تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

عروس استادp142,143,144,145

عروس استادp142,143,144,145

| Marl

....

 

 

 

نفس کشیدنمم از یاد بردم،این چی داشت میگفت؟نکنه داشت منو مسخره میکرد؟ 

شاید هم با آرمین دست به یکی کرده بودن که منو دست بندازن… 

اما نه قیافه ی کبود شده ی آرمین این و نمی گفت

با تته پته گفتم

_تو چی داری میگی؟من… بابام… 

وسط حرفم پرید: 

_بابای تو اون عوضی نیست…هر چند پدر واقعیتم چندان آدم خوبی نبود اما حداقل اگه پیدات میکرد تو رو نمیفروخت…به یه جاهایی نزدیک شد که عمرش قد نداد و مرد.من تو رو پیدا کردم،از ارثیه ی بابام چیزی نمیخوام تقریبا تمامش متعلق به توعه…

نگاهی به آرمین انداختم،مچ دستم زیر فشار دستش داشت له میشد.یه جوری نگام میکرد که انگار داشت می گفت اگه قبول کنی پوستت رو میکنم. 

به گذشته که برمیگردم یادم میاد بابام هیچ وقت در حقم پدری نکرد.آخه کدوم پدری همزمان دخترشو به دو نفر میفروشه و فرار میکنه؟

اگه یک درصد حرف های مهرداد راست باشه… 

این بار رو به آرمین کرد و گفت 

_از همون راهی که اومدی بزن به چاک…اون خودش برای زندگیش تصمیم میگیره. 

فشار دستش دور مچم بیشتر شد…انگار برای آرمین هیچی مهم نبود. با خشم غرید 

_تا وقتی من شوهرشم بدون اجازه ی من هیچ غلطی نمیتونه بکنه

دستم و دنبال خودش کشید و تند گفت

_راه بیوفت. 

انقدر گیج بودم که دنبالش راه افتادم… 

دکمه ی اسانسور و چندین بار زد و وقتی در باز شد تقریبا پرتم کرد داخل.تو آینه به خودم نگاه کردم.اصلا شبیه بابام نبودم…یعنی ممکن بود مهرداد راست بگه و… 

صدای خشن آرمین وسط افکارم پرید: 

_دیشب دوازده شب از خونه زدی بیرون…با اجازه ی کی؟ 

نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم

_خودت گفتی برو 

بازوم و گرفت و وادارم کرد روبه روش وایستم… 

غرید

_من مست بودم احمق،بگم گورتو کم کن نباید بری با لگدم که پرتت کردم بیرون تو نباید بری. 

چپ چپ نگاهش کردم.چقدر پرو بود این بشرررر؟ 

خواستم حرفی بزنم که بی هوا بغلم کرد.نفس توی سینه م حبس شد…اولین باری بود که آرمین بغلم می کرد. 

فشار دستاش دور کمرم حس عجیبی بهم داد… 

کنار گوشم با لحن حریصی گفت 

_هر چی که شد تو نباید بری. 

چشمامو بستم،ازم فاصله گرفت و همزمان در آسانسور باز شد. 

مثل مات برده ها دنبالش بیرون رفتم.

سوار ماشینش شدم…قبل از اینکه ماشین و روشن کنه به سمتم برگشت و با دو دلی خواست چیزی بگه که پشیمون شد .

ضربه ای به فرمون زد و با کلافگی راه افتاد

 

کل راه رو مثل منگ ها بودم...جلوی خونه نگه داشت و خشک گفت

_برو حاضر شو کلاست دیر می‌شه

به سمتش برگشتم و با دو دلی پرسیدم

_مهرداد...راست میگه؟

سرش چنان به سمتم برگشت که یک لحظه ترسیدم.

با فکی قفل شده غرید

_راست بگه یا دروغ چه فرقی به حال تو داره؟

به فکر فرو رفتم و زمزمه کردم

_اگه راست بگه یعنی من یه برادر دارم پشتمه...

_لابد فکر کردی منم طلاقت میدم؟

اخمام و در هم کشیدم

_من پول تو بهت برمی‌گردونم دیگه دلیلی نداره بخوام باهات بمونم.

حس کردم به نقطه ی انفجار رسید.از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد...

مچ دستم و محکم گرفت که دادم بلند شد

_چی کار میکنی روانی؟

بی اعتنا از ماشین پیادم کرد و هر چه تقلا کردم موفق نشدم خودمو از دستش نجات بدم.

به اتاقمون که رسید پرتم کرد داخل و داد زد

_موبایلت و بده.

حیرت زده گفتم

_تو پاک زده به سرت...

با اعصابی داغون به سمتم اومد و جیبامو گشت جیبامو بس نبود همه جامو گشت وقتی با خشم به سمت س*ی*ن*ه هام برد یک قدم عقب رفتم و با صورتی مچاله از درد گفتم

_نیست دیگه وحشی

نگاه تندی بهم انداخت و به سمت لپ تاپ رفت،تلفن رو هم جمع کرد و بی اعتنا به من به سمت در رفت و قبل از اینکه به خودم بیام و بپرسم چی شده از اتاق بیرون رفت در و بست و چند لحظه بعد صدای چرخش کلید توی قفل در اومد.

حیرت زده گفتم

-تو منو زندونی کردی؟

صدای خشکش رو از پشت در شنیدم

_آنقدر اونجا میمونی تا آدم بشی نه اون داداش تازه رسیدت نه خودت نه حتی خدا... تا من نخوام تو هیچ گوری نمیری هانا اینو تو گوشت فرو کن

صدای دادم بلند شد

_تو چه آدمی هستی آخه؟واسه چی منو اینجا زندونی کردی احمق من کلاس دارم.

_شب همه رو خودم یادت میدم...

کارد میزدی خونم در نمیومد با جیغ بلندی گفتم

_خدا لعنتت کنههههه

به در کوبیدم و بلندتر داد زدم

_باز کن درو...میرم به خدا یه جوری میرم داغم به دلت بمونه تلافی همه ی این روزا رو سرت در میارم هر جوری شده فرار میکنم و خودم و از دستت نجات میدم شنیدی چی گفتم؟

_به نظرم دیگه داد نزن دارم میرم دانشگاه تا وقتی بیام بشین خوب استراحت کن عسلم.

لگد محکمی به در زدم

_ عوضی

 

بالشم و بغل کردم و به حال خود بیچارم اشک ریختم.

از صبح آنقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمیشد.آرمین نامرد حتی با خودش نگفت این دختر از گرسنگی میمیره...

حتی اگه مهرداد دروغ گفته باشه اما اینو میدونم حاضره به خاطر انتقام هم شده کمکم کنه طلاق بگیرم...

طلاقم و میگیرم و تلافی تک تک این روزا رو سرت در میارم آرمین

صدای آرمین رو از طبقه ی پایین شنیدم.. پس اومد.

سرم رو زیر پتو کردم و چشمامو بستم...کاش نیاد اصلا تحمل دیدنش رو ندارم..

از اونجایی که خیلی خوش شانسم پنج دقیقه نشده صدای چرخش کلید رو شنیدم

صدای قدم هاشو شنیدم... بدون اینکه براش مهم باشه من خوابم یا بیدار خودش رو روی تخت پرت کرد و گفت

_این جوری از شوهرت استقبال میکنی؟

صورتم با نفرت جمع شد اما تکونی به خودم ندادم کم نیاورد و گفت

_سر عقل اومدی؟

دلم میخواست بلند بشم و محکم بزنمش اگه یک کلمه ی دیگه می گفت حتما این کارو میکردم.

پتو رو از روم کنار زد

_به من نگاه کن...

مصرانه چشمامو بستم...خودشو روم خم کرد و این بار با تحکم صدام زد

_هانا...

با همون چشم بسته گفتم

_نمیخوام ببینمت...

به جای آرمین صدای ستاره اومد

_برای عذاب دادن من به این دختر پیله کردی؟آرمینی که من میشناسم اینقدر خودش و برای یه دختر کوچیک نمیکنه.

چشمام باز شد... صدای خشن آرمین و شنیدم که گفت

_برو بیرون.

ستاره سری تکون داد و گفت

_اونی که تو رو عاشقت کرد،اونی که به خاطرت همه کاری کرد من بودم آرمین تو نیازی به این دختر نداری من مجازاتم و کشیدم.

آرمین بلند شد و به سمتش رفت منتظر بودم جنجال راه بندازه اما بازوشو گرفت و دنبال خودش از اتاق بیرون کشید

با دهنی باز مونده به در خیره موندم...

چقدر بی‌شعور بود.

با حرص از جام بلند شدم و در کمد رو باز کردم اولین مانتویی که به دستم رسید رو پوشیدم و شالی روی سرم انداختم..

به سمت در رفتم و همون لحظه آرمین جلوم سبز شد

لبخند محوی زد و اومد تو... تا خواستم از کنارش رد بشم درو بست بازوم گرفت کنار گوشم گفت

_برای آخرین بار میگم هانا... تو... هیچ... جا... نمیری.

 

نفسش که به گوشم خورد تنم منقبض شد.

یک قدم کوتاه نزدیک شد و تنش رو کامل به تنم چسبوند.

دستام بالا اومد و روی سینش نشست...بدون اینکه نگاهش کنم گفتم

_نکن...

_الان یعنی قهری؟

لعنتی... کنار گوشم حرف نزن لعنت به تو هانا که خودت و میبازی... نامحسوس نفسی کشیدم عطر چند میلیونیش با عطر تنش ترکیبی شده بود که هوش و از سرم می‌پروند.

شالم و در آورد و با همون صدای لعنتیش گفت

_برو پایین یه چیزی بخور بعد بیا بالا امروز صبح وقتی دیدم نیستی داغون شدم امشب باید آرومم کنی

پوزخندی زدم و گفتم

_پس من چی؟

صورتش و به صورتم کشید و زمزمه کرد

_از دلت در میارم خوشگلم...

_با مهربونی توی تخت خواب؟

_نه...با هر چی تو بگی.

سرم و عقب کشیدم!آرمین بود که می‌گفت هر چی تو بگی؟

یک تای آبروم بالا پرید... با لبخندی مرموز گفت

_زود برگرد منتظرتم.

چند لحظه نگاهش کردم و در نهایت از اتاق بیرون رفتم...چشمام میسوخت مطمئنم کل صورتم ورم کرده اصلا نمیدونم آرمین چه جونوریه که به این حال خرابم رحم نمیکنه

صدای گریه ی ستاره رو از اتاقش شنیدم. سری با تاسف تکون دادم اون چه گناهی داشت؟

حالا اون عاشق بود اما من...

سری به طرفین تکون دادم و در یخچال و باز کردم... سرسری برای خودم غذایی آماده کردم و خوردم... تو زندگیم گشنگی نکشیده بودم که اون هم به لطف آرمین کشیدم