رمان عروس استادp281...290
بچه ها من کامنت های پست ها رو آزاد میزارم و دیگه برای ادامه رمان شرطی ندارم چون من بعد اتمام این فصل نمیتونم ادامه بدم
و واقعا معذرت میخوام چون اصلا نمیتونم پارت گذاری کنم
آرمین ازش فاصله گرفت و گفت
_تو که هنوز تو نخ منی کی میخوای بکشی بیرون؟
_هر موقع مطمئن شم آدم شدی.هنوز مطمئن نیستم هانا چرا گریه میکنه؟
آرمین نگاه مخفیانه ای بهم انداخت و گفت
_از بس لوسه.
چشم غره ای بهش رفتم.
مهرداد نگاهی بهم انداخت و رو به آرمین گفت
_می دونی که اگه بخوام می تونم برای بار دوم طلاقش و بگیرم؟
جواب آرمین بهش سکوت بود.مهرداد ادامه داد
_اما چی کار کنم که خواهر احمقم مثل دیوونه ها عاشقته.
معترض گفتم
_عه مهرداد
مهرداد بی توجه به اعتراضم انگشتش رو تهدید وار مقابل آرمین تکون داد و گفت
_بار آخریه که میبینم ناراحتش کردی. بهم قول بده نذاری اشکش در بیاد بهم قول بده دیگه اذیتش نمیکنی
لبخندی روی لب آرمین نشست و گفت
_دیگه بخوامم نمیتونم.
خوشحال نگاهش کردم... دیگه اون دختره ی هرزه هم برام اهمیتی نداشت.
آرمین عاشق من بود مطمئنم چون این بار واقعا توی چشم هاش عشق رو میبینم.
این بار مطمئنم بدون ذره ای شک و تردید.
مهرداد مردونه باهاش دست داد و گفت
_رو قولت حساب میکنم.
از خوشی به سمتش پر زدم و بغلش کردم و با شادی گفتم
_چه خوب که هستی داداشی!
بوسه ای روی سرم زد و گفت
_همیشه هستم. هر وقت که تو بخوای... هر وقت بهم احتیاج داشته باشی.
به آرمین نگاه کردم که داشت بهم لبخند میزد.
تازگی ها زیاد لبخند میزد. تازگی ها نگاهش خیلی مهربون شده بود.
تازگی ها خیلی بیشتر دوستش داشتم.. تازگی ها خیلی بیشتر دوستم داشت.
تازگی ها همه چی قشنگ شده بود و از حالت سیاهی در اومده بود.. درست مثل قلب آرمین.
یک سال بعد
از مطب بیرون اومدم و چند لحظه ای رو همون جا روی پله نشستم و به روبرو خیره شدم
باورنکردنی بود... انقدر زیاد که فکر نکنم تا هفت ماه بعد از شوک بیرون بیام.
دستم و روی شکمم گذاشتم و اشک ریختم....از سر شوق ..
باورم نمیشد . من حامله بودم ...قرار بود مادر بشم ....مادر بچه ی ارمین
یه بچه که مامانش منم باباش ارمین.....
خدایا خوابه؟؟بلخره بعد از اون همه دعا و التماسی که پیشت کردم جواب گرفتم
خیلی وقته که ارمین و راضی کردم جلوشو نگیره با بدبختی راضی شد اما خبری از بچه نبود که نبود..
کم کم حس بدی سراغم اومد که شاید نازا باشم اما انگار معجزه خدا بود که باردار شدم
از جام بلند شدم
چشمام از شدت اشک شوق تار میدید ..سوار ماشین شدم ...دلم می خواست همین لحظه زنگ بزنم به ارمین و بهش بگم اما اینطوری نمیشد....
باید رو در رو بهش میگفتم
انقدر دستام میلرزید که نمی تونستم فرمون رو نگه دارم
چن لحظه ایی چشامو بستم و به خودمو ارمین فکر کردم
یه بچه که میتونه تکمیل کننده ی زندگیمون باشه اما اگه ارمین نخواد چی؟
ته دلم خالی شد
اون هیچ وقت راضی به بچه دار شدنمون نبود
هر بار که بحث و باز کردم تهش به دعوا کشید و یکی دو روز قهر بودیم
حالا چی عوض شده؟؟
حس دیگه ایی از اعماق دلم گفت
_وقتی بفهمه حامله ایی خوشحال میشه هانا. مگه زندگیتونو نمیبینی ؟مگه نمیبینی همه چی خوب شده ؟مگه نمیبینی ارمین چقدر دوستت داره؟
مگه نمیبینی به خاطرت سیگار و مشروب و مهمونیاشو کنار گذاشته؟ پس دیگه دردت چیه ؟
با چند نفس عمیق و پی در پی خودمو اروم کردم
همه چی خوب پیش میره من مطمئنم.
نگاهی توی آینه به خودن انداختم و با لذت لبخندی زدم پیراهن حریر قرمزم با اینکه یه تیکه پارچه بیشتر توش کار نشده نبود اما زیادی بهم میومد...
نگاهی توی اینه به خودم انداختم و با لذت لبخندی زدم.
پیراهن حریر قرمزم با اینکه یه تیکه پارچه بیشتر توش کار نشده بود اما زیادی بهم میومد.
چرخی جلوی اینه زدم و دستی به موهای فر شده ی بلندم کشیدم.
رژم رو تمدید کردم و عطر گرون قیمتم رو روی گردن برهنه م خالی کردم.
راضی از خودم از اتاق بیرون رفتم.
همه چی اماده بود، میز شام... دکور خونه... چراغ ها... شمع ها..
ده دقیقه بعد صدای باز شدن در با کلید نفسم رو به شماره انداخت.
وارد شد و با دیدن چراغ های خاموش و شمع های روشن چند لحظه ایی ساکت موند و بعد اسمم رو صدا زد.
چند قدم جلو رفتم
نگاهش روی پاهام یواش یواش بالا اومد و روی صورتم مات موند.
ابروهاش باز پرید.
درو بست و گفت
_اگه سالگرد ازدواجمونه بگو برم کادو بخرم وگرنه قبرمو میکنی.
چشم غره ایی بهش رفتم و گفتم
_اون سه ماه پیش بود.
نزدیکم اومد و با شیطنت دست دور کمرم انداخت و گفت
_پس لابد تولدمه کادومم خود خوشمزتی آره؟
به زمین پا کوبیدم و گفتم
_تو تولد خودتو نمیدونی؟
موهامو از صورتم کنار زد و گفت
_هر مناسبی که هست خیلی قشنگه.
دستشو گرفتم...لب هام تکون خوردن تا بگم اما
هربار نتونستم.
نفسمو فوت کردم و دستشو دنبال خودم کشیدم و گفتم
-بیا شام بخوریم.
دنبالم کشیده شد و خیره به میز شام رویایی مون گفت
اول این میز رو بخورم یا تو رو؟
خندیدم و گفتم
_من که خوردنی نیستم...
خودشو بهم نزدیک کرد و گفت
_تو خوشمزه ترین خوردنی دنیای منی.
گونه م رو گاز گرفت که با لذت چشمامو بستم.
کنار گوشم پچ زد
_وسوسه ی خوردن تو خیلی بیشتر از اون غذا های رنگارنگه میدونی خانوم کوچولو!
گونه م رو گاز گرفت که با لذت چشمامو بستم.
کنار گوشم پچ زد
_وسوسه ی خوردن تو خیلی بیشتر از اون غذا های رنگارنگه میدونی خانوم کوچولو؟
با خنده ی ریزی گفتم
_مگه گرسنه ت نبود؟
دستش رو روی رون پام گذاشت و به سمت بالا کشید و خمار زمزمه کرد
_دیگه نه.
صورتش جلو اومد که تیز عقب کشیدم و گفتم
_اول شام بعد من میخوام راجع به چیز مهمی باهات حرف بزنم.
کلافه پوفی کرد. عقب رفت و گفت
_همیشه ضد حالی
لبخندی زدم.
روی صندلی نشست و درحالی ک برای خودش غذا میکشید گفت
_میدونی چه قدر خستم هانا؟تو ماشین داشتم به این فکر میکردم تا برسم خونه بخوابم... .
دستمو زیر چونه زدم و درحالی که با لذت نگاهش میکردم گفتم
_میخوای بعد از اینکه شامت تموم شد ماساژت بدم عزیزم؟
اکثر شبا اینکارو میکردم برای همین تعجبی نکرد و گفت
_بیشتر از هر چیزی دلم دستای معجزه گر تورو میخواد عسلم...به شرطی که بعدش نفهمم واسه خاطر نمره خوش خدمتی کردی.
خندیدم و گفتم
_ نه دیگه برام مهم نیست.
_حرف الکی... خرخون تر از تو ندیدم. اگه شبا بات ور نرم تا کتابو ول کنی میخوای تا صبح فقط بخونی.
سری کج کردم و گفتم
_حالا شاید به لیسانس قناعت کردم و بیخیال فوق شدم.
در حینی که دو لپی میخورد سری تکون داد.
به زور تونستم دو قاشق بخورم. غذاش رو که تموم کرد...
بالاخره دلمو به دریا زدم و لب باز کردم که حرف بزنم...
تا اومدم حرف بزنم یهو دیدم از جاش بلند شد و گفت
_میرم یه دوش بگیرم.
ناچارا سری تکون دادم. اون رفت بالا و منم میز شامو جمع کردم.
توی همین فاصله هم داشتم به حرف هایی که قرار بود بزنم فکر میکردم
این که از کجا شروع کنم؟ چه طور بگم؟
همه ی ظرفارو توی ماشین ظرف شویی گذاشتم. یک ربعی گذشته بود و ارمین همیشه ده دقیقه ایی دوش میگرفت.
بدون جمع کردن آشپزخونه از پله ها بالا رفتم.
در اتاقو باز کردم دیدمش که لخت روی تخت افتاده.به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم.
دستم رو روی شونه ش گذاشتم و شروع به ماساژ دادنش کردم
صدای هممم گفتن های از سر لذتش بلند شد.
ای کاش انقدر خسته نبود تا میتونستم حرفمو بزنم طاقت نیاوردم و گفتم
_آرمین...
با یه هممم کشدار جوابم رو داد.
خم شدم و سرم رو روی کمرش گذاشتم و دستم رو نوازشگر دور گردنش کشیدم و گفتم
_میخوام یه چیزی بهت بگم
خواب آلود گفت
_فردا بگو.
_اخه مهمه.
درحالی که صداش به سختی در میومد گفت
_مهم تر از خواب من نیست.
دستشو بالا برد و گفت
_بیا تو بغلم... نیاز به خواب با ارامش دارم.
لبخند کم جونی زدم و توی بغلش خزیدم و گفتم
_سرما نخوری!
خوابش برده بود حتی صدامم نشنید. اهی کشیدم و نگاهی به قیافه ی مظلوم غرق در خوابش کردم و آروم پچ زدم
_بابا شدن خیلی بهت میاد.
* * * *
_با حس خیسی توی گردنم چشمامو باز کردم. گیج گفتم
_چیکار میکنی آرمین؟
_کاری که دیشب باید میکردم. عسلم... این چاک سینه ی خوشگلتو گذاشتی تو صورتم خوابیدی نمیگی میمیرم برات؟
کش و قوسی به خودم دادم و گفتم
نکن خوابم میاد.
پشتم و بهش کردم ک این بار از پشت بهم چسبید و دست سرکشش نامرمانی کرد که صدام در اومد
نکن خوابم میپره
شونه برهنه م و بوسید و گفت
اتفاقا میخوام که بپره.
نوازشات و دوستت دارم.
بلند شو هانا دلم بد میخوادت.
دستش از پشت دورم حلقه شد و روی شکمم نشست. حالا دست دوتامون روی بچه مون بود
یعنی آرمین هم این موجود کوچولو رو حس میکرد؟
شونه م رو گرفت و صافم کرد و به عادت همیشه تنش رو روی تنم انداخت.
به خاطر بچه حساس شده بودم برای همین به عقب هلش دادم و گفتم
نکن
بی اعتنا سرش و توی گردنم فرو برد.
میترسیدم.چون دکتر گفت دهانه رحمم ضعیفه اون لحظه انقدر خوشحال بودم که زیاد متوجه حرف هاش نشدم.
اما اگه رابطه باعث نابودی بچم میشد.
باز دستام و روی سینش گذاشتم و گفتم
آرمین من باید یه چیزی بهت بگم
بدون دست کشیدن از کارش کنار گوشم پچ زد بعدا خوشگلم.
**
شل روی تخت افتاد و عصبی گفت
لعنتی؟ چه مرگته تو؟
بغص کردم و گفتم
از اول بهت گفتم نمیخوام.
چرا؟ماهیانته؟ پس چه دردی داری وقتی میدونی از رابطه ی نصفه بدم میاد خودت و خر میکنی؟
دلم از لحن حرف زدنش گرفت.
بلند شدم و بدون اینکه جوابی بهش بوم خودم و توی حموم انداختم و درو بستم.
چرا نمیتونستم حرفی بزنم بهش؟
چرا نمیدونستم بهش بگم نمیتونم چون بچه ت توی شکممه و ممکنه آسیب ببینه...
خدایا بهم کمک کن بتونم بهش بگم...
خدایا کاری کن خوشحال شه. اگه بهش بگم و سرزنشم کنه و بخواد بگه من بچه نمیخواستم نابود میشم
شکمم و لمس کردم. من بیشتر هرچیزی این بچه رو میخواستم. به هر طریقی شده آرمین رو راضی میکنم. شک ندارم.
***
از کلاس بیرون اومدم و چشمم به ترانه افتاد.
لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم.
با دیدنم مثل همیشع شاد و سرحال گفت:
کجایی دختر؟ خبری ازت نیست دکتر رفتی؟
سری تکون دادم. پرسید خوب چی شد مشکلی داشتی؟
چشام برق زد و سری به علامت منفی تکون دادم.
سرم و کنار گوشش بردم و آروم پچ زدم حاملم.
دهنش تا آخر باز موند و چشماش گرد شد و جیغ خفه ای زد که تند جلوی دهنش و گرفتم و گفتم
هیش بابا.من...
چی شده هانا؟
با صدای مردونه ی مهرداد دستم و از جلوی دهن ترانه برداشتم.
آرمین نگاهی بهم انداخت... میخواست بفهمه به خاطر صبح هنوز سر سنگینم یا نه.
رومو ازش گرفتم و به ترانه ای میخواست همه چی و لو بده انداختم و قبل از اینکه حرفی بزنه پاش و محکم لگد کردم و گفتم
هیچی ما داشتیم شوخی میکردیم.
مهرداد اخمی کرد و گفت
شوخی خرکی با زن من نکن داشتی خفش میکردی.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
زن ذلیل.
نگاه عاشقانه ای به ترانه انداخت و گفت
خدایی چه طور دلت میاد بخوای خفش کنی؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
جمع کم خودتو مهرداد همین کارا رو کردی که زنت پرو شده.
ترانه سقلمه ای به پهلوم زد و گفت
خواهر شوهر بازی برای من در نیارا...
خواستم چیزی بگم که صدای جدی آرمین نذاشت
هانا... با من بیا.
ترانه با نیش باز گفت
فکر کنم آقا آرمین خبر نداره.
چشمام و گرد کردم و بهش خیره شدم که ابرو بالا انداخت.
آرمین با اخم ریزی پرسید
از چی خبر ندارم؟
تند گفتم
هیچی داره مزخرف میگه.
آرمین ولی بازم بیخیال نشد و با پیگیری از ترانه پرسید
من از چی بی خبرم ترانه خانوم؟
ترانه گفت:
امممممم از اینکه هانا میخواد موهاشو کوتاه کنه دیگه.
آرمین با همون اخمش نگاهم کرد و گفت:
نه....من بیخبر بودم
مهرداد گوشه ی آستین ترانه رو کشید و گفت:
تو با من بیا ببینم
اونا که رفتن آرمین گفت:
_میری خونه؟
سری سری تکون دادم که گفت
_اوکی من شب دیرتر میام خونه.ته دلم خالی شد!نکنه به خاطر صبح بخواد به یه زن دیگه...نه محاله.آرمین عوض شده مطمئنم.
لبخند کم جونی زدم و گفتم
_نمیشه زود بیای؟امروز هم نشد حرف بزنیم.
_راجع به چی؟
_یه مسئله ی مهم.
بااخم ریزی گفت
_خوب بگو.
جواب دادم
_اینجا نمیشه آرمین شب توی خونه...
درحالی که به ساعتش نگاه میکردوسط حرفم پرید
_دوساعتی وقت دارم.بریم ناهار بخوریم.همون جا حرف میزنیم.
سری تکون دادم ک سوئیچ و به دستم داد و گفت
_بروتو ماشین.منم میام الان
سری تکون دادم و درحالی که کلمات و توی ذهنم بالا و پایین میکردم ازدانشگاه خارج شدم.