عروس استاد p138,139,140,141
بریم سراغ پارت های جدید رمان
* * * * *
با سر و صدایی که از پایین شنیدم از خواب بیدار شدم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت نگاه کردم… یازده شب بود،لابد آرمین اومده…
پتو رو روی سرم کشیدم و غریدم:
_یه شبم که من زود خوابیدم باید حتما بیدارم کنن.
با اینکه صدای ستاره رو می شنیدم اما خیالم راحت بود اون پایین اتفاقی نمیوفته.
آرمین طبق قولی که بهم داده بود به ستاره نزدیک نمیشد حتی با وجود لباس های بازی که اون می پوشید
می دونستم دیر یا زود سر و کله ش پیدا میشه…
چشمامو بستم و کم کم داشت دوباره خوابم میبرد که در اتاق به شدت باز شد
با عصبانیت سر جام نشستم و تا خواستم چهار تا فحش بدم با دیدن سر و وضع آرمین مات موندم.
ژولیده و بهم ریخته با چشم هایی قرمز و یقه ای پاره…روی پهلوی پیراهنش رد خون بود.
با ترس از جا پریدم و گفتم
_چی شده؟
درو بست و تلو تلو خوران به سمتم اومد و با صدایی کشیده گفت
_تـــو کی هستی هان؟کی… هستی که مــن… مــــن آرمین تهرانی به خاطرت بجنگم و ضرر کنم؟؟
دستم و روی پهلوش گذاشتم که صورتش در هم رفت.
هلم داد که چند قدمی رفتم عقب…با همون حال خراب و چشم های قرمزش ادامه داد
_من…امشب…به خاطر تو… برای اولین بار باختم. به خاطر تو…من.… به خاطر یه دختر بچه…
هیچی از حرفاش نمی فهمیدم.
بهم نزدیک شد،با ترس قدمی به عقب برداشتم که گفت
_از زندگیم گورتو گم کن…به درک که میخوای بری پیش اون دوست پسرت یا می خوای بچسبی به مهرداد فقط از زندگی من گمشو بیرون.
اشک تو چشمم جمع شد،به سمت تخت رفت و خودش و روی تخت انداخت.معلوم بود انقدر خورده که مسته مسته
بغض کرده خواستم از اتاق برم که با دیدن سر و وضعش دلم نیومد.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم،یکی یکی دکمه هاشو باز کردم.با خماری زمزمه کرد:
_یه دختر…هیچ وقت ار…ارزشش… رو نداره.ازت…ازت متنفرم
اشکم سرازیر شد اما با این وجود بلوزش رو از تنش در اوردم پهلوش زخم شده بود.
یه جعبه ی کمک های اولیه توی کمد داشتیم،دلم بد از حرفاش شکسته بود اما نمی تونستم این طوری ولش کنم.
زخم پهلوشو پانسمان کردم.کنار ابروش هم خونی بود…ضد عفونیش کردم و در آخر بلوز رو از تنش در آوردم و ملافه رو روش کشیدم.
نگاهی به صورت غرق در خوابش انداختم. نمی دونم چی باعث شده بود این رفتار و باهام بکنه اما می دونم با وجود مستی راست گفته.
ازم متنفره.
چمدونم و برداشتم و تمام لباس هایی که مال خودم بود و توش چپوندم.خودم یک قرون پول نداشتم اما کارت های بانکی و گوشی موبایلی که برام خریده بود و روی میز گذاشتم و اشکامو پاک کردم
مگه همینو نمی خواستم ؟ این هم موقعیت.
با چمدون از پله ها پایین رفتم.ستاره با دیدن چمدونم چشم هاش برقی زد اما خودش رو بی تفاوت نشون داد.
با طعنه گفت:
_داری میری ؟
حتی جوابشم ندادم اما اون انگار دست بردار نبود که باز گفت
_بهت گفته بودم یه روز تو هم دور انداخته میشی راستشو بخوای با اون همه ادعا فکر می کردم تاریخ انقضات بیشتر باشه
دهنمو باز کردم تا چهار تا لیچار بارش کنم اما منصرف شدم،هرگز نمی خواستم جلوی ستاره اشکم در بیاد.
از خونه بیرون زدم،نیمه شب بود اما اهمیتی نداشت،انقدر به غرورم برخورده بود که نمی خواستم یک دقیقه ی دیگه اینجا بمونم.
در حیاط رو محکم به هم کوبیدم و تازه فهمیدم چقدر بی کسم.حالا باید کجا می رفتم؟
با ترس نگاهی به کوچه ی تاریک انداختم و به راه افتادم.
انگار امشب رو باید توی پارک سر کنم،فردا چی؟
دیگه نتونستم مقاومت کنم و اشکم سرازیر شدم.با قدم های سست و بی حال می رفتم که کسی اسمم و صدا زد.
برگشتم و با دیدن مهرداد مات موندم،لبخند کوتاهی زد و گفت
_ سوار شو
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
_شما اینجا چی کار می کنین؟
_حدس می زدم ممکنه از اون خونه بیای بیرون،سوار شو
سری به طرفین تکون دادم
_نمیخوام،شما برید.
نفسش رو فوت کرد و گفت
_می دونی که نمی ذارم تنها تو خیابون بمونی پس سوار شو
_آخه.…
با تحکم گفت
_هانا… سوار شو
با دو دلی سوار شدم که گفت
_خوبی؟اون که بلایی سرت نیاورد؟
خودم و به در چسبوندم…فکر می کردم آدم خوبیه ولی معلومه اینم یکی هست عوضی تر از آرمین اونقدر عوضی که بی توجه به زنش دنبال من راه افتاده.
با اخم گفتم
_منو برسونید دم یه مسافر خونه.
خیره نگاهم کرد اما چیزی نگفت ماشین و به راه انداخت
سرم و به شیشه چسبوندم و در کمال بدبختی تصویر آرمین جلوی چشمم اومد.
نکنه باز از مستی زیاد سردردش شدید بشه؟یا زخمش عفونت کنه؟اصلا اگه ستاره بره پیشش و…
حس کردم قلبم برای لحظه ای از کار افتاد…کاش امشب همون جا می موندم…
صدای زنگ موبایل مهرداد بلند شد،جواب داد و گفت:
_جانم عزیزم؟
صورتم با انزجار جمع شد…بیچاره ترانه.
با حرف بعدی که زد رسما مات موندم:
_هانا باهامه تا ده دقیقه ی دیگه می رسم
یعنی زنش انقدر لارجه که براش مهم نیست شوهرش دوازده شب با یه دختره؟
_باشه عزیزم نگران نباش
تماس و قطع کرد و با لبخند گفت
_ترانه منتظرمونه
مثل جن زده ها بهش نگاه کردم،به قیافم خندید اما چیزی نگفت.
ده دقیقه ی بعد جلوی یه برج بلند بالا توقف کرد،یکی درو باز کرد و مهرداد ماشین رو توی پارکینگ برد.
با دو دلی پرسیدم:
_اینجا کجاست؟؟
_خونه ی من و ترانه،نگران نباش و پیاده شو
حتی نذاشت بپرسم چرا منو اینجا اوردی اینجا… خودش پیاده شد و چمدونم رو برداشت… در سمت منو باز کرد و منتظر ایستاد .
پیاده شدم،هرچی که بود بهتر بود تا خوابیدن توی پارک.حداقل فردا یه فکری به حال خودم می کردم.
سوار آسانسور شدیم.معذب یک گوشه ایستاده بودم.نمی دونم چرا انقدر احساس بدبختی می کردم.
آسانسور که نگه داشت اول من پیاده شدم..در واحدی باز شد و ترانه رو دیدم.
با لبخند گفت
_بالاخره مهرداد موفق شد بیارتت،بیا تو!
نگاهش کردم…از اخرین باری که دیدمش تپل تر شده،شکمش کمی بالا اومده و صورتش پر شده.
ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم
_بچه ت دختره؟
متعجب گفت
_از کجا فهمیدی؟
خندیدم و ابرو بالا انداختم.
از جلوی در کنار رفت،وارد شدم و نگاهی به خونشون انداختم
مهرداد در حالی که با عشق به ترانه نگاه می کرد گفت
_ما که فعلا اجازه ی نزدیکی نداریم،خوبی خانمم؟
ترانه پشت چشمی نازک کرد و گفت
_از احوال پرسی های شما
خندم گرفت…انگار من اشتباه قضاوت کردم.این مهرداد عاشق پیشه چشمش جز زنش کسی و نمی بینه.
روی مبل نشستم تا اونا تو حال خودشون باشن اما انگار ترانه رسما به مهرداد ویار کرده که خیلی زود اومد کنارم نشست و با خوش رویی گفت
_خوبی؟اگه گرسنته شام گرم کنم؟
با لبخند محوی گفتم
_شام خوردم ولی خستم یه امشب و بخوابم فردا صبح زود…
مهرداد وسط حرفم پرید:
_اینجا دیگه خونه ی تو هم هست.
از گوشه ی چشم نگاهش کردم.انگار خوشی زده زیر دلش که خونشو به یه غریبه پیش کش می کنه.
ترانه بلند شد و گفت:
_پس بیا اتاق مهمون و نشونت بدم.
سری تکون دادم.به سمت یکی از اتاق ها رفت و من هم دنبالش راه افتادم
درو باز کرد و گفت:
_وقتی مهرداد گفت میای اتاقو برات آماده کردم.لباس هم روی تخت برات گذاشتم چیزی خواستی منو حتما صدا بزن.
با لبخند سری تکون دادم و وارد اتاق شدم. اون هم بعد از شب بخیری رفت.
خسته خودم رو روی تخت رها کردم و بدون در آوردن لباس هام چشمامو بستم.با وجود استرس ولی باز هم پلکام نتونستن مقاومت کنن و روی هم افتادن
* * * *
با صدای مشت و لگد هایی که به در میخورد از خواب پریدم.
نگاهم روی ساعت رفت،پنج و نیم صبح بود.با ترس در اتاق رو باز کردم و همزمان مهرداد هم از اتاق روبه رو بیرون اومد.
وحشت زده پرسیدم:
_کیه؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_برو تو اتاق درم ببند!
کاری که گفت و انجام دادم…چند لحظه بعد صدای بلند آرمین به گوشم رسید:
_زنم کجاست؟
مهرداد درست مثل خودش جواب داد:
_سراغ زنت و از من میگیری؟شرط بندی دیشب رو یادت رفته؟تو باختی پس ادعایی روش نداری.
گیج شدم.شرط بندی؟
_تو گه خوردی مستم کردی و باهام شرط بستی.هانا کجاست؟هانا…بیا بیرون!
قلبم تند تند می زد.مهرداد گفت:
_تو قانون بازی این نبود که بزنی زیرش،یا هانا رو بیخیال میشی یا ضرر می کنی و مجبوری هفتاد درصد از اموالتو بذاری وسط.کاری که تو همیشه با بقیه می کردی رو من این بار با تو کردم.
چند لحظه صدایی از کسی نیومد،می تونستم حدس بزنم آرمین از عصبانیت کبود شده. پس ماجرا این بود،اما مهرداد چرا باید سر من با آرمین شرط بندی کنه؟
همون طور که حدس می زدم،صدای خشن آرمین بلند شد:
_برو صداش من بیاد،نذار این خونه رو روی سرت خراب کنم.
یه دفعه با صدای خیلی بلندی فریاد زد:
_هـــانا…
یک قدم عقب رفتم و طولی نکشید که در اتاقم به شدت باز شد و آرمین در حالی که نفس نفس می زد اومد داخل.
مچ دستم و گرفت و غرید:
_راه بیوفت.
مقاومت کردم،مهرداد وارد اتاق شد و با تحکم گفت
_اون با تو هیچ جا نمیاد.
نگاهم بین دو تاشون چرخ میخورد.رو کرد به من و گفت
_تو دختر واقعیه اون عوضی که تو رو به این فروخت نیستی،بابای تو…
با داد آرمین حرفش قطع شد:
_ببند دهنتو!!!
نفسم بند اومد،چی داشت میگفت برای خودش؟
مهرداد بی توجه ادامه داد:
_بابام وصیت کرده دختر گمشده شو پیدا کنم،تو مجبور نیستی با این آدم به خاطر سیصد میلیون زندگی کنی چون اون دختر گمشده ی بابام تویی هانا تو اونقدری داری که مجبور نباشی واسه خاطر سیصد میلیون هر روز زیر دست این آدم له بشی.تصمیم با خودته،می خوای باهاش برو و یه عمر زیر دست پاش له شو،یا که طلاق بگیر و اون طوری که حقته زندگی کن
بچه ها من یه مدت حالم خوب نیست و شاید نتونم بزارم
ولی میام و وقتی اومدم حداقل ۱۶ پارت براتون میزارم ولی یه مدت نیستم حدودا یه هفته یا کمتر در هر صورت وقتی اومدم کلی پارت میدم