد با صدای زنگ آیفون پریدم و وقتی توی صفحه دیدمش درو باز کردم .
اومد داخل،با ترس خودم رو توی بغلش پرت کردم و گفتم
_آرمین حالا چیکار کنم؟
دستشو دور کمرم حلقه کرد و زمزمه وار گفت
_هیش،آروم باش نمی ذارم چیزی بشه.الان از اینجا میریم خوب؟ یه نفرو می فرستم همه چیزو ردیف کنه.
با ترس ازش جدا شدم و گفتم
_چطوری؟
دستم گرفت و گفت
_بریم هانا فعلا سوال نپرسسر تکون دادم،دستم رو کشید… با هم از اون خونه بیرون زدیم.
سوار ماشین آخرین مدلش شدم،به محض نشستن با ترس گفتم
_اگه بمیره چی؟
با خشم ماشینو روشن کرد و گفت
_دعا کن بمیره،چون اگه زنده بمونه زندگیش و جهنم می کنم حروم زاده رو .
موبایلش رو از جیبش در آورد و یه شماره گرفت.طرف که جواب داد با خشم گفت
_یه آدرس می فرستم برو اون جا،یه جنازه ست جمعش کن.اگه زنده بود ردیفش کن اگرم مرده بود بندازش به گوشه هیچ ردی هم ازش به جا نمی ذاری.

حرفش و زد و موبایل و قطع کرد،برای یه لحظه ازش ترسیدم. مثل مافیا حرف می زند انگار کل عمرش رو آدم کشته .
پاشو روی پدال گاز فشار داد و با فکی قفل شده غرید
_اون عوضی چی کارت کرد؟ هوم؟
با یاد طاهر تمام تنم یخ زد،اشاره ای به دکمه های پاره ی مانتوم کردم و گفتم
_نمی بینی؟
نیم نگاهی بهم انداخت و انگار تازه متوجه شد که پاش رو روی ترمز زد و ماشین به طرز فجیعی ایستاد .
شانس اوردیم وسط خیابون نبود .
با چشمای به خون نشسته به سمتم خم شد و مانتوم رو کنار زد .. انگار چشمش به کبودیای تنم افتاد که قیافش از خشم قرمز شد .
دستش رو روی پوست گردنم کشید و غرید:
_عوضی .
ضربه ی محکمی به فرمون زد و گفت
_فقط دعا کن نمرده باشی .
دوباره ماشین و راه انداخت و این بار با سرعت بیشتری رانندگی کرد.
تمام راهو گریه کردم اما در عین ترس یه حسی بهم می گفت آرمین نمی ذاره آسیبی بهم برسه .

ماشین رو داخل خونه پارک کرد،پیاده شدم زودتر از من وارد خونه شد .
پشت سرش وارد شدم،به محض این که پام رو داخل خونه گذاشتم راه رفته رو برگشت و لب هاش و با غیظ روی لب هام گذاشت.
نفسم بند اومد،اولین باری بود آرمین منو می بوسید .
کوتاه بوسید و با نفس نفس گفت
_تو مال منی ..
دوباره لب هامو قفل کرد،زبونش رو روی لب هام می کشید و با خشونت می بوسید .باز هم کوتاه و باز هم نفس بریده و با خشم گفت
_من اون عوضی و آتیش می زنم

انگار برق گرفته بودتم که خشکم زد.نمی دونم چرا! اما اعتراف می کنم بوسیدنش جذاب بود،حال آدم رو عوض می کرد .

باز هم لب هاش و روی لب هام گذاشت و بوسه ی کوتاه و خشونت باری به لب هام زد و فاصله گرفت.با فکی قفل شده گفت

_همین جا باش تا بیام.
حرفش و زد و ازم جدا شد. به سمت در پا تند کرد،با نگرانی پرسیدم :

_کجا میری؟
جوابمو نداد،از خونه خارج شد و در و به هم کوبید.
درمونده به سمت بالا رفتم،حالم خیلی خراب بود.از طرفی حس کثیف بودن داشتم برای همین حوله مو برداشتم و بعد از آماده کردن لباسام ،وان رو پر آب کردم و داخلش دراز کشیدم. به این سکوت نیاز داشتم.
* * *
با صدای در چشمامو باز کردم.نگاهم به سمت ساعت کشیده شد،دو ساعت بود توی وان بودم و فقط گریه کردم.

خواستم بلند بشم که در حموم باز شد،با ترس به آرمین نگاه کردم. سر و وضعش آشفته بود ..چشمای قرمزش رو به من دوخت و خش دار زمزمه کرد:

_زود بیا بیرون .
سری تکون دادم.
درو بست،بلند شدم و سر سری دوش گرفتم.
حوله رو دورم پیچیدم و یه حوله ی کوچیکتر هم دور موهام .

درو باز کردم،آرمین روی تختم طاق باز دراز کشیده بود،از شانس بدم سرش دقیق کنار لباسام بود

با دیدن لباس زیرم لب گزیدم و به سمتش رفتم،چشماش بسته بود .
خم شدم که یک قطره آب از موهام روی گونه ش چکید . پلکاش باز شد،چشمای ملتهبش رو بهم دوخت.

خواستم صاف بشم که بازوهام رو گرفت و پرتم کرد روی تخت و خودش هم روم خیمه زد .

نمی دونم چرا برعکس دفعات قبل نترسیدم،چون طاهر در نظرم اون قدر منفور اومد که الان آرمین با این همه جذابیت و اون چشمای خمار گونه ش برام ترسناک نبود.

کنار گوشم زمزمه کرد:
_امشب انقدر حرصم دادی که الان باید آرومم کنی.
گوشه ی لبمو گزیدم،محرم نا محرمی برام مهم نبود اما تا حدی،نه یه رابطه ی نامشروع.

نالیدم:
_نامحرمیم.
کلافه نفسشو بیرون داد و از روم بلند شد،به سمت لپ تاپش رفت و بعد از روشن کردنش انگاری توی اینترنت سرچ کرد و به منم یاد داد که باید چی کار کنم.بعد از خوندن اون آیه ها وقتی که محرمش شدم به سمتم اومد .

با خجالت خودم رو کنار کشیدم که مچ دستم رو گرفت،سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم گفت:
_بسه دیگه خانم کوچولو وقتشه بزرگ بشی .
* * * * * *

نگاهی به آرمین که غرق خواب بود انداختم. چطور بیدارش می کردم و می گفتم درد دارم؟
بلند شدم و به سختی لباس هام و پوشیدم،خواستم از اتاق بیرون برم که صدای غرق خوابش اومد:
_کجا ؟
از درد دلم می خواست داد بزنم اما خودمو کنترل کردم و گفتم
_آب می خوام.
چیزی نگفت،انگار دوباره خوابش برد .
به هزار بدبختی رفتم پایین و قرص و آب خوردم. همون جا نشستم و سرمو روی میز گذاشتم. هر لحظه دردش شدید تر میشد…
حس می کردم هر لحظه از حال میرم که صدای قدم هایی رو شنیدم،سرم رو بلند کردم،آرمین در حالی که فقط یه شلوارک پاش بود با چشمای خواب آلود به سمتم اومد.
صندلی کنارم رو کشید و نشست.نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد
_درد داری؟
سرمو تکون دادم و گفتم
_خیلی.
لبخندی محو زد،از روی صندلی بلند شد و چای ساز رو به برق زد. به سمتم اومد و خیلی راحت بغلم کرد.
هنوز کنارش معذب بودم،با خجالت سرم و توی سینه ش مخفی کردم و گفتم
_چی کار می کنی؟
زمزمه ش رو کنار گوشم شنیدم
_دارم ناز تازه عروسم و می کشم.

بیشتر صورتم رو توی سینه ش مخفی کردم خمار کنار گوشم زمزمه کرد 
_نگفته بودی اینقدر دلبری.
لبخندی روی لبم نشست. می دونستم نفسام به بدن برهنش می خوره و این برای مردی مثل آرمین زیادی بود .
ایستاد…تب دار گفت
_نگاه به حالت نمی کنم هانا بخوای ادامه بدی مجبوری یک بار دیگه تحمل کنی.
با ترس سرم و پس کشیدم که با خنده گفت
_ترسیدی؟
فقط نگاهش کردم… ادامه داد
_ولی مزت بدجوری زیر زبونم رفت،سر کلاس چطوری تحمل کنم و قورتت ندم.
از لحنش خنده م گرفت. منو روی تخت گذاشت و خودش هم روم خیمه زد.با شوخ طبعی گفت
_شاید هم قورت دادم،اون وقت خبرش مثل بمب می پیچه… استاد آرمین تهرانی دانشجوی دلبرش رو یه لقمه ی چپ کرد.

خندم شدید تر شد.سرش رو خم کرد و لب های داغش رو روی لب هام گذاشت .
هم تنش،هم لب هاش اونقدر داغ بود که آدم حس می کرد تب داره.حین رابطه بهش گفتم چرا انقدر داغی؟ اونم گفت که همیشه همین طوره…برعکس من که همیشه دست و پاهام یخ زده بود .
از روم بلند شد و گفت
_تا من برات چای نبات میارم از جات بلند نشو دلبر کوچولو…
چیزی نگفتم.از اتاق بیرون رفت. در واقع رفتار آرمین زیادی خوب بود اما من حس بدی داشتم حس یه آدم بدبخت که به استادش فروخته شده و همین اول جوونی مجبوره مثل یه هرزه تمکین کنه .
توی کل رابطه با اینکه ارمین چیزی کم نداشت اما واقعا کمبود یه چیز حس میشد… عشق.با اینکه مدام زیر گوشم حرف می زد اما حرفاش رنگ و بوی هوس داشتن نه عشق!
هر چند انتظاری هم نبود،اون سیصد میلیون منو خریده بود و حالا وظیفه ی من این بود که لال باشم و تمکین کنم .
طولی نکشید که وارد اتاق شد،با یه لیوان چای نبات و کیسه ی آب گرم .
چای نبات رو روی میز گذاشت و خودش کنارم دراز کشید ،با دستش منو توی بغلش کشید و گفت
_چشماتو ببند .
چشمامو بستم.بلوزم رو بالا داد و کیسه ی آب گرم رو روی شکمم گذاشت.
چقدر مهارت داشت !چقدر بلد بود چطور باید با یه خانم رفتار کنه…
به این چیزا فکر نکردم… نوازش دستاش روی موهام و همین طور ماساژ کمر و دلم توسط دستای داغش… از همه بدتر آغوش معتاد کننده ش باعث شد درد از یادم بره و بدون خوردن چای نبات چشمام کم کم گرم شد و توی بغل آرمین خوابم برد.

همون طوری که کمربندشو می بست گفت
_اون روی سگ منو بالا نیار هانا بهت گفتم بلند شو .
_نمیام… اون روز توی دانشگاه نشنیدی چیا می گفتن؟ عکسمون تو کافی شاپ دست به دست چرخیده .. همه منو به چشم یه فاحشه می بینن .. من دیگه نمیام دانشگاه