تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استادp71,72,73,74

رمان عروس استادp71,72,73,74

| Marl

شرط ۵۰ کامنت

 

#عروس_استاد 

گفتم

_برو بیرون از اتاقم.

_نمیرم،خونه ی خودم هر جا حال کنم می خوابم

کارد می زدی خونم در نمیومد .. با خشم به اون هیکل گنده ش که کل تختم و اشغال کرده بود نگاه کردم.

دستش رو بالا گرفت و گفت

_ بیا اینجا کاریت ندارم…من عادت ندارم بغلم خالی باشه.

غریدم

_مرده شور اون بغلتو ببرن.

از اونجایی که آدم خیلی گندی بودم و اگه می رفتم جای دیگه تا فردا صبح خوابم نمیبرد و از اونجایی که کلاس داشتم و صبح زود باید بیدار میشدم ناچارا گوشه ی تخت دراز کشیدم.

صبح با صدایی چشم باز کردم،انگار که ارمین بیدار شده بود…

با خستگی بلند شدم که در اتاق باز شد…آرمین حاضر و آماده با همون اخم همیشگیش نگاهی بهم انداخت و گفت

_اگه با من میای زود باش!

مثل خودش اخم کردم و گفتم

_با تو نمیام،برو!

به جهنمی زیر لب گفت و از اتاق بیرون رفت…به حرص به سمت دستشویی رفتم و مثل همیشه آرایش کردم و بعد از حاضر شدن از خونه بیرون زدم.

کل راه از اینکه یا آرمین نرفتم پشیمون شدم چون تاکسی نبود و اتوبوس تا حد مرگ شلوغ بود…

 

 

خری هانا وبا ماشین های آخرین سیستم آرمین می رفتی و این خفت و تحمل نمی کردی. 

به زحمت رسیدم و به سمت کلاسم رفتم،باز همه یه جوری نگام می کردن و به خاطر حرف اون روزم می خواستن یه تیکه ای بپرونن.اما من اصلا به روی مبارکم نیاوردم… 

ریلکس نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد،شماره ی آرمین بود…جواب دادم که صدای عصبانیش توی گوشم پیچید: 

_ بیا اتاقم. 

لب باز کردم که صدای بوق اشغال بلند شد. 

با عصبانیت تماس و قطع کردم،استاد اون ساعتمون اومد منم گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و با خیال راحت مشغول گوش دادن به درسم شدم…

بعد از تموم شدن جلسه اولین نفر از کلاس بیرون زدم و به سمت اتاق ارمین رفتم اما نبود… 

شونه ای بالا انداختم… همون لحظه کسی اسمم و صدا زد،نگاه کردم و با دیدن میلاد هیجان زده به سمتش رفتم… مثل قدیما نگاهم کرد و گفت 

_حرف بزنیم؟ 

از خدا خواسته سر تکون دادم. 

در یه کلاس و باز کرد و گفت :

_ بیا تو کلاس خالیه. 

وارد شدم و اونم پشت سرم اومد تو .

درو که بست گفتم

_خیلی بیشعوری میلاد،چرا یهو عوض شدی؟من از تنهایی داشتم می مردم. 

دستم و گرفت و روی یکی از صندلی ها نشوند،خودشم نشست و گفت

_ ببخشید نپرس چرا اون کارو کردم ولی منو ببخش باشه؟ 

_آرمین تهدیدت کرد مگه نه؟

با خشم غرید 

_تف به ذاتش که دست رو نقطه ضعف آدما می ذاره. 

با نگرانی گفتم

_چیکار کرد میلاد ؟ 

به چشمام زل زد و گفت 

_می دونی که من از تمام دنیا یه خواهر دارم ؟ 

سری تکون دادم که گفت 

_ بعد اون روز خواهرم و دزدیدن اما زود ولش کردن و از طریقشیه پیغام بهم رسوندن،اینکه اگه دست سر تو بر ندارم دو ماه دیگه توی همچین روزی سر قبر خواهرم گریه می کنم.. 

ناباور نگاهش کردم یعنی کار آرمین بود؟ چه سوال مسخره ای جز اون کار کی می تونست باشه.

_برای همین یهو سرد شدی آره؟ 
با تاسف سر تکون داد 
_به خدا مجبور شدم. اگه با جون خودم تهدیدم می کرد بی شرف بودم اگه جا می زدم…
_پس چرا الان اینا رو میگی میلاد؟
_چون خواهرم دیشب پرواز داشت به خارج کشور،اونجا عمه م زندگی می کنه مراقبشه،می تونستم منم برم به خاطر تو نرفتم.

با لبخند دستامو به هم کوبیدم و گفتم
_چه خوب فکر کردم دیگه دوستم نداری.

دماغمو کشید و گفت
_مگه میشه تو رو نخواست؟درباره ی تهرانی هم نگران نباش دنبالشم،به زودی یه آتویی ازش می گیرم.چون وقتی خواهرم و گرفتن گفت یه باند بزرگ بودن من شک ندارم این یارو یا قاچاقچیه یا مافیا…ولی بد نگرانتم هانا بلایی سرت نیاره.

خودمم یه لحظه ترسیدم،از آرمین دیوونه هیچ کاری بعید نبود. 
گفتم: 
_نگران نباش من می تونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم فقط الان باید برم کلاس دارم…

سر تکون داد و گفت
_منم باهات میام… 
در کلاس و باز کردم،چشمم به آرمین افتاد در حالی که داشت با تلفنش حرف می زد به سمت اتاقش رفت…. 
برای یه لحظه سرش برگشت و نگاهش به من افتاد.همزمان میلاد هم از کلاس بیرون اومد…

با فکی قفل شده نگاهش رو بین ما چرخوند و با چشم اشاره کرد به اتاقش برم،میلاد هم فهمید و گفت
_نرو هانا… 
برگشتم سمتش و گفتم
_اگه نرم عصبانی تر میشه،نگران نباش من از پس خودم بر میام. 
با شک و دو دلی نگام کرد اما ناچار شد قبول کنه.
به سمت آرمین که حالا به اتاقش رفته بود رفتم…داخل که شدم بی مقدمه گفت 
_من با تو چیکار کنم؟ 
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم
_ اگه هیچ کاری باهام نداشته باشی ممنون میشم چون واقعا ازت بدم میاد. 
به موهاش چنگ زد و گفت 
_تو کلاس با اون بچه سوسول چه غلطی می کردی؟ 
بی فکر گفتم
_همون کاری که تو توی باغ با ستاره جونت می کردی.
چند لحظه ای بهم نگاه کرد تا معنی حرفم و فهمید…خودمم فهمیدم گند زدم. 
به سمتم اومد و روبه روم ایستاد،گفت: 
_دل و جرئت پیدا کردی.یادت رفته من چیکارتم؟ 
با خونسردی گفتم 
_یادت رفته مجبور شدم باهات ازدواج کنم پس این حرفا رو جمعش کن. 
با حرص سر تکون داد و گفت 
_وقتی من صدات می زنم نمیای و با اون هفت خط تو کلاس خالی قرار می ذاری و گه خوریاتو با افتخار جلوی شوهرت میگی اینطوره؟