رمان عروس استادp169,170,171,172
سلامم ببخشید بابت تاخیر ولی کامنت ها حداقل ۳۰ تا هم نشد خیلی ناراحت شدم
با شک نگاهش کردم. دستم و گرفت و دوباره به سمت چادر کشوند.
وارد شدم و این بار هم دورترین نقطه به آرمین نشستم و پاهام و زیر کرسی بردم.
خداروشکر که دیگه اصرار نکرد سمتم بیاد.شام و کاملا دوستانه خوردیم و سعی کردم یک امشب و از فکر پیشنهاد ازدواجش در بیام فکر کردم اون هم بیخیال شده اما وقتی موقع رسوندنم گفت یک هفته وقت داری فهمیدم باید تا یک هفته فکرم رو درگیر پیشنهادش کنم.
* * * *
از دانشگاه بیرون اومدم که چشمم به سام افتاد. دستی برام تکون داد که لبخندی به روش زدم.قسم میخورم نگاه تمام دخترا بهش بود. آخر هم یه گله دختر زودتر از من خودشونو بهش رسوندن و ازش خواستن باهاشون عکس بگیره که اونم با کمال میل چند تا عکس باهاشون انداخت
به سمتش رفتم... با لبخند از جمع دخترا فاصله گرفت و گفت
_چطوری هانا؟
در حالی که نگاه دخترا روم سنگینی میکرد گفتم
_خوبم سام.
ابروش و به طرز بامزه ای بالا انداخت و گفت
_سام و هانا... اسمامون بهم میاد.
رو به دخترا کرد و نزدیک به من ایستاد... ازشون پرسید
_به نظرتون ما به هم میایم؟
خوب مسلما از اشخاص خوبی سؤال نکرد چون که همه یک صدا گفتن
_نه... وای اصلا به هم نمیاین...
یکیشون که پرو پرو گفت
_به من بیشتر میای.
سام هم در جوابشون خندید و گفت
_مرسی از پاسخ گوییتون بریم هانا؟
سرم و خاروندم و گفتم
_آخه ماشینم...
_بیخیال فردا هم خودم میرسونمت.
سری تکون دادم و سوار ماشینش شدم.
روشن کرد و پرسید
_دوست پسرتم تو همین دانشگاه درس میخونه؟اوه ببخشید دوست پسر سابقت.
با خنده گفتم
_اون استاد دانشگاهه
متعجب گفت
_واقعا مگه چند سالشه؟
_سی و دو.
بیشتر تعجب کرد.
_تو نوزده سالت و اون سی و دو سالشه؟
_با عقل جور در نمیاد؟
شونه بالا انداخت و گفت
_اون جا دختر ها با نهایت سه سال اختلاف سنی وارد رابطه میشن یا هم دخترهای خیلی جوون با مردهایی خیلی پیر راستش و بخوای ما از نظر سنی هم بهم میخوریم من بیست و دو سالمه.
چشمام اندازه ی دو تا توپ شد و افتاد جلوی پام
_با این قد و هیکل بیست و دوسالته؟
خندید و گفت
_رشدم خوب بوده
_خوب حالا چرا اومدی دنبالم؟
نگاهم کرد و بی مقدمه گفت
_اومدم ازت بخوام باهام بیای پاریس و اونجا...
چشمکی زد و ادامه داد
_دوست دخترم بشی.
قند تو دلم آب شد. چنین پسری به من پیشنهاد داده؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم
_من ایران و دوست دارم.
_یعنی مشکلی نداری که توی ایران دوست دخترم شی؟
سکوت کردم،دیشب آرمین و امروز سام...
بی هوا گفتم :
_یه عکسی ازت توی اینترنت دیدم که زیاد خوشایند نبود.
فوری فهمید که منظورم با کدوم عکسه...نفسش و فوت کرد و گفت
_اون برای نوزده سالگیم هست من یک سالی هست که درمان شدم.
سری تکون دادم که ادامه داد
_متاسفم... امیدوارم اون عکس باعث نشه بهم جواب نه بدی... من اکثر دوست دختر هام خودشون به سمتم اومدن. شاید تو اولین دختری هستی که جذبش شدم،هم چهرهت هم انرژی مثبتی که داری باعث میشه دلم بخواد همش با تو باشم.می دونی کنار تو شادم، خوشحالم...میخندم، زمان برام بی معنی میشه. احساسی دارم که تا الان نداشتم. اگه بابت اون عکس ناراحتی من حاضرم تا وقتی تو نخوای هیچ رابطه ای باهات نداشته باشم. فقط همین که اجازه بدی باهات از حسم بگم و کمی لوست کنم برام کافیه
آخ آرمین... آخ داغت به دلم اگه دیشب یه جمله از حرف های سام و می گفتی بله رو داده بودم اما ببین،یکی دیگه با زبونش داره خرم میکنه.
خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد. مهرداد بود.لبخندی زدم و جواب دادم
_جانم؟
_هانا کجایی؟
صداش به نظر مضطرب میومد که گفتم
_بیرونم چی شده؟
_نمیدونم،حال ترانه خوب نیست.منم که نزدیکش میشم حالت تهوع میگیره. میتونی بیای خونه ی ما؟
سریع جواب دادم :
_آره حتما الان خودم و میرسونم.
قطع کردم و تا خواستم حرفی بزنم باز موبایلم زنگ خورد.
آرمین بود،ریجکت کردم اما هنوز لحظه ای نگذشت دوباره زنگ خورد.
کلافه جواب دادم
_بله؟
با شنیدن صدای غریبه ای جا خوردم
_هانا خانم؟
_بله شما کی هستین؟
جواب داد
_من یکی از دوستای آرمین هستم راستش گفت به شما زنگ بزنم حالش اصلا خوب نیست.
در حال حاضر فقط ترانه برام مهم بود پس گفتم
_شما زنگ بزنید دکتر شخصیشون بیاد.یا اگه خیلی وضعیتش اورژانسیه میتونید با اورژانس تماس بگیرید.
_هانا خانم آرمین از زور مشروب زیادی که خورده به این روز افتاده فقط زمزمه کرد هانا. امروز صبح سردرد وحشتناکی داشت اما الان تقریبا بیهوش شده.
دروغ چرا نگران شدم...
پوست لبم رو کندم و گفتم
_الان کار دارم شماره ی دکترش توی گوشیش سیوه. نادری
این و گفتم و قطع کردم...سعی کردم هیچ عذاب وجدانی نداشته باشم. اون بازی جدیدشه اما فعلا ترانه مهم تره
به سام گفتم من و به خونه ی مهرداد برسونه. بیچاره پر و بالش شکست اما چیزی نگفت.
با نگرانی پشت در خونه ی مهرداد ایستادم و چند تقه به در زدم. طولی نکشید که خود ترانه درو باز کرد.
نگاهی به سرتاپاش انداختم و گفتم
_خوبی تو؟
سر تکون داد و گفت
_خوبم مهرداد زیادی شلوغش می کنه بیا تو!
وارد شدم و نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم
_خودش کجاست؟
خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_بیرونش کردم.
روی مبل نشستم و تازه متوجه قرمزی چشماش شدم و پرسیدم
_دعوا کردین؟
سری تکون داد و پرسید
_چیزی میخوری؟
حس کردم از جواب دادن تفره رفت.گفتم
_آب
به آشپزخونه رفت و لحظه ای بعد با لیوان آبی برگشت. کنارم نشست و بر خلاف تصورم سفره ی دلش و باز کرد
_مثلا مواظبمه اما داغونم کرده هانا خیلی بهم سخت میگیره. نه میذاره دانشگاه برم نه با دوستام برم بیرون. سر خود کل ترم و برام مرخصی رد کرده. منم اعصابم خورد شد بهش گفتم چون باهات نمی خوابم دلت پر شده و داری تلافی می کنی. میدونم این طوری نیست اما واقعا عصبی شدم.. سرم داد زد و وقتی حالم بد شد تازه یادش افتاده حاملم.
لبخندی زدم و گفتم
_همه ی اینا به خاطر اینه که دوستت داره
_می دونم اما چون حاملم نباید که برم بمیرم.
خندم گرفت. کاش درد من و آرمین هم همین بود.
یاد حرفای دوستش افتادم و اخمام در هم رفت.
یعنی الان بهتر شد؟گفت تو عالم بیهوشی اسم منو صدا زده... ترانه که دید توی فکر فرو رفتم پرسید
_چی شده؟
مختصر و مفید جریان دیشب و امروز پیشنهاد سام و براش تعریف کردم و در آخر گفتم که حال آرمین بده. نگران بهم گفت
_خوب چرا با خیال راحت نشستی؟
_چیکار کنم ترانه من هنوزم جوابم معلوم نیست دلم نمیخواد نزدیکش باشم.
ازم عصبی شد
_چه ربطی داره؟ آدم که هستی. بیچاره مریضه اصلا فکر کن غریبه ست بلند شو هانا تنهاش نذار گناه داره.
با تردید نگاهش کردم که دستم و کشید و به سمت در برد و گفت
_مهرداد زیادی راجع به آرمین بد میگه اما تو باور نکن.برو به منم خبر بده چی شد..
سری تکون دادم... خودمم تا حد مرگ نگران شدم.
توی آسانسور برای خودم اسنپ گرفتم.. خداروشکر زود رسید.
آدرس خونه ی آرمین و دادم و تا رسیدن به مقصد فقط پوست لبم و کندم.
ماشین که جلوی خونش پارک شد حساب کردم و پیاده شدم.
چون اون پسره پای خط گفت آرمین بیهوشه پس زنگ نزدم و با کلیدی که داشتم در و باز کردم
با قدم های تند مسیر حیاط رو رفتم... خواستم در رو باز کنم که صدای زنونه ای نفسم و بند آورد.
با خیال اینکه اشتباه شنیدم در و باز کردم و با دیدن صحنه ی مقابلم پاهام به زمین میخکوب شدم
اون یه زن بود که زیر آرمین داشت ناله می کرد؟
چشمام و باز و بسته کردم. اصلا این آرمینه؟مگه مریض نبود؟
قدرت تجزیه ی صحنه ی مقابلم و ندارم.
دختری برهنه دراز کشیده روی میز ناهار خوری و آرمینی که داره...
با حماقت فکر کردم شاید آرمین نباشه اما صدا، صدای خودش بود. گوشام و گرفتم تا صداشون و نشنوم. یک قدم به عقب برداشتم که محکم به در خوردم.
از صدای در سر آرمین به شدت برگشت و با دیدن من رنگ از رخش پرید.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم
_تو آدمی نیستی که لایق عشق دختری باشی. تو دلم چالت کردم،همین الان تو دلم چالت کردم.
نگاهم به دختره افتاد و تازه فهمیدم کیه! ستاره.... خوب معلومه وقتی دیشب ناکامش گذاشتم امروز میاد سراغ ستاره... به همین راحتی!
از اون فاصله گرفت و یک قدم بهم نزدیک شد و با صورتی رنگ پریده گفت
_عزیزم....
در و باز کردم و بی معطلی بیرون زدم. هنوز از پله ها پایین نرفته بودم که با همون بالاتنه ی برهنه توی این هوای سرد بیرون پرید و صدام زد
_هانا... نرو گوش بده.
حتی یک لحظه هم مکث نکردم...
هنوز چند قدمی نرفته بودم که بازوم و کشید و برم گردوند.
اشکای مزاحم و از صورتم کنار زدم و گفتم
_چیه؟
به تخت سینه ش کوبیدم و به عقب هلش دادم و داد زدم
_دارم میرم برو به عشق بازیت برس.
دستم و که روی سینش بود توی دست گرفت و چندین بار بوسید و تند گفت
_اومده بودی بهم جواب مثبت بدی آره؟آره هانا؟قسم میخورم من نفهمیدم چرا این حماقت و کردم ولی ما هنوز پیش نرفته بودیم...
دستام و از دستش بیرون کشیدم و جیغ زدم
_اما اگه من نمیومدم پیش می رفتی نه؟چه قدر عوضی هستی تو آرمین؟
پشتم و بهش کردم که این بار از پشت در آغوشم کشید و حریصانه گفت
_نمیذارم بری...اشتباه کردم،حماقت کردم فراموش کن... خودمم نفهمیدم چی شد! من نمیخواستم هانا وسوسم کرد.
تمام تنم از برخورد تنش بهم لرزید.
همین الان این بدن چفت زن دیگه ای بود...
هر چه قدر بیشتر تقلا میکردم حلقه ی دستش تنگ تر میشد. اشکم در اومد و هیستریک داد زدم
_دست کثیفتو از دورم بردار...
دادم انقدر بلند بود که حلقه ی دستش شل شد..
با تمام توانم به عقب هلش زدم و با نفس نفس نگاهش کردم و گفتم
_دیگه تموم شدی برام آرمین.
_هانا لطفا...!
پشتم و بهش کردم و به سمت در رفتم.
گریه نمیکنی هانا. یک قطره هم به خاطر یه آدم لاشی اشک نمیریزی.
شنیدم که صدام زد اما برنگشتم.
مردی آرمین. دیگه برای من مردی.