تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استادp252_260

رمان عروس استادp252_260

| Marl

❤️❤️‍🔥

 

 

سری به طرفین تکون دادم و تند تند گفتم

_دروغ میگی... داری مثل سگ دروغ میگی.

خندید و گفت

_مگه موقع لاس زدن با خودت یه تیر تو کمرش نخورد؟حسام کارش و بلده خوب میدونه کجا بزنه که طرف یک راست بره اون دنیا.

چشمام سیاهی رفت... اشکام پشت هم از چشمم جاری شد و نالیدم

_دروغه.

دستاش و دو طرف صندلیم گذاشت. خم شد و گفت

_حیف چشمات نیست واسه اون اشک می‌ریزی؟باور کن اون لیاقت تو رو نداشت.

تمام احساس درونم رو جمع کردم و از ته دل فریاد زدم.

شاهرخ عقب رفت و گوش هاش و گرفت.

دوباره فریاد زدم.. با اشک... با ناله فریاد زدم

فریاد زدم و اسم آرمین و آوردم.

شاهرخ عصبی فریاد زد

_سامان... بیا این و خفش کن.

به دقیقه نکشید که پسری داخل اومد و از توی جیبش چسب بزرگی در آورد.

با گریه گفتم

_حروم زاده ی پس فطرت مطمئن باش مثل سگ پشیمونت می کنم کاری می کنم که...

مرد با چسب جلوی دهنم رو بست و گفت

_کمتر حرف بزن دختر کوچولو

شاهرخ سر تکون داد و گفت

_بیا بیرون سامان. دو روز بی آب و غذا بمونه می فهمه چه طوری حرف بزنه.

سامان سر تکون داد و در نهایت هر دوشون از اتاق بیرون رفتن.

چشمام و با درد بستم. دلم می‌خواست داد بزنم منم بکشین حالا که آرمین نبود دلم یک لحظه زنده بودنم نمیخواست باورم نمیشد دیگه نمی بینمش... دیگه صداش و نمی شنوم... دیگه بوی عطرش و حس نمیکنم.

اگه دستام بسته نبود یه لحظه هم برای کشتن خودم مکث نمیکردم. چشمام و با درد بستم و به بخت سیاه خودم لعنت فرستادم.

* * * * *

سینی غذا رو جلوی روم گذاشت و چسب دهنم رو باز کرد.

ساندویچ رو به سمت دهنم آورد و گفت

_بخور.

حتی لبمم تکون نخورد. کلافه گفت

_میمیری دختر یه نگاه به خودت بنداز سه روزه یه لقمه غذا هم نخوردی.میخوای خودت و بکشی؟

صداش و می شنیدم اما نمی فهمیدم چی میگه

زیر لب گفتم

_تقصیر منه.اگه من چشمام و نمی بستم می دیدم.

صداش اومد

_چی داری میگی؟یه لقمه بخور تا پس نیوفتادی.

باز زیر لب گفتم

_میدونی من تا قبل از ازدواجمونم دوستت داشتم.کاش بهت می گفتم.

نفسش و فوت کرد و گفت

_تو پاک روانی شدی.

صاف صاف نگاهش کردم و گفتم

_دستام و باز کن میخوام برم دستشویی.

با تردید نگام کرد ولی سر تکون داد و مشغول باز کردن دستام شد.

خودم خم شدم و طناب دور پاهام رو باز کردم

پشتش رو بهم کرد تا سینی و جمع کنه.

طناب رو برداشتم و از پشت نزدیکش شدم و بدون دل رحمی و ذره ای تردید

طناب رو دور گردنش انداختم و با قدرتی که نمی دونم از کجا اومده بود طناب و کشیدم.

نفسش قطع شد و به تقلا افتاد اما من هر لحظه با قدرت بیشتری می کشیدم.

برام مهم نبود این زن یه کلفت ساده ست.

این زن و همه ی اونایی که اینجا بودن مسئول مرگ آرمین بودن و من حساب تک تک شونو و می رسیدم.

زودتر از اونی که فکر می کردم جون داد و تنش سنگین شد..

ولش کردم و به سمت در فلزی رفتم و چند تقه به در زدم و خودم پشت در مخفی شدم.

در باز شد و سامان اومد تو. با دیدن اون زنیکه که افتاده روی زمین خواست به سمتش بره که لگدی توی شکمش کوبیدم.

از درد خم شد.

خواستم طناب و دور گردنش بندازم که ضربه فنیم کرد.

انداختتم روی زمین و خشن داد زد

_هار شدی دختره ی وحشی

دستش و به سمت دهنم آورد که با تمام توان دستش رو گاز گرفتم و همراه با صدای داد اون طعم خون رو توی دهنم حس کردم.

ضربه ای لای پاش زدم که رنگش کبود شد.

از جام بلند شدم و پام و روی صورتش گذاشتم و فشار دادم.

دستش و حرکت داد و خواست مچ پام رو بگیره که پای دیگم رو روی انگشت دستش گذاشتم و با نفرت گفتم

_همتون و می فرستم جهنم.

_می‌خوای اون دنیا هم بریم سراغ شوهرت؟

با شنیدن صدا سر برگردوندم و با دیدن شاهرخ خواستم به سمتش حمله کنم که اسلحه ای در آورد و به سمتم گرفت

ایستادم و بالاخره زبون وا کردم

_نامردی اگه واسه زدنم یه لحظه هم مکث کنی.

جلو رفتم و گفتم

_بزن چون اگه نزنی یه روز جون تو می‌گیرم.

خندید و گفت

_بی غذا گذاشتمت هنوز نفهمیدی زندگی تو الان مال منه؟

با پوزخند گفتم

_داری اشتباه میکنی تلافی آرمین و بد سرت در میارم.

خندید. اسلحه شو پایین آورد و گفت

_سامان ببرش حموم بده یکی از دخترا آمادش کنه. لقمه ی شب امشبم یه پیشی کوچولوعه که کارش پنجول کشیدنه اما من میدونم چطوری یه دخترو وادار کنم کف پامم لیس بزنه

سامان که هنوز داشت گونه ش رو ماساژ میداد نگاه خصمانه ای حوالم کرد و گفت

_هه گربه... تو مثل سگی که پاچه می گیره.

خیره نگاهش کردم و اون هم بی حرف از اتاق بیرون رفت.

* * * * *

دو نفر زیر بازوم رو گرفتن و با وجود تمام تقلاهام من رو به سمت استخر کشوندن.

دقیقا همون جایی که بار اول آرمین من رو تحویل شاهرخ داد.

مثل همون شب لب استخر لم داده بود و دو دختر خوش اندام هم داشتن با هاش لاس میزدن.

بازوهام و از دست اون دو تا بیرون کشیدم و خودم چند قدم باقی مونده رو جلو رفتم.

شاهرخ نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت

_میبینم که لقمه ی امشبمون آمادست. اخم نکن گلم غذای اصلی خودتی.. اینا فقط پیش غذان که برای خوردن اصل کاری گرسنه م می کنن

 

خیره نگاهش کردم.اگه سکوت کرده بودم و اجازه دادم لباس مسخره رو تنم کنن فقط به خاطر این بود که نصفه شب خفه ش کنم. هر چند دلم ذره ذره مردنش رو می‌خواست.

چاقوی میوه خوری رو وقتی ک کسی حواسش نبود با یه بند روی رون پام جاساز کردم تا به موقعش چاقو رو توی گردنش فرو کنم.

با ش*ه*و*ت نگاهم کرد و گفت

_بیارینش جلو.

اون دو تا نکبتی خواستن بیان جلو که با اخم گفتم

_خودم میتونم راه برم.

قدمی جلو رفتم..نگاه روی بازوی بسته شدم انداخت و گفت

_نمیدونم چطوری دلش اومد بچه گربه ی من و زخمی کنه. بیا جلو عزیزم... بیا رو پام بشین!

نفسم حبس شد و صحنه هایی که روی پای آرمین می نشستم و اون نوازشم می کرد جلوی چشمم رژه رفت و اشکم در اومد. 

نمی تونستم... حتی برای یک لحظه هم توان نگاه کردن تو چشم مردی و جز اون نداشتم. باز اون دو نفر زیر بازوهام گرفتن و به جلو هلم دادن و وادارم کردن جلوی اون عوضی زانو بزنم. 

سرم و پایین انداختم و اشک از چشمام سر خورد و به این فکر افتادم که اگه آرمین بود چه بلایی سر شاهرخ می‌آورد. 

منم زن آرمین بودم! نمیباختم به هیچ قیمتی 

دست زیر چونه م گذاشت و وادارم کرد سر بلند کنم.  

با نفرت به چشماش نگاه کردم.سر جلو آورد... حالم از بوی گهی که میداد بهم می‌خورد. به قصد بوسیدن لبهام نزدیک شد که با کله توی دماغش کوبیدم. 

آخش در اومد و دماغش رو دو دستی چسبید. از جام بلند شدم و دستم به سمت چاقوم رفت اما با دیدن نوچه های اسلحه به دستش پشیمون شدم.

شاهرخ با درد نالید

_این دختره ی عوضی رو از جلوی چشمم ببریدش.

به ثانیه نکشید دو تا مرد قوی هیکل زیر بازوهام و گرفتن و دنبال خودشون کشون کشون بالا بردن. در یه اتاق رو باز کردن و پرتم کردن داخل و در و قفل کردن.

باز جای شکرش باقی بود که دست و پام و نبستن.

با دیدن پنجره ها قلبم شروع به تپیدن کرد.شاید می تونستم این بار هم فرار کنم

 

پرده ها رو که کنار زدم با دیدن میله های حفاظتی بادم خوابید.

کلافه روی تخت نشستم. حالم از خودم و این لباس مسخره بهم می‌خورد. آرمین نبود... آرمین مرده بود و من با پوشیدن این لباس مسخره بهش خیانت کردم به عشقم.

روی تخت افتادم و سرم و بین بالش فرو بردم.

صدای باز شدن در اومد و طولی نکشید که صدای نحس شاهرخ رو شنیدم

_چه ژست سکسی گرفتی عشقم.

سرم و برگردوندم و با نفرت نگاهش کردم.

در و بست و گفت

_با این دماغم و ترکوندی اما من میخوام یه شانس بهت بدم... یه حق انتخاب.

نشستم و با خشم گفتم

_حالم ازت بهم میخوره عوضی.

خندید و کنارم نشست. گفت

_یا دست از سرکشی برمیداری و مثل باقی دخترای اینجا مال من میشی و هر وقت خواستم در اختیارمی حتی اگه پریود بودی... یا امشبه رو ازت فیض میبرم و صبح نشده میفروشمت و مجبوری تو کاباره ها هر شب برقصی و دستمالی بشی. آخر شبم مردای پیر مست بهت تجاوز میکنن... کدومش؟

دستم به سمت رون پام رفت و نگاهم روی شاهرگ گردنش ثابت موند.

همون لحظه صدای بلند ماشین پلیس باعث شد شاهرخ مثل برق از جاش بپره و از اتاق بیرون بره.

تیز به سمت پنجره رفتم و بازش کردم. با دیدن پلیس هایی که ریختن داخل و یکی یکی افراد شاهرخ رو می گرفتن بالاخره لبخندی روی لبم اومد اونا باعث خوشحالی من نمیشدن اما همین که شاهرخ به سزای کارش می رسید برام کافی بود. دوست دختر های لخت شاهرخ دویدن داخل اما خبری از خود نفرت انگیزش نبود.

پرده رو انداختم.

تا الان یک انگیزه برای زنده موندن داشتم و اون هم رسوندن قاتل آرمین به سزای کارش بود.

بعد از این نمیخواستم زنده بمونم.

چاقو رو از روی کش دور پام در آوردم. از بیرون صدای زد و خورد و تیراندازی میومد.

روی تخت نشستم و چاقو رو روی رگ دستم گذاشتم.

هیچ وقت فکر نمیکردم روزی به خاطر مرگ استاد دانشگاهم بخوام برای همیشه با این زندگی خداحافظی کنم

 

داشتم اشهدم و میخوندم که در باز شد و صدای آشنایی داد زد

_هانا نه...

چشم باز کردم و با دیدن مهرداد مات و مبهوت نگاهش کردم.

با سرعت به سمتم اومد. چاقو رو از دستم کشید و به طرفی پرت کرد و با خشونت بغلم کرد و گفت

_داشتی چی کار می کردی دیوونه؟

بوی یه آشنا باعث شد بغضم بشکنه...زار زدم و با هق هق گفتم

_اونا کشتنش مهرداد... اونا جلوی چشمم آرمین و کشتن.من دیگه نمیخوام زنده بمونم.

دستش رو محکم تر دورم حلقه کرد و گفت

_هیش...آروم بگیر.

_چطوری؟چطوری آروم بگیرم؟اون آدم بدی بود درست... عوضی بود درست اما من عاشقش بودم،نمی تونم بدون اون زندگی کنم مهرداد حتی یه روزم نمی تونم.

ازم فاصله گرفت. دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت

_هیش... تو زنده میمونی... قوی میمونی... با قوی موندنت آرمین و هم تشویق میکنی که قوی بمونه.

بینی مو بالا کشیدم و گفتم

_یعنی چی؟

اشکام و پاک کرد و جواب داد

_اون گربه ی هفت جون نمرده البته فعلا... دکترا میگن فقط باید دعا کنیم.

مات برده روی تخت نشستم... کنارم نشست و گفت

_امروز چشم باز کرد و اولین نفر اسم تو رو آورد وقتی بهش گفتم خبری از تو نیست با همون وضعیتش سعی کرد بلند بشه پرستارا به زور جلوشو گرفتن.گفت دزدیدن تو کار شاهرخه... تا پلیسا اقدام به محاصره کنن طول کشید... متاسفانه وضعیت آرمینم خوب نیست اما من امیدوارم که زنده بمونه.

مثل برق بلند شدم و گفتم

_باید ببینمش

مچ دستم و گرفت و وادارم کرد بشینم و گفت

_هنوز همه شون و دستگیر نکردن من نمیخوام...

به سمت در اتاق دویدم و گفتم

_برام مهم نیست بمیرم من میخوام برم پیش آرمین.

دنبالم دوید و صدام زد

_صبر کن هانا این طوری نمی تونی بری!

توی حیاط دویدم و با دیدن آدمایی که یکی یکی سوار ماشین پلیس میشدن چند لحظه ای مکث کردم اما خبری از شاهرخ نبود.

رو به دو ماموری که اونجا بودن دویدم و گفتم

_شاهرخ کجاست؟ اون عوضی در رفت چرا نمی‌گیرینش؟

مامور با دیدن وضعیتم سر پایین انداخت و گفت

_ویلا محاصره شده.

با خشم داد زدم

_گور بابای خودتون و محاصره کردنتون اون عوضی شیش تا سوراخ موش برای فرار کردن داره

 

مهرداد بازوم و کشید. کتش رو روی شونه هام انداخت و گفت

_آروم بگیر بذار کارشون و بکنن.

به عقب هلش دادم و گفتم

_اینایی که مثل بی عرضه ها اینجا وایستادن چه غلطی میخوان بکنن؟

به سمت مامور ها برگشتم و داد زدم

_اون حروم زاده به شوهر من شلیک کرد و کم مونده بود به من تجاوز کنه میفهمین این یعنی چی؟ میفهمین چهار روز بی غذا موندن تو این سگ دونی و شکنجه شدن یعنی چی؟

مهرداد کشون کشون به عقب بردم و گفت

_نکن هانا مگه برای تو آرمین مهم نیست؟

در حالی که نفس نفس میزدم گفتم

_اون سگ عوضی نباید فرار کنه مهرداد مچ دستم و گرفت و دنبال خودش کشید و گفت

_فرار نمیکنه... بهت قول می‌دم. آروم باش.

نگاهی به اطراف انداختم و گفتم

_من و ببر پیش آرمین.

* * * *

ماشین و که جلوی بیمارستان پارک کرد با سرعت نور پیاده شدم.

شلواری که مهرداد سر راه برام گرفته بود تنگ بود و دویدن رو برام سخت میکرد.

نفس بریده جلوی پذیرش ایستادم و گفتم

_آرمین تهرانی...

نگاهی به قیافه ی پریشونم انداخت و گفت

_ایشون بخش مراقبت های ویژه هستن... طبقه ی دوم انتهای راه..

نموندم که کامل بشنوم و به سمت پله ها دویدم.

جلوی مراقبت های ویژه پرستاری جلوم رو گرفت و گفت

_نمی‌تونید برید داخل خانوم.

با چشمایی که فرقی با کاسه ی خون نداشت نگاش کردم و گفتم

_تو رو خدا بذار ببینمش

مشکوک نگام کرد و گفت

_شما چه نسبتی باهاش دارید؟

_زنشم.

متعجب گفت

_پس اون خانومی که آوردش بیمارستان چی کارش بود؟

چند لحظه ای مات صورتش موندم و قبل از اینکه جواب بدم صدای ظریفی از پشت سرم گفت

_من از اقوامشون هستم.

برگشتم و با دیدن دختر عموی آرمین نفس راحتی کشیدم. فعلا برام مهم نبود این دختر دو شب تو خونه ی ما چی کار می کرده.

با هزار خواهش و التماس پرستاره گذاشت برای پنج دقیقه آرمین رو ببینم.

چشمم که بهش افتاد باورم نشد این خود آرمین باشه این طوری لاغر و رنگ پریده زیر این همه دستگاه و سیم هایی که بهش وصل بودن.

به سمتش رفتم و دست سرم وصل شده ش رو توی دستم گرفتم و اسمش رو صدا زدم.

مثل هر سر صبحی که بیدارش میکردم الان باید چشماشو و باز می‌کرد اما هیچ عکس العملی نشوم نداد.

پیشونیم و روی پیشونیش چسبوندم و نالیدم

_اگه تو نباشی من میمیرم آرمین لطفا چشمات و باز کن.اذیتم کن... زور بگو هر کاری خواستی بکن حتی برو با دخترای دیگه خردم کن اما زنده بمون آرمین خواهش می کنم.

وقتی هیچ عکس العملی نشون نمی‌داد نفسم بند می اومد.

صورتش رو غرق بوسه کردم و گفتم

_روز اولی که پام و گذاشتم دانشگاه تو رو دیدم.از همون لحظه ی اول نگاهم جذب چشمات شد.منم مثل هزار تا دختر دیگه چشمم دنبالت بود...اون روزا حتی فکرشم نمیکردم یه روزی تو باعث بشی احساس مرگ کنم. آرمین بیدار شو.. بذار دوباره سر کلاس تو باشی که تدریس میکنی و من باشم که بهت چشم غره میرم چون دخترای دیگه نگاهت میکنن. بیدار شو من بدون تو نمیتونم آرمین خواهش میکنم.

_خانوم پنج دقیقه شد بیاین بیرون.

خودم رو بیشتر به تختش چسبوندم و ملتمس گفتم

_تو رو خدا دو دقیقه ی دیگه.

سری با تاسف تکون داد و گفت

_فقط دو دقیقه.

پرستار که رفت کنار شقیقه ش رو بوسیدم و کنار گوشش پچ زدم

_باید مقاومت کنی... اگه بمیری هانا هم میمیره. خواهش می کنم آرمین. نذار داستانمون اینجا تموم بشه.

اشکم روی گونه ش چکید. نفس عمیقی کشیدم و بعد از وارد کرد عطرش به ریه هام صاف شدم و بدون نگاه کردن دوباره به صورتش از اتاق بیرون زدم.

مهرداد با دیدنم به سمتم اومد و نگران پرسید

_خوبی؟

سری به طرفین تکون دادم و خودم و توی بغلش پرت کردم. کمکم کرد روی صندلی بشینم و گفت

_اون خوب میشه هانا... مطمئنم.

بینیم رو بالا کشیدم و گفتم

_اگه به هوش بیاد پلیسا می‌ندازنش زندان؟

سری به طرفین تکون داد و گفت

_فکر نکنم.

_چرا نندازن؟اونم هم دست شاهرخ بود.

_شاهرخ توی کار قاچاق دختر بود.آرمین هیچ وقت این کار و نکرد.

_ولی کارای دیگه می‌کرد. مهرداد قول میدی وقتی آرمین به هوش اومد ما رو فراری بدی؟

 

سری به علامت منفی تکون داد و گفت

_نه... ولی قول میدم یه وکیل خوب بگیرم که کاری کنه آرمین زندان نیوفته.

_اگه نشد چی؟

با اطمینان گفت

_میشه. پروندش اونقدرا هم که فکر میکنی سیاه نیس. زیرآبی زیاد رفت. مثل قتل همون پسری که می‌خواست بهت تجاوز کنه. البته پلیسا از این قضیه خبر ندارن. یا کارای دیگش مثل معتاد کردن تو و شکنجه کردن آدما تو انبار که البته دو بارش توسط پلیس لو رفته اما تمام قاچاق هایی که کرده هیچ کدوم به مقصد نرسیدن چون پولش رو پلیس توسط آرمین به مافیا پرداخت کرده تا به هدف اصلی برسه.

گیج گفتم

_چرا آرمین؟

_چون اون یه زمانی برای شکست دادن پدر و نامادریش توی دانشگاه افسری درس خونده.

مات موندم که ادامه داد

_اما خوی خلاف کارش به پدرش رفته و البته بی رحم چون یک سال بیشتر دووم نیاورد و از شغلش بر کنار شو حتی شش ماه زندانی شد اما باز به کارش ادامه داد.تا به نفر اصلی برسه.

با همون چهره ی حیرت زدم پرسیدم

_پیدا کردن؟

سری با تایید تکون داد

_کیه؟

_امیدوار بود رئیس این باند پدر خودش باشه تا یه روز مقابلش وایسته و دستبند به دستش بزنه و تلافی همه ی کاراش رو سرش در بیاره اما به بیراهه زده بود. آرمین این و فهمید اما به پلیس ها نگفت تا پلیس ها یه جورایی به اون و نفوذش محتاج باشن.

_خوب اون آدم کیه؟

آهی کشید و گفت

_بابامون... که البته بعد از مرگش برادر زادش جانشینش شده.

وا رفتم... با تاسف گفت

_متاسفانه بابامون بدترین آدم دنیا بود هانا.یه عوضی که همه کار می کرد.

نالیدم

_چرا آرمین چیزی بهمون نگفت؟

_نمیدونم. اما من از همون اول می دونستم پلیس مخفیه ولی وقتی کاراش و دیدم شک کردم. آخه کدوم پلیس مخفی یکی و میبره توی انبار خارج شهرش و تا حد مرگ شکنجش می کنه؟