
عروس استاد p3,4

مرسی و لطفا حمایت کنین تا الماس بشم دوباره💔
#عروس_استاد
_فکر نمی کردم اون دختر شیطون دانشگاه انقدر زندگی سختی داشته باشه فکر می کردم هیچ غمی نداری نگو عروس فراری بودی
از اینکه بهم گفت عروس فراری خندم گرفت.
واقعا هم عروس فراری بودم .
_خوب امشب کجا می مونی ؟
لبمو گزیدم فکر اینجاشو نکرده بودم… زمزمه کردم
_نمی دونم تو خیابون.
_زده به سرت؟با لباس عروس شبو میخوای تو خیابون بمونی؟
_آخه جایی و ندارم برم .
با اخم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_پس بریم خونه ی من .
هول شده گفتم
_نه نه… شما منو یه جا پیاده کنید من خودم میرم.
_حرف نباشه دختر تو این حال نمی تونم بذارم بری.
مردد بودم… استاد تهرانی جوون ترین استادمون بود که خاطرخواه زیادی داشت اما پشت سرش هم شایعه زیاد بود مثلا چند نفر ادعا می کردن با استاد رابطه داشتن و اون ولشون کرده .
من رفتار بدی ازش ندیده بودم اما خوب ترسناک بود بخوای به خونه ی کسی بری که نمی شناسی .
از ناچاری سکوت کردم تا اینکه بالاخره به خونه ی استاد رسیدیم… در کمال تعجب ماشین رو روبه روی یه عمارت بزرگ نگه داشت
درو با ریموت باز کرد و ماشین و داخل برد. با دیدن استخر و حیاط بزرگ دهنم باز موند… یعنی استاد تا این حد پولدار بود ؟
به روی خودم نیاوردم از ماشین پیاده شد و منم پیاده شدم و خجالت زده دنبالش رفتم .. داخل هم کم از بیرون نداشت… مونده بودم ویلای به این بزرگی چرا هیچ کس توش نیست؟
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت
_تا حالا عروس فراری به خونم نیاورده بودم .
خندم گرفت
_منم تا حالا شب عروسیم فرار نکردم .
نگاهش روی صورتم ثابت موند
_بدبخت اون دامادی که چنین عروسکی از دستش رفته .
نگاهش یه جور خاصی بود.یه کم هیز و معنادار… برای اینکه از زیر نگاه خیره ش فرار کنم گفتم
_ببخشید کجا باید بمونم؟
نگاهشو ازم گرفت و به سمت پله ها راه افتد دنبالش رفتم در یکی از اتاقا رو باز کرد و گفت
_می تونی اینجا بمونی .
تشکر کردم و وارد شدم منتظر بودم درو ببنده اما نگاهی به بهم انداخت و زوم روی صورتم گفت
_می تونی زیپ لباستو باز کنی؟اگه بخوای من می تونم کمکت کنم لباستو در بیاری
خواستم بگم نه اما فکر کردم هیچ رقمه دستم به پشتم نمیرسه ناچارا سر تکون دادم.
استاد لبخند محوی زد و به سمتم اومد،پشتم رو بهش کردم،با یه دست موهام رو بالا گرفتم و با دست دیگه پیراهنمو نگه داشتم دست استاد تهرانی که به پوست گردنم خورد تمام تنم یخ بست.
حس می کردم زیادی برای باز کردن یه زیپ لفتش میده… نفس هاش پوست گردنم رو می سوزوند بالاخره زیپ رو پایین کشید .
خواستم تشکر کنم که دست داغش رو روی شونه ی برهنه م حس کردم…