رمان عروس استادp173,174,175,176
بچه ها دارم پاره میشم شما چطور؟ بهتون خوش میگذره؟
* * * * *
سه ماه بعد.
مانتویی رو جلوم گرفتم و با دنیایی از تردید پرسیدم:
_این خوبه؟ فکر کنم اون قرمزه بهتره.
در حالی که لم داده بود روی مبل نگاهم کرد و گفت
_همش به تو میاد عزیزم بهتم میگم که اگه میخوای همش و بخر.
_اون طوری بازم باید اینا رو ببرم خونه و دوباره غصه بخورم که کدوم و بپوشم خوب یه نظر بده.
نگاهش و به سر تاپام انداخت و گفت
_اون مانتو سفیده عروسکت میکنه.
خوشحال از اینکه بالاخره چیزی گفت مانتوی سفید رو از بین حجم مانتو ها پیدا کردم و جلوم گرفتم.
دختر فروشنده با لبخند گفت:
_انتخاب کردید؟ اگه بخواین ستش رو هم برای آقا دارم.
ابرو بالا انداخت و گفت
_خوب بیارید.
فروشنده از خدا خواسته رفت و دقیقه ای بعد با یه کت سفید چرم دوزی شده و شلوار کتون برگشت.
اون ست مردونه رو که دیدم واقعا دلم خواست که اون مانتو رو بخرم.
پریدم توی پرو و گفتم
_بپوش ببینیم چی میشه!
اونم به اتاق پرو بغلی رفت. داشتم مانتوی تنم و در میآوردم که چند تقه به چوب بینمون زد و گفت
_نمیشه منم بیام اون ور؟
خندیدم و گفتم
_مسخره بازی در نیاز صدات و میشنون..
_خوب بشنون؟خر باشن اگه تا الان نفهمیدن بینمون یه چیزی هست.
_پوشیدماااا... حرف نزن بپوش!
چند دقیقه بعد در رو باز کردم و همزمان در اتاق پرو کناری هم باز شد.
با دیدنش توی اون لباس ها نفسم بند اومد.
این بشر اول جذابیت بود و بعد دست و پا در آورد.
نگاهی با تحسین به سر تا پام انداخت.هر دو مقابل آینه وایستادیم که گفت
_این لحظه یک سلفی می طلبه.
گوشیش و در آورد. لبخندی رو به دوربین زدم و درست لحظه ی آخر لبش روی گونه م نشست.
معترض نگاهش کردم که گفت
_چشماتو اون جوری نکن و گرنه یه لقمت می کنما.
فروشنده گفت
_پسندیدین؟
هر دو با رضایت سر تکون دادیم.
فروشنده که رفت با فرصت طلبی بهم نزدیک شد و سرش و کنار گوشم آورد و زمزمه کرد
_اگه مامانمم مثل من دلش و باخت و اینجا موندگار شد چی؟
خندیدم
_زبون نریز سام. اگه مامانت از من خوشش نیومد چی؟
_مگه میشه از تو خوشش نیاد عروسکم؟
_خوب مادرا معمولا پسرشون و در حد کسی نمی بینن. مخصوصا مامان تو... به خاطر اینکه اینجا موندگارت کردم قطعا به خونم تشنه ست.
خندید و گفت
_مامان منو نشناختی هنوز!
سر کج کردم و به سمت پرو رفتم.خواستم در و ببندم که پرید داخل. با چشمای گرد شده گفتم
_چی کار می کنی دیوونه؟
با شیطنت گفت
_مگه قرار نبود همه ی مکان های دنیا رو کنار هم تجربه کنیم؟ اینم یک نوعشه.
در پرو رو باز کردم و هلش دادم به بیرون و با چشم غره گفتم
_مکان های بسته نه... حالا هم لباس تو عوض کن.
در پرو رو روش بستم که صدای خندش بلند شد. لباس هامو عوض کردم و تند بیرون رفتم.
ساعت دو کلاس داشتم و هنوز در به در سام بودم. اون دیرتر از من کارش تموم شد...
دستش و دنبال خودم کشیدم و غر زدم:
_کند نباش سام به خدا دیرم شده.
در ماشین و باز کرد و با خونسردی گفت
_کند نیستم عشقم دارم از تک تک لحظات با تو بودن استفاده میکنم.
سوار شدم و باز نگاه به ساعت انداختم و با استرس گفتم
_امتحان دارم سام گاز بده.
سرش و خم کرد و گفت
_سفت بچسب عزیزم.
پشت بند حرفش پاش و روی پدال گاز فشار داد.. کمربندم و بستم و گفتم
_بعد کلاسم خودم میرم خونه شب بیا دنبالم.
_نیام دنبالت جلوی دانشگاه؟
_نه نیا..
سری کج کرد و چیزی نگفت. تا رسیدن به دانشگاه با حرص فقط ناخن هام و جویدم. به محض اینکه پارک کرد دستم به سمت دستگیره رفت و تند گفتم
_خدافظ.
مچ دستم و کشید و تا به خودم بیام گونه م رو بوسید و گفت
_حالا برو.
لبخندی زدم و پیاده شدم... این کلاسم رو با گند اخلاق ترین استاد دانشگاه داشتیم. پیرمرد احمق و پر حرفی که اگه یک بار سر کلاسش دیر میکردی خونت رو توی شیشه میکرد.
از خدا خواستم تصادف کنه و بمیره تا به جلسه ی امتحان نرسه.
جلوی کلاس با نفس نفس ایستادم. در کلاس باز بود و خداروشکر هنوز نیومده بود.
نفس عمیقی کشیدم که صدایی از پشت سرم گفت
_به موقع رسیدی خانم مجد.
با ترس برگشتم و سینه به سینه ی آرمین شدم. حتی نذاشتم نگاهم توی نگاهش ثابت بشه وارد کلاس شدم و روی اولین صندلی نشستم و با حرص لبم و گاز گرفتم.
با دیدن بچه ها که بلند شدن نگاهم و به در دوختم و با دیدن آرمین که به سمت میز رفت نفسم بند اومد.
نگاهش رو به بچه ها انداخت و گفت
_استاد تهرانی هستم،به خاطر کسالتی که برای استاد طاهری پیش اومد این ساعت رو من به جای ایشون امتحان میگیرم.
همه خوشحال شدن اما من رنگ به رخم نموند. این هم از اقبال من... کاش دعا نمیکردم بمیری استاد طاهری...
حالا این ساعت رو چطور بگذرونم وقتی من تمام کلاس هایی که با آرمین داشتم و حذف کرده بودم
سرم و پایین انداختم و حتی وقتی برگه جلوم گذاشته شد سر بلند نکردم.
نفسم و حبس کردم تا بوی عطرش به دماغم نخوره.اون برای من مرده بود،اون هم برای همیشه.
نگاهم و به برگه انداختم و به سؤال ها نگاه کردم. بعد از مدت ها با آرمین توی یک کلاس بودم و این حالم رو بد می کرد و به یادم میاورد که چه طور بهم خیانت کرد.
نتونستم تحمل کنم.بدون اینکه چیزی بنویسم بلند شدم و گفتم
_من باید برم.
کل سر ها به سمتم برگشت.
سنگینی نگاه آرمین و حس کردم.انگار عصبی شد که بی ملاحظه گفت
_بشین سر جات.
سری به طرفین تکون دادم و بدون نگاه کردن بهش حرفم و تکرار کردم.
_من باید برم.
صدای نفس بلندش رو حس کردم.پویا گفت
_زده به سرت هانا؟این امتحان مهمه آخر ترم گند نزن به درسات.
صدای قدم های آرمین رو شنیدم که به سمتم اومد و گفت
_انقدر ضعیفی خانم مجد که تا چشمت به سؤالا افتاد دست و پا تو گم کردی؟
فهمیدم منظورش از سؤالا،خودشه.سکوت کردم... با تحکم گفت
_بشین و خودت و ثابت کن.
لبم و گاز گرفتم و بی اراده نشستم.برات مهم نباشه هانا... آرمین برات مهم نباشه.
سرم و پایین انداختم و تمرکزم و روی سؤال ها گذاشتم. با اراده ی قوی که به خودم دادم تمام سؤال ها رو حل کردم و همزمان با اتمام وقت راضی از سؤال ها برگه م و تحویل دادم.
سام انگار که ساعت گذاشته باشه همون لحظه بهم زنگ زد.
لبخندی زدم و جوابش رو دادم.
_بله
_شیری یا روباه؟
خندیدم و گفتم
_مگه میشه روباه باشم؟
_خانم زرنگ خودمی...دم دانشگاه منتظرتم.
اصلا حواسم نبود که کلاس کم کم داره خالی میشه با تعجب گفتم
_واقعا؟مگه نگفتم نیا؟
_دلم برای عشقم تنگ شد خوب بپر بیرون که هانای خونم کم شده.
با خنده گفتم
_باشه دو دقیقه ی دیگه میام.
تماس و قطع کردم و با دیدن کلاس خالی و بدتر از همه آرمینی که تکیه زده به دیوار به من زل زده بود رنگ از رخم پرید.
معمولا کلاس به این زودی ها خلوت نمیشد.
آب دهنم و قورت دادم و کوله م رو برداشتم در حالی که جون می کندم تا دست و پام نلرزه به سمت در رفتم.درست لحظه ی آخر سد راهم شد.
با سری پایین افتاده گفتم
_برید کنار.
جوابم و با تاخیر داد
_زل بزن تو چشمام و اینو بگو
اخمام در هم رفت. پرسید
_انقدر از من متنفری؟بس نیست هانا؟خط تو عوض کردی کلاساتو حذف کردی رفتی با یه حرومی ریختی رو هم حالا حتی تحمل نداری با من توی کلاس باشی؟وقتی حرف میزنم به من نگاه کن میدونی خوشم نمیاد چشاتو ازم بدزدی
در جواب تمام حرفاش یک جمله گفتم
_پشت سر سام درست حرف بزن.
چون نگاهم به سینه ش بود حبس شدن نفسش رو خیلی خوب دیدم. دستش و مشت کرد و نفس عمیقی کشید.
با تحکم گفتم
_از سر راهم برید کنار استاد وگرنه مجبورم مزاحمت تونو گزارش کنم.
زمزمه کرد
_انگار منتطر بهانه بودی وگرنه به این راحتی نمیگفتی گوربابای آرمین و یه هفته ای با اون نمی ریختی رو هم... نکنه از قبل چشمت اون پسره رو گرفته بود؟ هوم...؟نکنه دست پیش گرفتی که...
اصلا نفهمیدم چی شد که دستم و بالا بردم و خواستم بهش سیلی بزنم که مچ دستم و گرفت..
از عصبانیت دلم میخواست جیغ بزنم. نفس بریده گفتم
_ت... تو... تو چه قدر می تونی عوضی باشی؟تو خیانت کردی... تو...حتی یه روز نتونستی پای حرفت بمونی. از جلوی در برو کنار وگرنه جیغ میزنم.
همچنان سد راهم موند و با صدای عصبیش گفت
_چند بار بگم نفهمیدم چی شد؟حق داری کارم و توجیح نمیکنم اما تو...
_اما من چی؟شب قبلش ناکام گذاشتمت و فردا تو خواستی با ستاره خانم خودت و ارضا کنی. اینه؟که من یک شب نتونم و تو فرداش...
بی اراده صداش و بالا برد
_بس کن هانا...قهر باش،سال دیگه کاری میکنم اوکی بشی اما جلوی چشم من با اون پسره دمخور نشو.
تو چشماش نگاه کردم و تیر خلاص و زدم
_اون پسره ای که میگی امشب قراره نامزد من بشه.
ناباور نگاهم کرد ادامه دادم
_حالا از سر راهم برید کنار نامزدم منتظره.
سرش و به طرفین تکون داد و لب زد
_ولش میکنی.
پوزخندی زدم
_ولش کنم؟ کسی و که به خاطر من همه کار کرد و؟متأسفم اما من کنار اون خوشبختم پس ولش نمی کنم.
بازوم و گرفت و غرید
_اگه دمخورت نشدم واسه این بود که سر عقل بیای. تو منو میشناسی هانا... بهت گفتم کنار من بدبخت میشی... ولش میکنی قبل از اینکه به سرم بزنه و بلایی سرش بیارم.. تو که نمیخوای اون بچه سوسول بمیره هوم؟
ترسیدم. از آرمین هر کاری برمیومد... بدون اینکه ترسم و بروز بدم گفتم
_اگه بلایی سرش بیاری خودم و میکشم.
انقدر مسمم گفتم که جا خورد. اما اون هم خودش و نباخت
_باشه بکش،واسم مهمه که دست کس دیگه ای به تنت نخوره هانا پس یا خودت امشب و بهم بزن،یا من به روش خودم بهمش می زنم.
چند لحظه ای به چشمام نگاه کرد تا جدیتش رو ببینم.
از جلوی در کنار رفت و در کلاس و باز کرد..
زیر نگاه سنگینش از کلاس بیرون زدم و با دست و پای یخ زده به امشب فکر کردم.