عروس استاد p5,6

Marl Marl Marl · 1404/3/11 19:11 · خواندن 3 دقیقه

😘🤩 میشه حمایت کنید؟؟

 

 

Marl
#عروس_استاد 
تمام تنم از ترس به رعشه افتاد. صداش رو زمزمه وار پشت سرم شنیدم
_پوستت خیلی صاف و سفیده.
چیزی نگفتم،دستش رو روی شونه م حرکت داد و خمار گفت
_اگه عروس من بودی نمی ذاشتم فرار کنی .
سریع ازش فاصله گرفتم و گفتم
_میشه از اتاق برید بیرون؟
دستاشو بالا برد و تسلیم وار گفت
_عصبی نشو خانم کوچولو… رفتم.
خیره به من عقب عقب رفت و در اتاق رو بست.
نفس عمیقی کشیدم باورم نمیشد تا چند لحظه پیش استاد تهرانی داشت تنم رو لمس میکرد .
استادی که توی دانشگاه انقدر سرد و خشک بود که حتی منم دورشو خط قرمز کشیده بودم و استثنا باهاش شوخی نمی کردم چون خیلی زود درستو می نداخت و اصلا رحم نداشت.
نفسی صاف کردم. حالا باید چی می پوشیدم؟
تو همین فکرا بودم که صدای استاد از بیرون اومد
_توی کمد اونجا چند دست از لباسای من هست می تونی بپوشی ..
با لبخند به سمت کمدش رفتم پر شده بود از لباس های مختلف مردونه.
دستم رو دراز کردم و یه تیشرت برداشتم .. لباس عروسمو در آوردم و تیشرتمو پوشیدم موهامو باز کردم و زیر پتو خزیدم. شب بدی بود… دقیقا ده دقیقه قبل از عقد فرار کردم اگه بابام دستش بهم می رسید مطمئنم با دست خودش خفم می کرد منو به اون یارو فروخته بود.
افکار و پس زدم و سعی کردم بدون فکر کردن به امشب بخوابم.
***
صبح با حس حضور کسی کنارم چشمامو باز کردم

با دیدن استاد تهرانی بالای سرم مثل برق نشستم.نگاهش روی پاهام ثابت مونده بود.سرمو پایین بردم و با دیدن پاهای برهنه م سریع تیشرت رو پایین کشیدم اما قدش انقدر کوتاه بود که نصف بیشتر پاهای صاف و سفیدم توی ذوق می زد.
نگاهش و از پاهام گرفت و به صورتم دوخت .حس می کردم چشماش حالت خاصی دارن… بخوام منصف باشم زیادی خوشتیپ بود.چشم و ابروی مشکی و هیکل ورزشکاری که داشت می تونم بگم نصف دختر های دانشگاه واسش می مردن.شاید برای همین بود که توی دانشگاه انقدر با غرور راه می رفت.
کنارم نشست و گفت
_خوبی؟
سر تکون دادم
_صبحانه ت حاضره… بخور که بریم دانشگاه.
با ترس گفتم
_نه توی دانشگاه نمی تونم. مطمئنا بابام و طاهر اونجا میان سراغم اون وقت منو می کشن .
یه تای ابروش بالا پرید
_طاهر؟
خجالت زده گفتم
_همونی که دیشب قرار بود باهاش ازدواج کنم.
_آهان،چرا فرار کردی؟
نگاهش کردم.حتی یه ثانیه هم چشمشو از روم بر نمی داشت چی می شد بفهمه من معذبم؟
به سختی شروع کردم به حرف زدن:
_گفتم بهتون… اون آدم یه بیمار جنسی بود،با خشونت باهام رفتار می کرد.
نگاهش رو بی پروا روم انداخت
_حیف تو نیست؟دختر به این خوشگلی و کی دلش میاد باهاش خشن باشه؟
لبخندی زدم… بلند شد و گفت
_بیا پایین صبحانه تو بخور،خواهرم اینجا لباس زیاد داره،یه نوشو برات میارم.می ریم دانشگاه.نه بابات نه اون مرده هم نمی تونن باهات کاری بکنن نگران نباش من مواظبتم.
حرفشو که زد حتی واینستاد تا من جوابشو بدم و از اتاق رفت بیرون.

دلم نمی خواست برم یه عمر توی دانشگاه برای خودم عزت خریده بودم حالا بابام یکی از همون داد های خوشگلشو سرم بزنه کل حیثیتم به باد میره.
چنان میگم یه عمر انگار دارم برای ارشد می خونم… خوبه هنوز سال اولم . دلو به دریا زدم و بلند شدم که در اتاق باز شد و استاد تهرانی در حالی که یه دست لباس دستش بود به سمتم اومد