تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استاد p161,162,,163,164

رمان عروس استاد p161,162,,163,164

| Marl

❤️❤️



ناله ای کردم و چشم هام از هم باز شد.
سرم درد می کرد.
نگاهم و اطراف چرخوندم،تو خونه ی آرمین بودم روی تخت مون همون اتاق...
بلند ‌شدم و سعی کردم اتفاقات رو به یاد بیارم من اینجا چی کار می کردم؟
کم کم صحنه های دیشب جلوی چشمم جون گرفت و خون به مغزم دوید.
اون زد توی سرم مطمئنم که زد توی سرم با آرنجش زد یه جوری هم زد که بیهوش شدم.
چطور تونست؟
در اتاق باز شد و آرمین با سیگاری کنج لبش اومد داخل.از جام پریدم و با خشم داد زدم
_ازت متنفرم عوضی دیشب...
وسط حرفم پرید
_دیشب فقط ادبت کردم. ترش نکن حقت بود.
کارد میزد خونم در نمیومد. به سمتش رفتم و محکم تخت سینه ش کوبیدم که یک قدم عقب رفت. داد زدم
_تو حق نداشتی دست روم بلند کنی.
دوباره زدمش که این بار تکون نخورد داد زدم و زدمش هر بار محکم تر از بار قبل اما اون با خونسردی بهم زل زده بود.
اشکم سرازیر شد و باز هم زدمش و داد زدم
_آخه تو چرا انقدر سنگ دلی؟چرا انقدر بی رحمی؟ کم بلا سرم آوردی؟ کم اذیتم کردی؟ ازت متنفرم از خودمم متنفرم از اینکه عاشق یه آدم شیاد و سنگ دل شدم از خودم متنفرم.
حس کردم نفسش حبس شد سیگار رو از کنج لبش کشیدم.
از اونجایی که همیشه دکمه های بلوز نیمه باز بود تخت سینه ش جلوی چشمم اومد.
سیگار رو بالا آوردم و روی سینش خاموشش کردم.
چشماش از درد بسته شد اما من دلم نسوخت.
سیگار رو بیشتر روی سینش فشار دادم و با حرص گفتم
_دیگه برام مردی حالیته؟ مردی.
سیگار رو روی زمین انداختم و برگشتم خواستم برم که بازوم و کشید و با خشونت بغلم کرد.
سرم رو درست روی سوختگی سینش گذاشت و زمزمه کرد
_بمون.
با حرص پسش زدم که حلقه ی دستش تنگ تر شد و گفت
_دوباره باهام ازدواج کن.




نفسم لحظه ای بند اومد اما زود خودم و جمع کردم و عقب کشیدم و گفتم
_دیگه بهم دست نزن.
یک قدم نزدیک اومد و گفت
_تو رو باختم همش تقصیر مهرداده که...
_همش تقصیر خودته که من و به چشم یه حیوون خونگی دیدی و هر رفتاری که خواستی باهام کردی اما تموم شد دیگه حق نداری...
وسط حرفم پرید 
_برای من از حق حرف نزن همین الان هم خواسته باشم می تونم هر کاری باهات بکنم پس آدم باش و قدر بدون. 
خندیدم و گفتم
_هه قدر بدونم که با بی رحمی زدی تو سرم و بی هوشم کردی؟ 
_بهت گفتم حقت بود باید ادب می شدی. 
حرصم گرفت دستم و گرفت و با لحن آروم و بی سابقه ای گفت 
_ببین هانا...من...
حرفش با صدای زنگ گوشیم نیمه تموم موند. نفسش رو کلافه فوت کرد و گفت
_دارم عین آدم ازت میخوام نری تو هم آدم باش و بمون.
پقی زدم زیر خنده و همون طور که به سمت موبایلم روی تخت می رفتم گفتم
_وای خیلی بامزه ای
موبایلم و برداشتم و با دیدن اسم فرهاد یکی توی سرم کوبیدم و جواب دادم
_الو فرهاد.
اخم های آرمین به طرز فجیعی در هم رفت. فرهاد با کلافگی گفت
_معلومه کجایی؟ببین از همین روز اول داری بازی در میاری کدوم گوری هستی؟ دم خونتم نگهبان میگه نیستی تو که میدونی من بدم میاد یکی قلم بذاره.
تند تند گفتم
_ببخشید ببین پنج دقیقه ای خودم و می رسونم باشه؟فرهاد جانم؟
قبل از اینکه فرهاد جواب بده گوشی با شدت از دستم کشیده شد و آرمین توی گوشی غرید
_سگ کی باشی که سر صبحی منتظر زن منی.
مات موندم.با فرهاد این مدلی حرف می‌زد خدایا با فرهاد.
خواستم گوشی و از دستش چنگ بزنم که هلم داد عقب نمی دونم فرهاد چی بهش گفت که رنگش بنفش شد و عربده زد
_مردی توی همون قبرستون واستا تا بیام.
تلفن و پرت کرد و به سمت در رفت دنبالش رفتم و وحشت زده گفتم
_می خوای چی کار کنی؟ آرمین تو رو جون من کاری باهاش نداشته باش.
برگشت و خشمگین نگاهم کرد
_انقدر برات مهمه؟
مهم بود مگه فرهاد چه گناهی داشت که بخواد توسط آرمین شکنجه بشه؟
سر تکون دادم گفتم
_نرو به خدا هر کاری بخوای می کنم کاری باهاش نداشته باش آرمین خواهش می کنم.



محکم زد تخت سینم و گفت
_کیه این یارو؟
لبم و محکم گاز گرفتم و گفتم
_تا شونزده سالگی همسایه ی دیوار به دیوارمون بود.
_الان چه گهی میخواد
ترسیده از دادش به تته پته افتادم
_رفته بود شیراز که الان برگشته میخواد به دانشگاه ما انتقالی بگیره امروز صبح هم اومد دنبالم تا با هم بریم دانشگاه.

فکش قفل کرد و گفت
_پس چرا زر زد که دوست پسرته؟
ساکت شدم. من باهاش راجع به آرمین حرف زده بودم و قرار شد برای تحریک کردن اون یک مدت نقش دوست پسرم رو بازی کنه تا آرمین اعتراف کنه دوستم داره اما من چه قدر احمق بودم با این که آرمین رو می‌شناختم اما فرهاد رو وارد ماجرا کردم.
سکوتم رو که دید کلافه گفت
_بهت گفتم با من بازی نکن. گفتم یا نگفتم؟
به چشم هاش نگاه کردم و جواب دادم
_می‌خوام برم...
اخم هاش رو در هم کشید و از جلوی در کنار رفت موقع عبور کردن از کنارش بازوم رو گرفت و کنار گوشم با قدرت زمزمه کرد
_بهت حق انتخاب میدم اما به این معنی نیست که هواتو ندارم بهش بگو...بگو یکی هست که پشتم دست از پا خطا کنه دستشو میشکونم.گوش بده هانا... من میخوامت ولی مثل آدم بهت مهلت میدم که انتخاب کنی اگه برگردی اینجا توی خونم مثل ملکه زندگی میکنی اما اگه نخواستی برگردی یادت باشه حرفامو چون فقط یک بار میگم. باید دست رو آدم درستی بذاری یکی که بهتر از من مواظبت باشه بهتر از من خوشحالت کنه.یکی که شش دنگ حواسش بهت با‌شه گوش میدی حرفامو؟ دست رو آدم نادرست بذاری و بخوای باهام بازی کنی به زور میشونمت پای سفره ی عقد مثل بار قبل.ازم انتظار نداشته باش بگم عاشقتم همین که میخوامت،همین که برام خاصی باید برای برگشتنت کافی باشه چون من هیچ زنی و برای دو شب نمیخوام اما تو رو برای یه عمر میخوامت

نفس بریده نگاهش کردم. اولین بار بود این حرفا رو ازش می‌شنیدم باورم نمیشد دست از فرهاد کشیده باشه و بخواد بهم حق انتخاب بده.
خیره به چشماش گفتم
_تو یه آدم عوضی هستی زندگی با تو یعنی زندگی تو دهن شیر چرا باید برگردم پیشت؟
لبخند محوی زد و گفت
_عوضش زندگی با من هیجان داره.
_زندگی با من چی؟
با نگاهی خاص گفت
_زندگی با تو آرامش داره.تو تنها زنی هستی که وقتی اومدم تو خونه میخوام ببینمش... دو هفته هانا تو دو هفته تصمیمت و بگیر می دونی که؟ آدم صبوری نیستم.
خیره نگاهش کردم و چیزی نگفتم توی اون اوضاع سکته نکردنم کار خداست

  


* * * * * *
خیره به مهرداد نگاه کردم.خندید و گفت
_من چی کار کنم هانا؟ نتونستم نه بگم ولی با این وجود  خواستم به تو بگم ببین حتی قرار خواستگاری هم ندادم قرار شد پسره بیاد و با خودت حرف بزنه اگه پسندیدین یه جلسه برای خواستگاری میذارین.

فکر کرد مخالفت میکنم اما گفتم
_حالا کی هستن؟
_یادته اون موقع که خونه ی ما بودی یکی از استادهام اومد؟اون تو رو برای پسرش پسندیده.
فکر کردم و یادم افتاد گفتم
_آها پسرش چی کارست؟
_دانشجوی ارشد ادبیات.
صورتم جمع شد و گفتم
_ادبیات دیگه چه صیغه ایه؟
خندید و گفت
_سخت نگیر امروز ساعت دو توی کافه ی نزدیک دانشگاه منتظرته.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_تو هم که تمام قرار هاتو گذاشتی باشه فقط به خاطر اینکه استاد جنابعالی ناراحت نشه چشم.
لبخندی زد و کیفش رو برداشت و گفت
_برم سر کلاسم.
اون که رفت نگاهم به فرهاد افتاد
به سمتش دویدم و گفتم
_چی شد؟
با اخمای در هم گفت
_منو بگو با طناب پوسیده ی تو اومدم تو چاه قبولم نکردن همشم زیر سر اون استادته. هانا وقتی برام تعریف کردی فکر کردم با یه آدم پخمه طرفم که جرئت حرف زدن نداره این آدم لب باز نکرده یقه تو می گیره همینم مونده سر دامادیم به خاطر تو کتک بخورم.

خندیدم و گفتم
_آخه قبلنا سرت درد میکرد برای دعوا
_الانشم میکنه منتها به نامزدم قول دادم.
خندیدم و با نگاه انداختن به ساعتم گفتم
_من برم دیرم شده.
سر تکون داد و گفت
_منم باید دنبال یه دانشگاه دیگه باشم اینجا که نشد.
_نگران نباش درست میشه من دیگه برم فعلا.
واسم سر تکون داد.به سمت ماشینم رفتم و لحظه ی آخر نیم نگاهی به ماشین آرمین انداختم
این روزها به ظاهر کاری به کارم نداشت اما من کور نبودم و می تونستم ببینم هر لحظه حواسش بهم هست.
به سمت کافه روندم و پنج دقیقه بعد ماشین و نگه داشتم. حالا من این یارو رو از کجا بشناسم؟
برم توی کافه و داد بزنم کدومتون برای جلسه ی خواستگاری اومدین؟
وارد شدم و همون جلوی در خشکم زد.خدای من چه نیازی به صحبت هست؟من جوابم بله ست اصلا مگه خرم به این هلو جواب منفی بدم.
با دو چشمی که شبیه قلب شده بود به سمتش رفتم و روبه روش نشستم.
تعجب کرد و گفت
_مشکلی دارید؟
محو شده به چشمای آبیش زل زدم و گفتم
_آره... یعنی نه چه مشکلی؟ من هیچ مشکلی ندارم می تونید شب با خانواده تشریف بیارید.
نگاهم کرد و یهو پقی زد زیر خنده. لامصب خنده هاشم دخترکش بود.
دستم و زیر چونم زدم و خیره نگاهش کردم که بین خندیدن هاش گفت
_فکر کنم شما زیاد حالتون خوب نیست
_نه اتفاقا خوبم من میگم که...
_ببخشید خانم مجد؟
برگشتم و با تشر به مگس مزاحمی که وسط حرفم پرید توپیدم
_چیه؟
_فکر کنم سر میز اشتباهی نشستید.
لبخند روی لبم ماسید و وا رفته به شخص مقابلم نگاه کردم.

  


یه پسر خیلی قد بلند با هیکل معمولی و صورت معمولی تر و تیپ شاعرانه و عینک.
یعنی این بود کسی که باید باهاش صحبت می‌کردم؟خوب بدون صحبت هم جوابم معلومه نه.
نگاه ماتم رو سمت پسر خوشتیپ و هالیوودی چرخوندم.معلوم بود داره از خنده منفجر می‌شه. باید هم بشه آخه من چه قدر ندید بدید بازی در آوردم؟
اشاره ای کرد و با لحنی که خنده توش موج میزد گفت
_انگار اینجا قرار خواستگاری داشتید.
به جای من اون پسر عینکی سر تکون داد و گفت
_بله و ظاهرا خانم میز و اشتباه نشستن.
با قیافه ای وا رفته بلند شدم و سر به زیر گفتم
_بله شرمنده.
پسره که انگار داشت فیلم کمدی میدید گفت
_خواهش می کنم.

دنبال پسرک عینکی به سمت میز بغلی رفتم نشستم اما اون تا خواست بشینه پاش لبه ی صندلی گیر کرد و سکندری خورد.
ناباور نگاهش کردم این که از منم دست و پا چلفتی تر بود.
زیر چشمی نگاهی به پسره ی هالیوودی انداختم که دیدم صورتش و کرده اون طرف و از لرزش شونه هاش معلومه که داره می خنده.
چرا؟ چرا مهرداد یه خواستگار مثل اون برام پیدا نمی کنه؟
عینکی با هزار سرخ و سفید شدن نشست و گفت
_معذرت میخوام چی میل دارید؟
خصمانه نگاهش کردم و با دندون های چفت شده گفتم
_آبمیوه.
سر تکون داد و به گارسون سفارش یه آب پرتقال و یه قهوه داد.
تا زمانی که گارسون سفارش ها رو بیاره فقط جلدی روم سرخ و سفید شد و من هم فقط با قیافه ی درهم نگاهش می کردم.
اون پسر هالیوودی هم روی صندلیش لم داده بود و با یه لبخند به ما نگاه می کرد دقیقا مثل کسی که داره یک فیلم خیلی خنده دار میبینه.
وقتی دیدم اون قصد حرف زدن نداره پوفی کردم و گفتم
_چه خبرا؟
قهوه شو برداشت و خواست جواب بده که دستش لغزید و یه خورده از قهوه چپه شد روی پاش.
صدای پق خنده ی پسر هالیوودی باعث شد همه بهش نگاه کنن و فکر کنن دیوونست اما من می دونستم دیوونه نیست و داره به من می خنده.
صورتم از حرص قرمز شد کیفم و روی میز کوبیدم و بلند شدم که پسره گفت
_ناراحتتون کردم؟ ببخشید من یه کم جمع گریزم.
آبمیوه ای که گارسون برام گذاشته بود و برداشتم انقدر از خنده ی پسر هالیوودی عصبی بودم که یادم رفت پای آبروی مهرداد در میونه و تمام حرصم رو سر اون بیچاره خالی کردم و لیوان آب میوه رو روی صورتش ریختم.
دوباره صدای پق خندیدنش اومد. بی پروا و با صدای بلند می‌خندید.
پسر بیچاره با چشم های گرد شده به من نگاه کرد که گفتم
_ریختم تا بری تمرین کنی سری بعد با اعتماد به نفس باشی.. با اون عینک مسخرت.
نموندم تا حالش و ببینم حتی به اون پسر هالیوودی هم نگاه نکردم و از کافه بیرون زدم.
داشتم با قدم های عصبی به سمت ماشینم میرفتم که کسی صدام زد
_یه لحظه...
برگشتم... با دیدنش گفتم
_فیلم جالبی بود؟ فکر کنم حسابی خندیدید
باز هم خندید و گفت
_محشره واقعا دختر بامزه ای هستی


 

فقط نگاهش کردم که دستش و به سمتم دراز کرد و گفت
_من سام هستم.
نگاهی به دستش انداختم که فوری دستش و عقب کشید و گفت
_اوه عذر میخوام فراموش کردم توی ایران خانم ها و آقایون دست نمیدن.
یک تای ابروم و بالا انداختم و گفتم
_حالا خواستی خارجی بودنتو به رخم بکشی؟ لابد چند ماهم نیست رفتی خارج کشور.
پقی زد زیر خنده... چه قدر خوش خنده بود این؟
میون خندیدناش گفت
_اوه نه اشتباه فکر کردی من از چهار سالگی فرانسه زندگی می‌کنم تو این مدت این سومین سفرم به ایران هست.

تعجب کردم و گفتم
_پس چطوری انقدر خوب ایرانی حرف می‌زنی؟
_مادرم این طور می خواست ببینم نمی‌خوای خودت رو معرفی کنی؟ برای اتفاقی که تو کافه افتاد متاسفم اما واقعا..
خندیدنش اجازه نداد ادامه بده.نفسم و فوت کردم و گفتم
_چرا انقدر میخندی؟ 
نفس بریده گفت 
_اگه خودتم اون موقع که آب پرتقال ریختی روی اون پسر خودت و می‌دیدی قطعا الان باهام میخندیدی.
ازش خوشم اومد.خاکی بود و با این ریخت و قیافه برعکس بعضیا از دماغ فیل نیوفتاده بود..
خندیدنش که تموم شد گفت
_نگفتی اسمت چیه؟
_هانا.
سر تکون داد و گفت
_هانا،امشب باهم شام بخوریم. البته اگه قرار خصوصی با کسی نداری.
می خواستم بگم نه بابا از بیکاری به دیوارا نگاه میکنم اما برای کلاس گذاشتن کمی فکر کردم و گفتم
_اووممم نمی‌دونم.فکر نکنم برنامه ی خاصی داشته باشم.
لبخند جذابی زد و گفت
_فقط من تازه رسیدم و هنوز ماشین کرایه نکردم این جا هم رستوران خوبی نمیشناسم.
خندیدم و گفتم
_باشه میام دنبالت.اگه ماشین نداری برسونمت؟
از خدا خواسته سر تکون داد و گفت
_باشه.
سوار ماشین شدیم که گفت
_اون پسر اصلا لیاقت تو رو نداشت.
راه افتادم و گفتم
_از کجا فهمیدی؟
_چون تو سرشار از انرژی مثبت هستی. از اون گذشته قیافه ی شرقی زیبایی داری.
از اینکه یکی ازم تعریف کرده ذوق زده شدم و گفتم
_تو شغلت توی فرانسه چیه؟
_من مدیر یه شرکت مد هستم.
_حدس می‌زدم.
سر تکون داد و گفت
_هیکل و قیافه ی خوبی دارم میگن که به بابام رفتم اما چشمام شبیه مادرمه.
پق زدم زیر خنده و گفتم
_چه نوشابه ای برای خودت باز میکنی.
گیج گفت
_اما اینجا نوشابه نیست که من بخوام برای خودم باز کنم.
با این حرفش خندیدنم شدت گرفت که گفت
_هی دختر مواظب باش.
اشک چشمم و پاک کردم و گفتم
_باشه حالا آدرس هتلت و بگو.
آدرس یه هتل نزدیک به همون جا رو داد.
رسوندمش و گفتم
_بفرما.
به سمتم برگشت و گفت
_شب منتظرتم... هانا.
سر تکون دادم و گفتم
_ساعت 8 میام.
_می بینمت.
پیاده شد تا زمانی که وارد هتل بشه نگاهش کردم.واقعا از جذابیت چیزی کم نداشت اما انگار یک تخته ش کم بود.
به یاد حرفش دوباره زدم زیر خنده و پام و روی گاز فشردم.

  

_چی کار کردی هانا؟ میدونی استادم چه قدر عصبانی بود؟
مانتو رو جلوی تنم گرفتم و گفتم
_چی کار کنم برادر من؟ پسرش نشست جلوم هزار رنگ گرفت.عصبیم کرد.
_چون عصبیت کرد باید آبمیوه رو بریزی روش؟
خندیدم و گفتم
_جوش نزن اون حقش بود.
نفسش و فوت کرد و گفت
_آبرومو بردی هانا.اون استادم بود.
_ببخشید حالا کاریه که شده مهرداد من باید برم بیرون کاری باهام نداری؟
_این موقع؟ کجا میری؟
_با یکی از دوستام برای شام میرم.
_پس وقتی برگشتی برام پیام بذار نگران نمونم.
لبخندی زدم و گفتم
_نگران نباش داداش من خداحافظ. 
تماس و قطع کردم و دودل مانتوی قرمزم و پوشیدم وقتی دیدم بهم میاد مشغول آرایش صورتم شدم و تند و تیز کیفم و برداشتم هشت و ده دقیقه بود و من هنوز دنبالش نرفته بودم.
سوار ماشینم شدم، نگهبان در حیاط رو برام باز کرد. از حیاط بیرون رفتم که ماشینی جلوم پیچید.
طولی نکشید که آرمین ازش پیاده شد.
فکم افتاد. این چه ماشینی بود لعنتی. بوگاتی!!!
به سمتم اومد و در سمت منو باز کرد و گفت
_می‌خوام باهات حرف بزنم.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم
_من دیرم شده
حرصی گفت
_دو دقیقه اون جوجه خارجی منتظر بمونه چیزی نمیشه.
چشمام گرد شد و رفته رفته اخمام در هم رفت و گفتم
_تو تعقیبم می کنی؟ مگه قرار نبود...
وسط حرفم پرید
_بهت گفتم که مواظبتم گو‌ش کن هانا مهرداد برای ازدواج تو عجله داره برای همین هر گهی رو معرفی می کنه تا تو مبادا سمت من بیای ببین هانا به خاطر فرار از من...
وسط حرفش پریدم
_من هیچ کاری به خاطر تو نمیکنم ازدواج هم نکنم سمت تو نمیام.
_چرا؟
_بیام و زیر یک سقف با ستاره خانم زندگی کنم و اختیار پرسیدن نداشته باشم که امشب کجا بودی که تا پام و کج گذاشتم کتک بخورم که بشم یه برده ی جنسی که...
کلافه وسط حرفم پرید
_بس کن هانا کی گفته س*ک*س با من به این معنای که تو برده ی جنسی منی تو اون رابطه ما هر دو به اوج می‌رسیم.
گوش کن هانا من نمی تونم تحمل کنم داداش جونت برات خواستگار پیدا میکنه یا نمی تونم تحمل کنم امشب با یه مرد دیگه بری بیرون.
چشمام گرد شد و گفتم
_اما من میرم میدونی که؟
معنا دار و طولانی نگاهم کرد و گفت
_باشه.منم میام




خواستم حرف بزنم که گفت
_فقط از دور می بینمت.
نموند که چیزی بگم و سوار ماشینش شد. زیر لب دیوونه ای نثارش کردم و به سمت هتل سام رفتم.
وقتی رسیدم دیدم که جلوی هتل منتظرمه.
بوقی براش زدم که سر تکون داد و به این سمت اومد.سوار شد و پر انرژی گفت
_سلام هانا
نگاهش و توی صورتم چرخوند و کاملا دوستانه گفت
_زیبا شدی.
سر خم کردم و گفتم
_ممنون زیاد منتظر موندی؟
_یه کم، اما هوا خوب بود اذیت نشدم خوب کجا قراره بریم؟
چشمکی زدم و گفتم
_بماند.
باز با گیجی گفت
_چی بماند؟
خندیدم و گفتم
_یعنی نمیگم تا برسیم.
ابرو بالا انداخت و گفت
_اوه پس یعنی نمیگم تا برسیم، یعنی بماند.
سر تکون دادم و گفتم
_یه جورایی
_خوب از خودت بگو چی کار میکنی؟
شونه بالا انداختم و گفتم
_کار خاصی نمی کنم درس می خونم و می‌رم خونه.
_دوست پسر داری؟
از آینه نگاهی به ماشین آرمین انداختم و گفتم 
_نه ندارم.
_جالبه دختر به این زیبایی... لابد تا امروز کسی دلت رو نبرده. ولی فکر کنم من دلت و بردم آخه گفتی جوابت بهم بله ست.

به یاد امروز داغ شدم و گفتم
_به روم نیار.
خندید و گفت
_فکر نکنم تا آخر عمرم فراموشت کنم.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
بعد از مدتی ماشین رو جلوی یه رستوران پارک کردم و گفتم
_نمیدونم به پای رستوران های اون ور میرسه یا نه اما اینجا یکی از بهترین رستوران های تهرانه.
_مسلما زیبا خواهد بود.
پیاده شدیم. نگاهم به ماشین آرمین افتاد که با فاصله از من پارک کرد.
سام دستش و روی گودی کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد.
وارد شدیم. از این که کنارش بودم کمی معذب شدم هم به خاطر آرمین هم به خاطر استایل و ظاهرش آخه اون کجا و من کجا؟
میز رو از قبل رزرو کرده بودم. بعد از نشستن سام گفت
_جای خیلی قشنگیه.سلیقت عالیه
لبخندی زدم که باز گفت
_فکر کنم بتونم راضیت کنم تا زمانی که تهرانم جاهای دیدنی رو نشونم بدی.
متعجب گفتم
_کی من؟من که...
با ورود آرمین به رستوران ساکت شدم و نگاهش کردم.
سام مسیر نگاهم رو دنبال کرد و با دیدن آرمین گفت
_میشناسیش؟
تند نگاهم و ازش گرفتم و گفتم
_نه.
آرمین لحظه به لحظه به ما نزدیک میشد و من از استرس بیشتر توی خودم جمع می‌شدم. بر خلاف تصورم نزدیک ترین میز به ما رو انتخاب کرد و نشست.



سام با بی خیالی ادامه داد:
_موافقی؟منم می‌تونم اگه خواستی به پاریس سفر کنی کمکت کنم و همه ی جاهای دیدنیش رو نشونت بدم طوری که هوش از سرت بپره.
نگاهی به آرمین که با اخم های درهم به ما زل زده بود انداختم و گفتم
_البته.قبول می کنم فقط به خاطر دانشگاهم شاید نتونم زیاد بیرون بیام اما تایم های آزادم و کلا در اختیار تو قرار میدم
زیر چشمی شاهد بودم که اخمای آرمین چطور در هم رفت.
گارسون به سمتمون اومد و بعد از خم و راست شدن پرسید
_چی میل دارید؟
سام بدون نگاه کردن به منو گفت
_قرمه سبزی با پیاز.
پقی زیر خنده زدم که گفت
_دلم هوس غذای ایرانی کرده 
سر تکون دادم و گفتم
_برای منم قورمه سبزی با پیاز.
گارسون که رفت سام خودش رو کمی به جلو متمایل کرد و گفت
_میدونی اونجا رابطه ها سرده آدم ها دیر با هم دوست میشن. کسی کاری به کار کسی نداره برای همین شخصیت تو برام یه شخصیت زیبا و جذابه مخصوصا لبخندت...لبات وقتی...
صدای برخورد صندلی به زمین نه تنها سام و که تمام رستوران رو ساکت کرد.
آرمین چنان از جاش بلند شد که صندلیش با صدای وحشتناکی برگشت و نگاه همه رو به خودش جلب کرد.
به سمتم اومد و بازوم رو کشید و بلندم کرد و غرید
_بلند شو
سام با تعجب گفت
_تو که گفتی دوست پسر نداری.
آرمین نگاه وحشتناکی بهش انداخت و گفت
_شوهرشم.
تند گفتم
_ما طلاق گرفتیم بازوم و ول کن آرمین آبرومو بردی.
سفت تر بازوم و فشرد و گفت
_نمی تونم ببینم روبه روی یکی دیگه نشستی و دل و قلوه میدی.
سام با گیجی گفت
_قلوه چیه؟اشتباه فکر کردید ما اینایی که شما گفتی و بهم نمی‌دادیم.
اگه هر وقت دیگه ای بود از این حرفش پقی میزدم زیر خنده اما الان با عصبانیت بازوم و از دست آرمین بیرون کشیدم و گفتم
_میرم دستام و بشورم تا وقتی میام نمیخوام تو این رستوران ببینمت آرمین.
رو به سام کردم و گفتم
_معذرت می‌خوام زود برمی گردم.
سر تکون داد.
با پاهایی لرزون زیر سنگینی نگاه همه به سمتی دستشویی بود رفتم.
به محض اینکه توی راهروی دستشویی پیچیدم باز هم بازوم کشیده شد.
عصبی برگشتم که هلم داد داخل دستشویی زنونه... از شانسش کسی اونجا نبود. در رو با لگد پشت سرش بست.
با کلافگی گفتم
_زده به سرت؟
سر تکون داد... دستش و پشت گردنم گذاشت و صورتم رو جلو آورد و حریصانه لب هام و بوسید.
دست دیگه‌ش و دور کمرم انداخت و از زمین بلندم کرد.
سرم و عقب کشیدم و گفتم
_تو حق نداری منو ببوسی.
با چشمای قرمزش نگاهم کرد و گفت
_متاسفم باید به خودم ثابت کنم تو مال من می مونی.