رمان عروس استادp223,224,225,226
🎄
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار:
🍁🍁🍁
#عروس_استاد
#پارت223
متعجب از حرفش گفتم
_منظورت چیه مهرداد؟
صبرش سر اومد و عربده کشید
_احمق اونایی که به عنوان سیگار میکشی و میدونی چه کوفتیه؟
حس کردم زمین زیر پام خالی شد.مهرداد با عصبانیت بیشتری ادامه داد
_یک کاره از ایران پا شدم اومدم این جا تا این و بکشم از سر راهم برو کنار هانا
با لکنت گفتم
_آ...خه چرا؟
_چرا؟بهت گفتم این یارو قصدش انتقام از منه چون تمام گه کاریاش و رو کردم و باعث شدم میلیاردی ضرر کنه حالا سوخته و توعه ساده رو به بازی گرفته. آخه نامرد بی همه چیز کم بلا سر خواهرم آوردی که حالا معتادشم کردی؟
با شنیدن این حرف چشمام سیاهی رفت.
به سختی برگشتم و به صورت اخمالود آرمین نگاه کردم و گفتم
_چی داره میگه؟
_کسشر تلاوت می کنه تو باور نکن.
با این حرف خون مهرداد به جوش اومد و عربده زد
_به قرآن قسم می کشمت عوضی.
دوباره اسلحه ش و به سمت آرمین گرفت که تند تند گفتم
_نه... نه.. نه... مهرداد اشتباه میکنی من و آرمین خوبیم با هم اون همچین کاری نمیکنه اون...
_هنوز داری از این حیوون صفت طرفداری می کنی؟تو کی انقدر احمق شدی؟حالیت نشده اونایی که هر شب می کشی سرحالت میکنه اگه نکشی سر دردی یه بار می رفتی از سوپری یه بسته سیگار می گرفتی ببین سیگار چنین حسی بهت میده؟
یاد یک ماه قبل افتادم که سیگارایی که آرمین بهم داده بود تموم شد و من از سوپر مارکت یک بسته سیگار گرفتم و...
خونه دور سرم چرخید و انگار مه با سیلی از خواب بیدار شدم.
با رنگی پریده رو به آرمین گفتم
_راسته؟
جوابی بهم نداد به جاش مهرداد گفت
_جمع کن هانا،همین امشب برمی گردیم ایران دیگه اجازه نمیدم واسه یک ساعتم با این حیوون یه جا بمونی؟
ملتمس نگاهش کردم و گفتم
_فقط ده دقیقه لطفا!
نگاه بدی بهم انداخت که دوباره گفتم
_لطفا...
نفسش و فوت کرد و گفت
_ده دقیقه ی دیگه خودت میای پایین
سری تکون دادم مهرداد که رفت منم به سمت آرمین رفتم... یقه ش رو توی مشتم گرفتم و با اشک گفتم
_چرا یک کلمه نمیگی دروغه؟آرمین تو... تو چطور تونستی... تو...
دیگه نتونستم جلوی اشکام و بگیرم... باورم نمیشد،من چه قدر ساده بودم؟
به سینش کوبیدم و با اشک گفتم
_خدا لعنتت کنه آرمین تو بهم دروغ گفتی دروغ گفتی دوستم داری تو فقط ازم سواستفاده کردی تو...
مچ دستام و گرفت و هلم داد که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و خوردم زمین.
چند قدمی به سمتم برداشت و درست روبه روم ایستاد.
سرم و بالا گرفتم...نگاهش برام غریبه بود.
با لحن بدی گفت
_بار آخرت باشه که جرئت بلند کردن دستت رو من و داشتی!
مات موندم.بی رحم ادامه داد
_تو که پات و کردی تو یه کفش و چسبیدی به داداش جونت گه خوردی دوباره به منه لاشی اعتماد کردی و زنم شدی.
نفسم بالا نمیومد
_با خودت نگفتی آرمین تهرانی و چه به التماس کردن پیش یه دختر بچه که افسارش دست این و اونه شما دخترا ادعاتون گوش فلک و کرده فکر کردین متفاوتین اما در نهایت همتون یه وسیله برای خوابوندن ک** مردایین جز این هیچ خاصیتی ندارین.
دستام و روی گوشام گذاشتم و نالیدم
_حرف نزن!
زانو زد و دستام و به زور از روی گوشام جدا کرد و گفت
_واسه من طاقچه بالا میذاری،طلاق میگیری و شاخ میشی بهت گفتم کسی که برای آرمین شاخ بشه عاقبتش چیه؟هوم؟ گفتم یا نگفتم؟
خدایا همه ی اینا یه کابوسه...این آرمین نیست
_میدونی چی کار کردم؟کاری کردم با این هارت و پورتت تا آخر عمر دنبالم بدوی تا شاید دلم به رحم بیاد بهت برسونم تا از نعشگی در بیای اون غرور بی خودت جلوی آرمین تهرانی و به خاک می مالم هانا... هم تو هم اون داداش از راه رسیدت و به التماس می ندازم.
با صدایی که به سختی در میومد گفتم
_ی.. یعنی... ت... تو... همه... حرفات... دروغ بود؟
با طعنه گفت
_نه راست بود عسلم یه شبه وحی نازل شد یه آدم لاشی تبدیل شد به فرشته و تصمیم گرفت برای دختری که با یه حرف داداش جونش ول میکنه و میره توی چادر خیلی رویایی خواستگاری کنه.
حالا از شانس خوبمون فرداش مچم و گرفتی و کارم یه کم سخت شد اون قدر احمقی که نفهمیدی آرمین منت هیچ احدی و نمیکشه بعد از اون شب با ده تا دختر بودم... گوشات و نگیر و گوش بده من اینم نامردم،خطرناکم تو این و میدونستی و زنم شدی پس آبغوره نگیر
خدایا این چه عذابیه؟
خواستم دستام و از دستاش بیرون بکشم که با بی رحمی تمام ادامه داد
_تف به ذات اون داداشت که باز نذاشت نقشه م و اون طور که میخوام پیش ببرم... خیلی زود بود اما عب نداره حالا که چشمات باز شد خوب گوش بده ببین چی میگم! من آرمین تهرانیم...هیچ دختری جرئت پس زدن من و نداره... من باهات حال میکردم اما تا وقتی که سر و کله ی مهرداد عوضی پیدا نشده بود اون که اومد گند زد به همه چی و تو هم شوهرت و فروختی و خیلی زود گورت و گم کردی... حالا هم گورت و گم کن وقتی خواستی پشت کون اون عوضی بری ایران یادت نره تو الان کارت گیر آرمینه حواست باشه اونجا از نعشگی نمیری
همش فکر می کردم همه ی اینا یه خوابه... یه کابوسه!
به سختی بلند شدم و ایستادم.. نگاهم رو به چشم های سرد آرمین انداختم. چرا هیچ وقت نفهمیدم تو چشماش اثری از عشق نیست...
اما خوب نباشه،حق من این بود که این بلا سرم بیاد؟که معتاد بشم؟که تبدیل به کسی بشم که نیستم؟
تمام نفرت دنیا به دلم سرازیر شد و بی اراده با تمام توان سیلی محکمی به گوشش زدم که صورتش خم شد.
تا به خودش بیاد مشت محکمی به سینش کوبیدم و عربده زدم
_عوضی... عوضی... عوضی... لاشی حروم خور... خدا لعنتت کنه... خدا تو رو لعنت کنه حروم زاده... امیدوارم بمیری چطور تونستی آرمین من هر کاری خواستی کردم به خاطر تو کردم اما تو چی؟ به خاطر غرور لعنتیت زندگی منو نابود کردی آرمین فکر نکن برنده شدی تو باختی...تو به زندگی باختی!دیگه کسی نیست که دوستت داشته باشه تا آخر عمرت تو تنهایی... ده تا دختر دورت پر کن باز تو تنهایی چون کسی و نداری که به خاطر هر کاری بکنه کسی و نداری که واسه خودت بخوادت آرمین... فکر کردی واسه نعشگیم میام و به پات میوفتم؟هه...نمیام بمیرمم نمیام برو جشن بگیر که دختره رو معتادش کردم... که عاشقش کردم..
صداش و پس سرش انداخت و عصبی داد زد
_تو عاشق بودی؟
بلند تر از خودش داد زدم
_آره من عاشق بودم،مثل چی عاشق تو بودم وگرنه کدوم دختر احمقی حاضر میشه با وجود این همه بلایی که سرش آوردی باز به پات بمونه جز من؟آره احمقم اما حماقتم تموم شد آرمین... تموم شد..
خواستم برم که بازوم رو گرفت
_برای من تموم نشده!هیچی به این راحتی نیست هانا خانوم...یادت رفته اسم کی تو شناسنامه ته؟ طلاقت نمیدم. تا وقتی که موهات رنگ دندونات بشه اسم من روته تا آخر عمر حسرت لاس زدن با پسر خارجی ها به دلت میمونه. حالا هری ببینم تا وقتی که من زنجیر به پات زدم چه غلطی می تونی بکنی
بازوم رو ول کرد... با نفرت نگاهش کردم و گفتم
_اون زنجیر و طوری پاره میکنم که خودتم انگشت به دهن بمونی!
حرفم رو که زدم اجازه ندادم بیشتر از این غرورم رو خرد کنه.
در کمد رو باز کردم و بعد از پوشیدن بارونیم و بوت هام از اتاق بیرون زدم و اون موقع تونستم سد اشک هام رو بشکنم.
تکیه زدم به دیوار و از ته دل اشک ریختم. از داخل اتاق صدای شکستن بلندی و عربده ی آرمین به گوشم رسید
حتی توی اون موقعیت هم نگرانش شدم نکنه بلایی سر خودش اومده باشه.
با قدم های سست به سمت آسانسور رفتم و تمام حرف های آرمین یادم اومد.
یعنی تمام اون حرفا دروغ بود؟ هانای احمق،فکر کردی به خاطر تو مهربون شده؟
سوار آسانسور شدم!به خودم توی آینه نگاه کردم... چرا نفهمیدم همه ی اون سیگار هایی که می کشیدم اعتیاد آوره؟
منتهی با دوز کم که به مرور زیاد شد.
ذهنم به گذشته فلش بک زد و یاد ستاره افتادم...
اون با ستاره هم همین کار و کرد... ستاره هم هشدار داد و من چه احمقانه...
در آسانسور که باز شد نگاهم به مهرداد افتاد.
با دیدنم سریع به سمتم اومد. بازوم رو گرفت و پرسید
_خوبی؟
به جای جواب دادن پرسیدم
_از کجا فهمیدی مهرداد؟
دستش رو دورم انداخت و گفت
_بعدا راجع بهش صحبت میکنیم بریم از اینجا من بعدا با اون حیوون تسویه حساب می کنم.
ملتمس گفتم
_نه مهرداد اون خیلی خطرناکه لطفا کاری باهاش نداشته باش.
با اخم وحشتناکی گفت
_من خودم بلدم چطور به خاک سیاه بشونمش تو نگران نباش تاوان همه ی غلطاش و پس میده اما تو هم تاوان ندونم کاری هات و پس میدی. زن و بچم و ول کردم کوبیدم اومدم اینجا فقط دلم میخواست باز طرف اون و بگیری تا ببینی چطور جفت تونو می کشتمت.
به سمت در هتل هدایتم کرد.
حتی رمق راه رفتنم نداشتم. میخواستم از مهرداد بپرسم کجا میریم که صدای آرمین دو تامون رو میخکوب کرد.