رمان عروس استاد p234.....243
بخاطر حمایت پارت قبلی خیلی ناراحت شدم اگه تا ۲۰ کامنت نشه دیگه ادامه نمیدم
* * * * *
بازوش رو جلوم گرفت و نگاهم کرد.به ناچار دست دراز کردم و بازوی پهنش رو گرفتم.
خم شد و کنار گوشم گفت
_بابت این آرایش مسخرتم حساب پس میدی.
چیزی نگفتم. اون که نمی دونست برای پوشوندن زردی چهره م و قرمزی چشمام انقدر آرایش کردم.
به خیالش تا صبح دود کردم و صبح خندم از روی نعشگی بوده نه بیچارگی.
وارد بار که شدیم نفسم از حجم دود و بوی عطر گرفت.
آرمین چشم چرخوند و با دیدن دو مردی که روی مبل نشسته بودن سری براشون تکون داد و کنار گوشم گفت
_سرویس اون طرفه برو این آشغالا و از صورتت پاک کن بعد بیا پیش من!
بازوش و از زیر دستم کشید و به سمت دو مرد رفت.
هاج و واج موندم. شک نداشتم اینا ربطی به معامله شون دارن و آرمین هم برای دک کردن من بهانه ی آرایش مو گرفت.
خدایا حالا چی کار کنم؟
خودم رو لای جمعیت در حال رقص انداختم. خدا رو شکر که چراغ ها خاموش بود و فقط رقص نور می درخشید.
به جایی که آرمین نشست نگاه کردم...
خودم رو از لابه لای جمعیت رد کردم..
پشت آرمین خالی بود فقط باید یه جوری خودم و پشت مبلش می رسوندم.
از شانس خوبم یکی از خدمتکارا با سینی نوشیدنی به سمت میزشون رفت.
از فرصت استفاده کردم و پشت پسره ی چاق بهشون نزدیک شدم و درست وقتی اونا سرگرم برداشتن نوشیدنی شدن خودم رو پشت مبل آرمین پنهان کردم و نفسم رو حبس کردم.
خدمتکار که رفت صدای مرد نا آشنایی رو شنیدم که گفت
_خوب چی کار کردی؟جنسا رو بار زدی؟
آرمین جواب داد
_همشون توی عروسک جاساز شدن تو هم دست بجنبون میخوام برگردم ایران.
مرد دیگه گفت
_نمیفهمم چه علاقه ای به ایران داری آرمین؟ اونجا خطر گیر افتادنت بالاست پسر بمون همین جا!
_که چی بشه؟صبح و شب مثل شما خودم و خفه کنم؟من میرم ایران چون شغلم و دوست دارم.این همه گه کاری کردم دلم میخواد چهار نفر از بغلم یه چیزی یاد بگیرن..
مرد اولی با شوخی گفت
_چی یاد بگیرن؟درس قاچاق کردن؟
صدای خنده ی دو مرد اومد. آرمین گفت
_خوشمزگی و بذارین کنار. من فقط تا هفته ی دیگه می مونم تاریخ بده جنسا رو برات بار بزنم.
_یکشنبه شب ساعت یک...دو تا کامیون دم انبارتن...همه چیزش هماهنگه...
صدایی از آرمین نشنیدم به جاش قامتش و دیدم که بلند شد...نفسم بند اومد.
اگه سرش و یه نیم چرخ میداد فاتحه م خونده بود.
یکی از مردا پرسید
_کجا میری؟
_دنبال دوست دخترم.
مرد دومی گفت
_جووون...سلیقتم که حرف نداره!ازش خسته شدی ردش کن این طرف مام...
حرفش قطع شد چون آرمین با خشم یقه ش و گرفت و گفت
_گوش کن فرامرز یه عمر دندونات روی دوست دخترای من تیز بوده چیزی نگفتم بهت.چپ نگاه این یکی کنی به مقدساتم قسم با یه گوله خلاصت میکنم پس حواست به نگاهات باشه.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
فرامرز گفت
_خوب بابا،من چه می دونم تو یه شبه خاطر خواه دوست دخترات میشی تا اونجا که یادمه همه رو خودت حواله می کردی این ور تا از شرشون خلاص بشی.لابد این یکی بدجور تو تخت بهت سرویس داده که...
حرفش با مشتی که آرمین با عصبانیت به صورتش زد قطع شد
دستم و حیرت زده جلوی دهنم گذاشتم.
بهترین زمان برای جیم زدن بود.به سختی از پشت شون در رفتم و باز بین جمعیت گم شدم.
بین دو جوونی که با مستی میرقصیدن ایستادم و به آرمین که با صورتی قرمز یقه ی مرد رو چسبیده بود نگاه کردم.
صاف ایستادم و طوری که انگار تازه اومدم به سمت شون رفتم.
آرمین با دیدنم صاف ایستاد و نگاه تهدید بارش و به فرامرز دوخت.
با تعجب ساختگی پرسیدم
_چی شده؟
سری به طرفین تکون داد و گفت
_چیزی نیست...
دستم و گرفت و بدون حرف به سمت اون طرف سالن ایستاد.
روبه روی بار مشروبات روی صندلی پایه بلند نشست و با اوقات تلخی رو به مرد گفت
_دو تا لیوان بیار.
پسر جوون سر تکون داد و لحظه ای بعد دو لیوان جلوی رومون گذاشت.
با حرصی آشکار لیوانش رو سر کشید و دوباره رو به پسر گفت
_پرش کن.
با اخم گفتم
_اونی که باید بخوره منم نه تو!
با چشمای قرمزش نگاهم کرد و گفت
_شاید من بیشتر لازم داشته باشم مست کنم.که حالیم نشه چه گهی دارم میخورم.
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم
_تو که لذت میبری از اذیت کردن بقیه چه نیازی داری به خوردن؟
لیوان مشروبم و سر کشیدم و این بار من به پسره گفتم پرش کنه.
آرمین با اخم هایی گره خورده دستش رو به سمت صورتم دراز کرد و گفت
_لذت نبردم..گه بزنن به این زندگی تخمی که هیچی به خواست خودت پیش نمیره.
لیوان دومش رو تموم کرد.
با حال خرابی گفتم
_الان خوشحال نیستی که معتادم کردی و گند زدی به زندگیم؟
لب هاش تکون خورد و خواست جواب بده اما منصرف شد.
از جاش بلند شد.دستم و گرفت و به سمت رقصنده ها کشوند و گفت
_یه امشبه رو بذار فراموش کنیم کی هستم و چه قدر خراب کردیم. یه امشبه رو فقط برقصیم.
بدون اینکه نظرم و بخواد دنبالش کشیده شدم.
وسط جمعیت ایستاد و با گرفتن دستام وادار به رقصیدنم کرد... برای اولین بار بود که رقص آرمین و میدیدم... آهنگ خارجی شاد و علاوه بر اون مشروبی که خورده بودم باعث شد من هم همپای آرمین بشم.
انگار نه انگار بدبختم کرده با شادی می رقصیدم و آرمین هم با سرخوشی می خندید.
دستام و دور گردنش انداختم و گفتم
_یه امشبه رو فراموش میکنم با یه آدم عوضی دارم می رقصم..
دستش دور کمرم پیچیده شد. نزدیک به هم می رقصیدیم... انگار نه انگار چه مشکلاتی پیش رومونه...
* * *
با خنده کلید انداخت. تلوتلو خوران وارد شدم و گفتم
_پاهام داره میشکنه.
تکیه به دیوار زدم...حتی نای خم شدن و باز کردن بند کفشم و نداشتم...
با حالت زار به آرمین و کفشم نگاه کردم که گفت
_اگه فکر کردی جلوت زانو میزنم و بند کفش تو باز می کنم کور خوندی.
چشم غره ای رفتم و با طعنه گفتم
_میدونم این کارا از یه جنتلمن بر میاد نه یه لاابالی
بدون اینکه بهش بر بخوره روی مبل لم داد. به بدبختی کفشام و در آوردم و به سمت اتاق رفتم و در و بستم.
گوشیم و چک کردم و با دیدن پیامک مهرداد برق از سرم پرید. به کل یادم رفته بود باید بهش خبر بدم.
پریدم توی حموم... در و بستم و شیر آب و باز کردم و به مهرداد زنگ زدم.. سر دومین بوق جواب داد
_کجایی تو؟
با صدای آرومی گفتم
_الان رسیدم خونه.
_چهار صبح؟چیکار میکردین؟چیزی فهمیدی؟
گفتم
_آره فهمیدم.
ساعت و مکان جایی که آرمین قرار گذاشته بود و بهش گفتم و پرسیدم
_ترانه اومد؟
_نه... فردا میاد هانا مواظب خودت باش کنم بی خبر نذار باشه؟
_باشه نگران نباش فعلا قطع میکنم خدافظ.
تماس و قطع کردم..شیر آب و بستم و بیرون رفتم.
با دیدن آرمین روی تخت از جام پریدم و گفتم
_ترسوندیم
نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت
_داشتی دوش می گرفتی؟
نگام و ازش دزدیدم و گفتم
_نه...یعنی...میخواستم دوش بگیرم حوله یادم رفت.اومدم حوله م و بردارم.
سری تکون داد و با همون اخمش گفت
_حتما گوشیتم زد آبه که میبریش تو حموم چی کار میکنی؟ موقع دوشششش گرفتن فیلم میبینی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_بازجویی میکنی؟
برای در رفتن از زیر نگاهش به سمت کمدم رفتم حوله م و برداشتم و گوشیمم توی کمد گذاشتم خودم و به حموم رسوندم.. قلبم گومب گومب می کوبید.
خواستم در و ببندم که پای کسی لای در نشست.
یک قدم عقب رفتم و پرسیدم
_چی شده؟
نگاه عمیقی به چشمام انداخت و گفت
_منم هوس کردم دوشششش بگیرم.
لال مونی گرفتم.
کمربند شلوارش و باز کرد و گفت
_وان و پر کن!
با ترش رویی گفتم
_مثل اینکه یادت رفته...
وسط حرفم پرید
_یه امشبه رو قرار بود بسازی گلم.
خیره نگاهش کردم. نفسش و فوت کرد و به سمت وان رفت در حالی که پرش میکرد گفت
_معتادت کردم درست... ستاره رو هم معتاد کردم اما چیزی ندادم بکشی که خطرناک باشه. اسکل آمپولیت کردم که انقدر الم شنگه راه انداختی یا حشیش گذاشتم زیر دماغت؟ ناله ها رو باید اون ستاره ی بدبخت بکنه. تو میدونی خماری واقعی چیه؟ می دونی معتاد واقعی کیه؟
به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
هنوز داشتم نگاهش میکردم.دستش و به سمت زیپ لباسم برد و پایین کشیدتش.
با دست لباسم و گرفتم و گفتم
_حاضر نیستم مردی که اعتراف کرد بارها بهم خیانت کرده دستش به تنم بخوره.
سرش رو نزدیک آورد و با اطمینان گفت
_و اگه اون مرد اعتراف کنه بلوف زده چی؟نپرس چرا یه خورده حسابه بین من و داداشت.
دلخور گفتم
_باز هم تو حق نداشتی...
دستش و روی لبم گذاشت و گفت
_بذار امشب مون تکمیل شه.. اونی که باید تلخ باشه منم نه تو!
اعتراضم با لبهاش خفه شد دستم هم همراه لباسم پایین افتاد.
چشمای غرق در خوابم و باز کردم و با دیدن جای خالی آرمین به طور کامل از خواب بیدار شدم.
دستم و دراز کردم و گوشیم و برداشتم...
یک پیامک از مهرداد داشتم بازش کردم.. نوشته بود
_کلینیک خوب برات پیدا کردم. امروز یه جوری بیا بیرون ساعت شش.
ته دلم با یاد دیشب و دو نخ سیگاری که دود کرده بودم فرو ریخت.
زیر قولم زدم... خاک بر سرت هانا که هیچ اختیاری نداری.
بلند شدم و نگاهی به خونه انداختم. خبری از آرمین نبود.
لباس پوشیدم و از اتاقم بیرون زدم.
به خاطر دیشب عذاب وجدان داشتم.
هم رابطه ای که از سر مستی با آرمین داشتم و هم اون دو نخ سیگاری که با ولع کشیدم و آروم گرفتم.
مقصدم و نمی دونستم. بدون برداشتن گوشیم به راه افتادم بدون اینکه برام مهم باشه کجا میخوام برم.
بیچاره مهرداد... بیچاره ترانه که برای نجات دادن من از منجلاب به اینجا اومده بودن اون وقت من باز هم گند زدم... باز هم...
نمیدونم چه قدر راه اومده بودم فقط وقتی به خودم نگاه انداختم که تو خیابون تک و تنها بودم.
پوفی کشیدم و خواستم برای صبحونه به رستوران برم که ماشین سیاه بزرگی جلوی پام ترمز کرد.
یک قدم عقب رفتم. در ماشین باز شد و مردی با چهره ی آشنا جلوم قرار گرفت.
توی صورتش دقیق شدم و وقتی به خاطر آوردمش تمام وجودم رو وحشت پر کرد
این شاهرخ بود.همونی که آرمین یک بار برای مجازات کردنم من رو پیشش گذاشت.
با لبخند چندش آوری گفت
_سلام مسیو...افتخار میدید یک قهوه با هم بخوریم؟
عقب عقب رفتم. در راننده باز شد و مردی قوی هیکل بیرون اومد.
شاهرخ اشاره ای به من کرد و مرد سر تکون داد.
فرار و به قرار ترجیح دادم و با دو پای اضافه شروع به دویدن کردم.
صدای قدم های مرد و پشت سرم می شنیدم.
جیغی زدم و کمک خواستم. توجه دو دختر جلوتر بهم جلب شد.
به دویدنم سرعت بخشیدم اما قبل از اینکه اون دختر به سمتم بیان دستی با قدرت لای موهام رفت و به همراه با جیغ بنفشم به عقب کشیده شدم
مرد محکم جلوی دهنم و گرفت و کشون کشون من و به سمت ماشینش برد. می دونستم اگه سوارم کنه حسابم با کرام و الکاتبین.
دیگه تقلایی نکردم درست نزدیک ماشین تمام توانم رو توی پام جمع کردم و از تکنیک دفاع شخصی استفاده کردم.
دستش و پیچوندم و ضربه ای لای پاش زدم.
حلقه ی دستش کمی شل شد. با آرنج به شکمش کوبیدم و خودم و از دستش نجات دادم. این بار به سمت خیابون دویدم. صداش و از پشتم شنیدم
_نشونت میدم دختره ی وحشی.
صدای پاش و می شنیدم خودم و جلوی اولین ماشین انداختم!فوری سوار شدم و گفتم
_برو آقا معطل نکن.
مرد پاش و روی گاز گذاشت و با زبون ترکی پرسید
_چیزی شده؟
این بار منم به ترکی جواب دادم
_یه سری آدم مزاحم دنبالمن باید زودتر به هتل برگردم.
سری تکون داد و آدرس هتلم رو پرسید.
پنج دقیقه ی بعد روبه روی هتل نگه داشت.
نگاهم به آرمین افتاد در حالی که پوست لبش رو می کند جلوی هتل قدم رو می رفت و با تلفن حرف میزد.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
وحشت زده به سمت آرمین دویدم و صداش زدم
با دیدنم تلفنش و قطع کرد. به سمتم اومد و عصبی غرید
_کدوم گوری بودی؟
با نفسی بریده و ترسیده گفتم
_م... من... م.. من... رفتم... رفتم که هوا بخورم... شاهرخ...
چشماش گشاد شد و گفت
_درست حرف بزن ببینم چی شد.
اشکم سرازیر شد. خودم و توی بغلش انداختم و زار زدم
_اون میخواست من و بدزده آرمین به قرآن به سختی خودم و از دستش نجات دادم.
نفسش زیر گوشم بند اومد. با ناباوری پرسید
_شاهرخ؟ مطمئنی؟
_آره به خدا خودش بود.
منتظر بودم مثل همیشه عصبی بشه اما حس کردم مات موند انگار بیشتر از اینکه از دزدیده شدن من متعجب باشه از حضور شاهرخ متعجب بود.
صورتم رو بالا گرفتم و گفتم
_حالا میخوای چی کار کنی؟
دست روی بازوم گذاشت و گفت
_برو وسایل تو جمع کن با راننده برو پیش مهرداد اگه تا شب برنگشتم به پلیس خبر بده
متعجب گفتم
_یعنی چی؟
سرم و روی سینش گذاشت و گفت
_نپرس هانا برگشتم میگم بهت.مواظب خودت باش
* * * *
برای هزارمین بار شمارش و گرفتم و خاموش بود.
ترانه در حالی که داشت بچه ش و شیر میداد گفت
_آروم هانا گفت اگه تا شب برنگشتم.. هنوز عصره میاد.
باز هم شمارش و گرفتم و گفتم
_اون مرتیکه ی مفنگی و یه شب خونش بودم و شناختمش تو نمیدونی اون چقدر خطرناکه.
پوزخند مهرداد و دیدم. با طعنه گفت
_اوهوم بگو چرا سر و کارت به خونه ی اون مرتیکه ی مفنگی کشیده شد چون همین آقا سر یه اشتباه تو رو پیش کش کرد به یه پیرمردی که عشق دخترای جوون و باکره رو داره. سنگش و به سینه نزن بشین یه گوشه... بمیره هم به جای عزاداری خوشحالی میکنی!
از تصور اینکه بلایی سر آرمین بیاد نفسم بند اومد.
رنگم پرید و رمق از دست و پام رفت.
ترانه با نگرانی گفت
_عه مهرداد چه مدل حرف زدنه؟بیا ترمه رو بگیر...
مهرداد از جاش بلند شد و در حالی که دخترش و بغل می کرد گفت
_یه چیزی میدونم که میگم کم بدی در حق هانا نکرده.
از دست مهرداد عصبی شدم و گفتم
_خودت چی؟مگه سر من شرط نبستی؟
دندون قروچه ای کرد و گفت
_شرط بستم واسه اینکه جور دیگه ای طلاقت نمیداد..
_شاید من نمیخواستم طلاق بگیرم.
حرصش و در آوردم. صداش بالا رفت
_انقدر خری؟شب آخر یادت رفته چطور کبودت کرد که اومدی خونه ی من کم از این آدم کشیدی؟
روی مبل نشستم و گفتم
_آره خرم..خرم که عاشقشم..مشکل تو باهاش چیه؟
_مشکل من تویی اگه تو یادت رفته من یادمه...جنساش و لو دادم نصف داراییش پرید اما با نامردی تو رو گول زد.میدونی مشکل شاهرخ با آرمین چیه؟ چون آرمین زیرزیرکی دخترای باکره ای که شاهرخ میفرستاده دبی رو فراری داده. دلش به حال دخترا سوخته اما یه بارم با خودش نگفته گناه هانا چیه؟ اگه امروز شاهرخ دستش بهت می رسید به تلافی همه ی اون دخترا می فروختت به شیخ های عرب. باکره که نبودی پس میرفتی تو کاباره رقاصه می شدی و هر شب دست به دست می چرخیدی بهت میگم دم پر این آدم نشو... یه روز بدتر از الانت میسوزی هانا ببین کی گفتم
با ناراحتی سرم و پایین انداختم.حرف حق که جواب نداشت.
ترانه کنارم نشست. شونه هام و گرفت و گفت
_ببخشید.. مهرداد الان عصبیه.
سرم و بلند کردم و خیره به مهردادی که داشت لپ دخترش و گاز می گرفت گفتم
_من باید آرمین و پیدا کنم... تو رو خدا.زنگ بزنم به پلیس؟
پوفی کرد.ادامه دادم
_تو میدونی کجاست مگه نه؟ التماست می کنم مهرداد نجاتش بده.با حرص نگام کرد و گفت
_یاسین تو گوش خر میخوندم نه؟
تمام التماسم و توی چشمام ریختم. نفسش و فوت کرد و گفت
_فکر کنم آدرس اون یارو رو بلدم.
تند از جام پریدم و گفتم
_خوب بریم!
اخم در هم کشید و گفت
_تو میمونی من تنها میرم.
_نمیشه منم میام،اینجا دق می کنم از نگرانی قول میدم تو ماشین بشینم فقط بیام مهرداد باشه؟
چپ چپ نگام کرد و گفت
_حاضر شو
تند گفتم
_حاضرم بریم.
نگاهی به تاپ و دامنم کرد و گفت
_درسته اینجا ترکیه ست اما رگ من و باد نبرده. یه لباس درست تنت می کنی ببرمت.
سر تکون دادم و گفتم
_الان حاضر میشم.
* * *
با استرس سرکی کشیدم. هیچ صدایی نمیومد...
اومدم آرمین و نجات بدم مهردادم گم و گور شد. یک ساعته به بهانه ی سر و گوش آب دادن رفت داخل و هنوز که هنوزه نیومد.
با اینکه بهش قول داده بودم اما طاقت نیاوردم و از ماشین پیاده شدم..
عمارت شاهرخ یه جای خلوت و بی صدا بود طوری که آدم و ترس برمیداشت.
قدم جلو گذاشتم و با ترس نگاه به اطراف انداختم.
هیچ صدایی نمیومد.. چون دیوارهاش کوتاه بود پرشی زدم و دستم رو بند کردم و سرکی کشیدم.
با دیدن دو سگ بزرگ و چند تا بادیگارد مطمئن شدم مهرداد گیر افتاده.
لبم و محکم گاز گرفتم. اگه منم پام و می ذاشتم اون ور دیوار منم گیر میوفتادم.
پایین پریدم تا برم توی ماشین و به پلیس خبر بدم اما برگشتن مساوی شد با سینه به سینه شدن مردی قوی هیکل.
تا به خودم بیام جلوی دهنم و گرفت و با وجود دست و پا زدنم من و کشون کشون برد داخل.
این برعکس اون مرد سر ظهر زورش زیاد بود و خوب بلد بود چی کار کنه که نتونی در بری.
هر چه قدر هم دست و پا زدمو لگد پروندم فایده نداشت.
سگها با دیدن من پارس کردن اما من نگاهم قفل روی آرمین بود.
هم آرمین هم مهرداد کنار استخر روی صندلی های شیک نشسته بودن و با شاهرخ حرف میزدن.
با سر و صدای من نگاه هر سه به سمتم برگشت.
مرد با صدای زمختی گفت
_داشت زاغ سیاه ما رو چوب می زد رئیس.
چشمای شاهرخ برق زد و گفت
_به به گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
آرمین با چشمایی که داشت از حدقه بیرون میزد نگاهم کرد.
دستای مرد که از دورم باز شد سریع به سمت آرمین رفتم.
بلند شد و با رگی برجسته گفت
_اینجا چیکار میکنی؟
پشتش سنگر گرفتم. حرف شاهرخ نذاشت من جواب بدم
_با پای خودش اومد تا معامله رو شیرین کنه.
مهرداد با عصبانیت گفت
_بهت نگفتم بمون تو ماشین؟
ترسیده چیزی نگفتم.
باز هم مثل اون شب دو سه تا دختر با لباس باز دور شاهرخ می چرخیدن.
نگاهی به سر تا پام انداخت که صدای آرمین در اومد
_چشمت و چپ کن عوضی وگرنه...
_وگرنه چی؟غیرتی شدن به تو یکی اصلا نمیاد پسر تو رو من بزرگت کردم.
این بار مهرداد بلند شد و گفت
_کاری به کثافت کاریه شما ندارم اما اونی که واسش دندون تیز کردی بی صاحاب نیست.
از اینکه دو نفر بودن تا ازم حمایت کنن غرق شادی شدم اما با حرف شاهرخ تمام شادیم پر کشید
_من این دختر و در ازای اون دخترایی که فراری دادی میخوام آرمین.
با ترس به کت آرمین چنگ زدم و گفتم
_باز من و نذار پیش این آرمین
برگشت و با نیم نگاهی گفت
_می مردی تو ماشین می موندی؟ حالا پاک کن اشکات و همون موقع هم ندادمت دست این چه برسه الان که...
حرفش و ادامه نداد
رو به شاهرخ کرد و گفت
_خسارت تو میدم.اما اگه دستت به هانا بخوره منم میدونم باهات چی کار کنم. مثل اینکه یادت رفته کل گندکاریهات دست منه؟فکر کردی من دست خالی میام پیش تو؟نه... بلایی سر ما بیاد یه صبح نکشیده تمام کثافت کاریهات رو میز پلیسه..
چهره ی شاهرخ قرمز شد و گفت
_پای خودتم گیره به خاطر یه دختر که نمیخوای خودت و بدبخت کنی؟
جواب آرمین نفسم و بند آورد
_من واسه این دختر هر کاری میکنم.
نگاه متعجب مهرداد روی آرمین نشست.
پوزخندی روی لب های مهرداد نشست اما من حرف آرمین و باور کردم.مثل همیشه.
آرمین رو به مهرداد کرد و گفت
_هانا رو از اینجا ببر.
ترسیده به کتش چنگ انداختم و گفتم
_پس تو چی؟
با اطمینان گفت
_یک ساعت دیگه جلوی هتل مهرداد منتظرم باش!
با تردید نگاهش کردم تا بخوام اعتراضی کنم مهرداد دستم و کشید
_از اینجا به بعدش دیگه ربطی به ما نداره... راه بیوفت.
* * * *
نگاهم با استرس به خیابون دوخته شده بود.درست راس ساعت ماشینش رو دیدم که به این سمت اومد و جلوی پام نگه داشت.
پیاده شد... نگاهم که به قامت بزرگ و سالمش افتاد نفسی از سر آسودگی بیرون دادم و به سمتش رفتم.
با ابروی بالا پریده ای نگاهم کرد و گفت
_وایسا ببینم تو...
نذاشتم حرفش تموم بشه و خودم و پرت کردم توی بغلش.
جا خورده با نفسی بند اومده سر جاش ایستاد.
کم کم دستش دورم حلقه شد و گفت
_تو چه دختری هستی آخه؟انقدر اذیتت کردم به جای اینکه دعا کنی بمیرم بغلم کردی؟
ازش جدا شدم. دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم
_من مثل تو بد نیستم.
با اخم ریزی گفت
_خوب نباش...حالیته هانا؟ من بهت آسیب میرسونم با من خوب نباش.
_اگه آدم با کسی که دوستش داره خوب نباشه با کی خوب باشه؟
عصبی و کلافه عقب رفت و گفت
_دوست نداشته باش.هیچ کی تو این دنیا من و نخواست تو هم نخواه... مامانم من و نخواست... بابام نخواست... خودمم خودم و نمیخوام... تو واسه چی منگنه شدی به زندگی من وقتی حداکثر عمر یه دختر تو زندگی آرمین سه ماهه. هیچ دختری نتونست تو زندگی من دووم بیاره تو چرا موندی؟ چرا هنوز میگی دوستت دارم؟
شونه هام پایین افتاد و گفتم
_چون دوستت دارم.
_یه آدم لاشی و؟
یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم
_عاشق آدم لاشی شدن جرمه؟فکر کردی خودم از خودم تعجب نمیکنم؟من به خودم قول دادم تا زندم تو چشمات نگاه نکنم اما امشب با فکر از دست دادنت دلم میخواد تا صبح تو بغلت باشم تا استرس امروز ازم دور بشه. آره من از کارات بدم میاد اما چی کار کنم که عاشقتم؟
با صدای گرفته ای گفت
_نگو... برای من دم از عشق نزن.. من قلبی ندارم که به تو بدم.
خواست بره که پریدم جلوش دستم و روی قلبش گذاشتم و گفتم
_پس اینی که داره می تپه چیه؟
سریع عقب رفت و گفت
_توش پر از نفرت و کینه ست. چنین قلبی به چه درد تو میخوره؟ من از همه کینه دارم حالیته؟دارم از همه انتقام میگیرم حتی خودم.
باز هم خواست بره که گفتم
_اگه قلبت سیاهه وقتی بغلت کردم چرا انقدر تند کوبید؟
نفسش حبس شده و جوابی نداد.
ته دلم امیدوار بودم. آرمین گرگ شده بود اما می تونست آدم خوبی بشه... شک ندارم.
دستش و گرفتم و گفتم
_امشب فهمیدم اگه از دستت بدم میمیرم آرمین.این عشق نیست پس چیه؟
چشماش و با عذاب بست.
دستش و از دستم کشید به کناری هلم داد و به سرعت به سمت ماشینش رفت.
لحظه ی آخر مکث کرد برگشت و نگاهی به صورتم انداخت.
با بی قراری نگاهش کردم.
طاقت نیاورد... راه رفته رو برگشت. لحظه ای بعد این من بودم که سخت در آغوشش فشرده شدم.