تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استاد233..p226

رمان عروس استاد233..p226

| Marl

بچه ها از پارت ۲۲۶ تا ۲۳۳ را گذاشتم

 

 

_اجازه ‌شو از شوهرش گرفتی داری می بریش جناب استاد؟

گردن مهرداد با خشم به سمتش چرخید و غرید

_بیشتر از این رو اعصابم راه نرو آرمین.برات گذاشتم کنار نمیخوام با کشتنت لذت انتقام گرفتن و از خودم بگیرم.

بدنم از ترس شروع به لرزیدن کرد و خودم رو به مهرداد چسبوندم. با این کارم اخم های آرمین در هم رفت و گفت

_انتقام و این طوری نمیگیرن که بلند بشی بیای دست زن من و بگیری و د برو که رفتیم 

_حالا یادت افتاد زنته؟ آخه لاشخور کی این کاری که تو کردی و با زنش میکنه؟

دیگه توان ایستادن رو پاهام و نداشتم اما اون دو تا انقدر درگیر بحث و جدل بودن که من و یادشون رفته بود.

به بازوی مهرداد چنگ زدم و باعث شدم حرفش نیمه کاره بمونه.

برگشت و تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اسمم رو صدا زد.

علارغم تلاشم نتونستم روی پا وایسم و آخرین چیزی که بعد از معلق شدن فهمیدم دست های قدرتمندی بود که مانع زمین خوردنم شد

* * * * *

به سختی لای پلکم رو باز کردم و اولین کسی که دیدم مهرداد بود.

با دیدن چشم های بازم خوشحال به سمتم اومد و پرسید

_خوبی؟

تمام استخونام درد میکرد و حال بدی داشتم.انگار تازه فهمیدم چه خاکی به سرم شده. تو این مدت سیگار پشت سیگار دود کردم و حالا که در دسترسم نیست مرزی تا مردن ندارم

سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم 

_درد دارم. 

نگران از جاش بلند شد و گفت 

_الان دکتر خبر میکنم. 

سری تکون دادم... از اتاق بیرون رفت. 

ا‌شکم از وضعیتم در اومد. داشتم می مردم لحظه ای طول نکشید که در اتاق باز شد. 

سر برگردوندم و با دیدن آرمین چشمام برق زد. 

انگار غرور و همه چیزم رو فراموش کردم. 

به سمتم اومد و با نگاه انداختن به سر تا پام گفت 

_خجالت نکن بگو حال تو... 

به سختی نالیدم 

_دارم میمیرم.

 

  

 

پوزخندی کنج لبش نشست و گفت

_تو که گفتی از نعشگی بمیری رو به من نمیندازی. 

چونم لرزید!ملافه رو روی صورتم کشیدم و گفتم

_برو بیرون.

صدای قدم هاش و شنیدم که نزدیکم شد.

ملافه رو از صورتم کنار زد... روم و برگردوندم تا اشکامو نبینه اما انگار دید که دستش روی رد اشکم نشست و پاکش کرد.

صورتم و کنار کشیدم. صداش با تاخیر به گوشم رسید

_ازم متنفر شدی؟

پوزخند طعنه آمیزی زدم...نفس عمیقی کشید.

لحظه ای بعد دستش توی دستم نشست خواستم دستم رو پس بکشم که اجازه نداد مچم رو باز کرد و چیزی کف دستم گذاشت

سر برگردوندم و نگاه به پلاستیک کوچیکی که توش پودر های سفید رنگی بود انداختم.

_مصرف سه بارت هست تا مدت طولانی هم شارژت میکنه.بعد از اونم اگه خواستی باز بیا پیش خودم...

ناباور نگاهش کردم. لبخند کجی تحویلم داد و جلوی چشمهای مات بردم از اتاق بیرون رفت.

نگاه به بسته ی کوچیک انداختم... حتی نمیدونم به چی اعتیاد پیدا کردم.

با نفرت خواستم بسته رو دور بندازم اما حسم مانع شد...

اون رو توی مشت فشردم و همون لحظه دکتر و مهرداد وارد اتاق شدن.

* * * * *

بی رمق روی تخت افتادم و نفس عمیقی کشیدم.

مردم تا منتظر مرخصی از بیمارستان شدم.لبخندی کنج لبم نشست. الان حس خوبی داشتم...هر چند می دونستم کارم اشتباست... می دونستم دارم با طناب پوسیده ی آرمین توی چاه میرم اما دست خودم نبود..

لیوان مشروبم رو سر کشیدم و نگاه مخمورم رو به روبه رو دوختم و یاد آرمین افتادم.

همیشه میگفت عاشق این حالتمه نگو داشته تشویقم می کرده تابه کشیدن ادامه بدم

چشمام و بستم اما هنوز آروم نگرفته بودم در باز شد... از جا پریدم و ترسیده نگاه به مهرداد انداختم.

با ناباوری به بند و بساطم نگاه کرد و اخم بین ابروهاش نشست

 

  

 

عصبی به سمتم اومد و داد زد

_چه غلطی داری می کنی تو؟

باقی مونده ی مواد رو به طرفی پرت کرد که قلبم ریخت و مثل خودش داد زدم

_چی کار کردی؟

بازوم رو گرفت و به زور بلندم کرد. با داد گفتم

_هنوز درس عبرتت نشد؟ اینا رو اون عوضی داده بهت نه؟هانا چه قدر احمقی که باز داری بهش اعتماد میکنی؟

خونم به جوش اومد

_اعتماد نکردم... میدونم لاش خوره!میدونم دز موادم و بالاتر کرده تا بیشتر از این وابسته بشم. تلافی اینا رو سرش در میارم خوب؟ولی الان من یه معتادممم...میفهمی؟معتادم به اون کوفتی نیاز دارم.

_فکر کردی بیشتر بکشی بهتره بدبخت؟هر چی بیشتر بکشی ترک کردنش سخت تره الان که تازه کاری...

_تازه کار نیستم سه ماهه دارم می کشم.

متاسف نگاهم کرد...

_تو نمیخوای از آرمین انتقام بگیری؟

_می‌خوام.بیشتر از هر چیزی تو دنیا میخوام...

مطمئن گفت

_پس ترک کن،تا شروع شدن دانشگاه همینجا ترک کن و برگرد ایران.هر بار که تو برای یه ذره از اون کوفتی بهش التماس کنی اون بیشتر به هدفش نزدیک میشه. نذار اون به هدفش برسه من تا وقتی کامل ترک کنی کنارت می مونم.

دو دل گفتم

_پس ترانه چی؟

_براش بلیط می‌گیرم بیاد اینجا،نه تو رو میتونم تنها بذارم نه زن و بچمو.

لبخندی زدم و خودم و توی بغلش پرت کردم.

دستای قویش دورم حلقه شد و گفت

_بهم قول بده حتی اگه خیلی اذیت شدی سراغ آرمین نری تا من یه کلینیک خوب پیدا کنم.

سر تکون دادم در حالی که خودم به خودم اعتماد نداشتم.درد خماری انقدر بد بود که عقل آدم رو ازش می گرفت

* * * *

نگاهی توی آینه ی آسانسور به خودم انداختم و وقتی چهره ی لاغر و رنگ پریدم رو دیدم چشمام و پایین انداختم.

در آسانسور که باز شد پیاده شدم. کلاه سویشرت و روی سرم انداختم... حس میکردم همه با دیدن قیافم می‌فهمن که معتادم و از خماری رو به موتم.

از هتل بیرون رفتم.از خونه بیرون زدم تا شاید هوایی به سرم بخوره و بتونم طاقت بیارم اما باز هم فایده ای نداشت.

با قدم های سست و نامیزون به راه افتادم...

خواستم از خیابون رد بشم که ماشینی با سرعت جلوم پیچید و با صدای بلندی جلوی پام نگه داشت.

 

ترسیده یک قدم عقب رفتم و با دیدن آرمین خشکم زد.

چشمکی زد و گفت

_ترسیدی عسلم؟

تنم شروع به لرزیدن کرد و صورتم از نفرت جمع شد.

راهم و کج کردم و خواستم برم که با یه نیمچه گاز کامل سد راهم شد.

بدون این‌که به چشمای خبیثش نگاه کنم گفتم

_برو کنار...

جدی تر از من گفت

_سوار شو!

نگاه نفرت بارم و بهش انداختم و گفتم

_بمیرمم سوار ماشین آدمی مثل تو نمیشم.

حق به جانب جواب داد

_منم چندان تمایلی ندارم یه دختر با این ریخت و ظاهر تو ماشینم بشینه اما چه کنم که زنمی با کلی بزک دوزک خوشگلی اما این طوری... تازه معتادم که هستی.

خونم به جوش اومد.فهمید و زودتر از اینکه حرف بارش کنم گفت

_سوار شو عزیزم.یه عمر کنار دستم نشستی می دونستی لاشیم حالا هم میدونی پس نترس.رنگت چرا انقدر پریده؟من که بهت رسوندم نکنه داداش جونت حین ارتکاب جرم گرفتت؟

بی حال نالیدم

_انقدر سر به سرم نذار. برو بذار به درد خودم بمیرم.

_سوار شو با هم میریم به دردت می‌میریم.

با تردید نگاهش کردم و ناچارا سوار شدم و گفتم

_ازم چی میخوای؟

ابرو بالا انداخت و گفت

_برمیگردی خونت.

چشمام گرد شد و گفتم

_بر نمیگردم.من بمیرمم دیگه...

پرید وسط حرفم

_این حرف و نزن خانومم،زندت برمیگرده فکر نکن می بندمت و به زور برت می گردونم نه خودت میری عین دختر خوب وسایلا تو جمع میکنی با من میای تا وقتی که من کارم باهات تموم بشه.

پوزخند عصبی زدم و گفتم

_از این فکرا نکن...چون من دیگه حاضر نیستم با تو زیر یه سقف باشم..

نگاه عمیقی بهم انداخت و در کمال تعجبم گفت

_باشه هر طور میلته...

از خدا خواسته دستم رو روی دستگیره گذاشتم که صداش متوقفم کرد

_ولی من و اون قدری شناختی که مطمئن باشی بیکار نمی مونم.اوکی میرم سراغ داداشت بهت گفته پیشته نه؟ولی اگه امشب بر حسب اتفاق یه ماشین بهش زد و بچه ش یتیم شد چی؟بازم می تونه پشتت بمونه و برات آقابالا سری کنه؟

خون توی رگهام خشک شد.به سمتم چرخید و گفت

_یه جوری برخورد نکن انگار از من متنفری وقتی هنو عاشقمی.خیلی هم راحت می تونی مثل سابق به زندگیت ادامه بدی اگه اون روی سگم و بالا نیاری و نخوای آسیبی به داداش جونت برسه.

لال مونی گرفتم. می خواستم حرف بزنم اما تواناییش رو نداشتم.

ادامه داد

_برو خونه،دوش بگیر لباساتو عوض کن... تا قبل از 12 شب برگرد هتل اگه برنگشتی،فردا هم مهرداد به خونه برنمیگرده.

مات برده بهش زل زدم. در و برام باز کرد و گفت

_حالا به سلامت

 

* * * *

کلافه چنگی به موهاش زد و گفت

_حالیش میکنم مرتیکه رو...

درمونده گفتم

_دردش چیه مهرداد؟چرا انقدر از ما بیزاره که برای نابودیمون حاضره هر کاری بکنه؟

دست از قدم زدن برداشت کنارم نشست و گفت

_میگم برات اما الان وقت نداریم مگه آرمین نگفته تا قبل از 12 اونجا باشی؟

متعجب گفتم

_اون گفت ولی فکر کردم تو نمیذاری برم.

مطمئن گفت

_برو هانا. هوات و دارم فقط باید یه چیز و بفهمی.آرمین اومده اینجا تا محموله‌شو از اینجا به طور قاچاقی ارسال کنه ایران.دلیل دشمنیش اینه که بار قبل من فهمیدم کی و کجا قراره محموله رو ارسال کنن یعنی خودش بهم گفته بود و منم با گفتن به پلیس بهش نارو زدم و میلیاردها ضرر بهش وارد کردم و کارم باعث شد شاهرخ که نفوذ بالایی داره نخواد باهاش کار کنه.آرمین ضرر زیادی دید هانا هنوز که هنوز نتونسته جبران کنه اما همون شب تهدیدم کرد که هر دومون به خاک سیاه می‌شونه. اگه این محموله ای که قراره از اینجا بره ایران و بفهمیم شک نکن امپراطوری آرمین کله پا میشه. ضرر بزرگی بهش میخوره هانا فقط ازت میخوام این و بفهمی اما..

دستم و گرفت و ادامه داد

_دوباره تو دام آرمین نیوفت نذار برای کشیدن اون لعنتی وسوسه ت کنه بهم قول بده

سکوت کردم!همین الانش از خماری رو به موت بودم و له‌له میزدم برای کشیدن...

به جای قول دادن گفتم

_آرمین چیو قاچاق میکنه؟

سری با تاسف تکون داد و گفت

_مواد مخدر،بنگ، شیشه همینایی که تو بهش آلوده ای.

نفسم بند اومد و ناباور نگاهش کردم. یعنی آرمین نه تنها من که کلی جوون رو...

وجودم از نفرت پر شد. مهرداد گفت

_قول بده هانا.

سری تکون دادم و این بار با اطمینان گفتم

_قول میدم،برای از پا در آوردنش هر کاری می کنم مهرداد.

لبخندی زد و برادرانه در آغوشم کشید. داشتم می رفتم توی دهن شیر اما ارزشش رو داشت. آرمین باید تقاص کاراش و پس میداد

  

* * * *

نفس عمیقی کشیدم و چند تقه به در زدم،طولی نکشید که در و باز کرد.

تکیه زده به در سر تا پام رو از نظر گذروند و با لبخند محوی از جلوی در کنار رفت.

چمدونم و همون جا گذاشتم و در حالی که از کنارش رد می‌شدم و عطر هوس برانگیزم رو جا می‌ذاشتم گفتم

_بیارش داخل.

صداش رو می‌شنوم

_من و با نوکر بابات اشتباه گرفتی دستور می‌دی؟

برگشتم و نگاه به چشماش انداختم و زیر نگاهش راه رفته رو برگشتم. چمدونم رو برداشتم و دنبال خودم کشیدم.

این کارم از صد تا فحش براش بدتر بود.

به سمت اتاق رفتم و وارد شدم و بدون حرف در و بستم و از داخل قفلش کردم.

صدای بلند و عصبیش رو شنیدم

_حالا واسه ی من قیافه می‌گیری؟

جوابی بهش ندادم.چمدونم و همون جا گذاشتم،خودم و روی تخت انداختم و بی رمق به اطراف نگاه کردم.

سعی کردم به یاد نیارم توی این اتاق چه حرفایی از آرمین شنیدم و رو این تخت...

چشمام و بستم. طولی نکشید که چند تقه به در خورده شد و پشت بندش صدای آرمین اومد

_باز کن در و هانا وگرنه میشکنمش!

با خونسردی ظاهری بلند شدم و در و باز کردم.

دستش و تخت سینه م گذاشت و به آرومی هلم داد و گفت

_نمیدونی خوشم نمیاد بام تو قیافه با‌‌شی؟

با تمسخر خندیدم و گفتم

_ببخشید!چی کار کنم؟ توقع داری بپرم بغلت و واسه اینکه کلی دروغ بارم کردی و معتادم کردی تشویقت کنم؟

با کمال پرویی گفت

_اگه از اول تو جبهه ی من می‌بودی تا تش هوات و داشتم.قبل از اینکه مهرداد بیاد من بودم هانا!تا تش هم باید من می بودم.

خیره نگاهش کردم. به سمتم اومد و خواست دستم و بگیره که عصبی تنم رو عقب کشیدم و گفتم

_دست به من نزن.

ترش کرد و گفت

_این مسخره بازیا چیه؟ خودتو همین جا جر بدی باز زن منی تا من نخوام طلاق نمی‌گیری پس عادت کن.

خواست کمرم و بگیره که عقب عقب رفتم. میخواستم به سمت بالکن برم تا اگه خواست بهم دست بزنه خودم و از همون جا پرت کنم اما از شانس بدم کمربند آرمین شلخته زیر پام گیر کرد و به بدترین وضع ممکن خوردم زمین

با پوزخند قدمی بهم نزدیک شد و بالا سرم ایستاد.

 

ترسیده نگاهش کردم. با طعنه گفت

_نلرز جوجه کاریت ندارم ولی دلم نمیخواد مثل دخترای باکره ی چهارده ساله ازم فرار کنی مثل یه زن خوب برو بخواب رو تخت.

هاج و واج نگاهش کردم وقتی دید هنوز توی شوکم خودش خم شد و تا بخوام به خودم بیام دست زیر کمرم انداخت و بغلم کرد.

نفس توی سینه م حبس شد مخصوصا اینکه آرمین نذاشتم روی تخت و با نگاهی خاص به صورتم زل زد.

داغی نفس هاش و روی پوستم حس کردم و تمام تنم گر گرفت.

من نباید این جا باشم،نباید توی بغل مردی باشم که دو شب پیش اعتراف کرد بارها و بارها بهم خیانت کرده.

 دستم و روی سینش گذاشتم و خواستم از بغلش پایین بیام که حلقه ی دستاش و تنگ تر کرد و گفت

_عادت کردم به نگاه عاشقت...

پوزخندی زدم و گفتم

_از این به بعد به نگاه تنفر آمیزم عادت کن چون تا آخر عمرم ازت متنفر می مونم.

_پس چرا قلبت انقدر تند میزنه کوچولو؟

ساکت شدم. نفسش و فوت کرد و روی زمین گذاشتتم.

دیگه نگاهم نکرد،به سمت در رفت و گفت

_امشب رو می تونی تنها بخوابی اما از فردا حق این ادا و اصول ها رو نداری فردا شبم مهمونی بزرگاست. تو هم باهام میای...

خواستم اعتراض کنم اما با فکر این که این مهمونی ممکنه ربطی به خلاف های آرمین داشته باشه سری تکون دادم و گفتم

_باشه میام.

نزدیک در برگشت.قوطی سیگار طلایی رنگم و از جیبش در آورد و همراه فندکم روی میز گذاشت و با چشمکی گفت

_خماری از چهرت می باره،بکش فردا شب سرحال کنارم راه بیای.

لبم و محکم گاز گرفتم،نباید الان این و جلوی چشمم میذاشت... نبایددد وقتی کل وجودم طلب این کوفتی ها رو می کرد بهم می رسوند..

خودش از اتاق بیرون رفت و من و با یه عذاب بزرگ تنها گذاشت.