عروس استاد p126,127,128,129
با اینکه پارت قبلی حمایت نکردین من ۴ پارت جدید آوردم براتون.
یه سوال بخاطر طولانی بودن رمان که خسته نشدین؟
بچه ها من رمان خودمم اینجا قرار میدم ( البته بعد پایان این رمان) خوشحال میشم حمایت کنین.
نگاه سنگینش رو به صورتم دوخت. لبم و گزیدم وقتی با این اخم بهم نگاه می کرد یعنی امکان داشت منو شناخته باشه؟
با همون صدای خشکش گفت
_با من بیا.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم
_کجا؟
به جای جواب دادن مچ دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت پله های گوشه ی خونه کشید.
چنان مچ دستم رو فشار می داد که حس می کردم هر لحظه ممکنه از همون ناحیه کنده بشه.
از پله ها که بالا رفتیم یک سری اتاق بود چون سر و صداها کم بود از داخل بعضی اتاق ها صداهایی شنیده میشد که من به جای اونا رنگ عوض کردم.
با عصبانیت گفتم
_ول کن دستمو.
حتی برنگشت تا نگاهم کنه،در یکی از اتاقها رو باز کرد و پرتم کرد داخل.خودشم وارد شد و درو محکم کوبید و قفلش کرد.
دیگه مطمئن شدم منو شناخته،خواستم خودم و لو بدم که گفت
_کی ازت خواسته بچسبی به من و آمار بگیری هان؟
نامحسوس نفس راحتی کشیدم،پس نشناخته.در حالی که سعی می کردم صدام نازک تر از همیشه باشه گفتم
_کسی منو نفرستاده وقتی اومدی مشروب بگیری دیدمت،ازت خوشم اومد.
آره ارواح عمم.چون اخلاق آرمین دستم بود مجبور بودم از در دلبری وارد بشم ولی اگه پا میداد مو روی سرش نمی ذاشتم.
قدمی بهش نزدیک شدم و با لبخند گفتم:
_گفتم شاید نخوای امشب و بدون همراه بگذرونی.
توی چشماش چیزی بود که من و می ترسوند،لبخند کجی زد و گفت
_بدم نمیاد…
کلید و از قفل در آورد و به سمت تخت رفت،نشست و گفت:
_ولی قبلش آرایش تو پاک کن چون من از آرایش بیزارم.
لبخند روی لبم ماسید،کارم ساخته ست.
با خنده ی مصنوعی گفتم
_میدونی که زنا روی آرایش صورتشون حساسن عزیزم.
سری تکون داد و گفت
_حق داری،بیا اینجا…
خدایا امشب خودم رو به تو سپردم این دخلم و میاره من مطمئنم.بهش نزدیک شدم،از روی تخت بلند شد و روبه روم ایستاد.نگاهی به سرتاپام انداخت و بی مقدمه سیلی محکمی به گوشم زد،اون قدر محکم که روی زمین پرت شدم و چشمام سیاهی رفت.
با عصبانیتی که تا الان ازش ندیده بودم عربده کشید :
_تو گه می خوری با همچین لباسی راه بیوفتی دنبال من،که چی احمق مچ منو بگیری؟بلند شو…
اشک توی چشمم جمع شد. بلند تر فریاد زد
_بلند شو بهت میگم.
نتونستم مخالفت کنم و بلند شدم،کلاه گیس و از سرم کشید،موهای سیاه خودم دورم ریخت.
پوزخندی زد و گفت
_هیچی کم از هرزه هایی که شبی صد تومن سرویس میدن نداری،با این وضع با دو تراول میشه خریدت حالیته؟زن منو!
توی صورتش براق شدم و گفتم
_حرف دهنتو بفهم،اصلا می دونی چیه؟ازت متنفرم برای خلاصی از دستت این لباس و تیپ و قیافه که سهله حاضرم به کل مردای شهر سرویس بدم تا…
موهام و محکم توی مشتش گرفت و با صورت کبود شده از خشم گفت
_اون دهن سگ مصبتو ببند تا گل نگرفتمش،خداشاهده هانا زندگی تو جهنم می کنم.نشستی علیه من با اون دوست پسر احمقت نقشه کشیدی که دست منو رو کنی؟منو چی فرض کردی؟
_فرض نکردم ولی مطمئنم تو یه آدم روان پریش قاتل قاچاقچی هستی…فقط نمیفهمم این وسط چرا نمیذاری من برم؟من که بهت گفتم پولتو جور می کنم و میدم تو که اصلا دردت پول نیست انقدر داری که اون سیصد میلیون هیچ جای ثروتتو نمی گیره پس چرا دست از سر من برنمیداری آرمین چرا…
حرفم این بار با نشستن لبهای گرمی روی لبهام قطع شد .. با چشم های گرد شده به آرمین که با اخم چشمهاشو بسته بود نگاه کردم.
اون هیچ وقت لب های رژ زده رو نمی بوسید،خودش بارها گفته بود اما الان…
دستامو روی سینه ش گذاشتم و محکم به عقب هلش دادم،اون که نه اما خودم چند قدمی به عقب رفتم و با صورتی قرمز نگاهش کردم.
پوزخندی زد و گفت
_مزه ی اون لعنتی طعم لبای خودتم به گند کشیده…بیا اینجا !
همچنان با اخم نگاهش می کردم.مچ دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت در ته اتاق برد بازش کرد و گفت
_پنج دقیقه وقت داری اون آشغالا رو از صورتت پاک کنی.
با سرکشی گفتم
_نمی خوام.
عصبی تر گفت
_اون روی سگمو بالا نیار نذار خودم وارد عمل بشم پنج دقیقه ای پاکش میکنی…همشو!
_تو حق نداری به من دستور بدی.
نفسی عمیق کشید و بالاخره صبرش سر اومد کتش رو کنار زد و من با دیدن اسلحه ی دور کمرش رنگ از رخم پرید.
به چشمام نگاه کرد و محکم گفت
_پنج دقیقه ی دیگه بدون اون آشغالا از صورتت میای بیرون
جرئت نکردم حرفی بزنم و وارد دستشویی شدم و در و بستم.
اون اسلحه داشت…اونقدر هم سنگدل بود که با یه گلوله خلاصم کنه.
اشک از چشمم سرازیر شد. خودم و توی آینه نگاه کردم و دلم به حال خودم سوخت،گوشه ی لبم پاره شده بود…دستت بشکنه یک روز تلافی همه رو سرت در میارم.
با صابونی که اونجا بود صورتم و شستم و به هزار بدبختی با دستمال کاغذی پاکشون کردم و وقتی کمرنگ شدن از اتاق بیرون رفتم.
آرمین روی تخت نشسته بود و با حرکاتی عصبانی داشت چیزی رو توی گوشیش تایپ میکرد
به سمتش رفتم و با صدای آرومی گفتم
_یه روزی انتقام تمام اینا رو ازت میگیرم میدونی که؟
سرش به سمتم چرخید و با پوزخند گفت
_خیلی وقته داری انتقام میگیری و حالیت نی
اين بار من پوزخند زدم،روی تخت کنارش نشستم و گفتم
_الان می خوای چیکار می کنی؟می خوای منو پیش کش کی کنی؟مجازاتم چیه؟
نگاهم کرد،چشماش مثل هر زمان که مست می کرد قرمز بود.
بازوم و گرفت و پرتم کرد روی تخت،دستش رو کنار سرم گذاشت و خیره به لبهام گفت
_اگه هوش از سرم بپرونی که گندکاریت یادم بره کاریت ندارم وگرنه از عاقبتت بترس.
با چشم های گرد شده گفتم
_اینجا؟
سرش رو نزدیک آورد و خمار گفت
_همین الان.
آب دهنمو قورت دادم… چه فکر می کردم و چی شد!
بلند شد،کتش رو در آورد و همراه با اسلحه ش کنار گذاشت.دو دکمه ی بالای بلوزش رو باز کرد و گفت
_تو شروع کننده باش،اگه امشب راضیم کنی کاری باهات ندارم.
اشک توی چشمم جمع شد.پشتش به من بود… نگاهم به اسلحه افتاد،چی میشد اگه یه گلوله حرومش می کردم؟
همین مونده بود به خاطر این بی لیاقت توی زندان بیوفتم.بلند شدم و از عمد جلوی صورتش خم شدم و چکمه هام و از پام در آوردم.
سرم و برگردوندم و به اون که مسخ نگاهم میکرد لبخندی دلفریب زدم.
روی پاهاش نشستم و دستم و دور گردنش حلقه کردم،دکمه های بلوزشو و یکی یکی باز کردم و کنار گوشش گفتم:
_هنوز هیچی نشده تنت هرم داره.
جوابی بهم نداد،هلش دادم روی تخت و خودمم هم روش افتادم و گفتم
_از تک تک لحظه هاش لذت ببر عزیزم.
توی دلم ادامه دادم
_یه روزی به پام میوفتی که برگردم.
سرم رو توی گردنش فرو بردم،دستش دور کمر برهنه م حلقه شد و با صدای خش داری گفت
_لِم من دستت اومده… می دونی وقتی روم لش می کنی چقدر خواستنی میشی خوشگلم؟
ته دلم پوزخند زدم،همیشه توی تخت خواب مهربون بود.
با لبخند کوتاهی سرم رو جلو بردم و با بوسیدن لبهاش به وضوح قطع شدن نفسش رو حس کردم.
* * * *
نگاهی با ترس به اطراف انداختم،خبری از میلاد نبود.از دیشب که از مهمونی بیرون اومدم تا امروز که آخرین کلاسم رو داشتم هر چقدر بهش زنگ میزدم جواب نمیداد از ترس اینکه ممکنه بلایی سرش اومده باشه کل دیشب رو با ترس گذروندم و امروز حتی یک کلمه هم از درس ها رو نفهمیدم.
اون طوری که حدس می زدم آرمین یک بلایی سرش آورده بود…نتونستم تحمل کنم و به سمت اتاق آرمین رفتم،نمی دونم حدسم چقدر درسته اما شک ندارم آرمین به این راحتیا از کار دیشبمون نمی گذره.
جلوی در اتاقش ایستادم و وقتی دیدم کسی حواسش به اینجا نیست بی هوا در رو باز کردم و وارد شدم.
با دیدن مهرداد توی اتاق حرف توی دهنم موند،خبری از آرمین نبود.
در اتاق رو بستم و گفتم
_م… من با آرمین کار داشتم.نمی دونستم اینجایید وگرنه در می زدم.
لبخندی زد و گفت
_اشکال نداره خوبی؟
با بی حالی گفتم
_ولش کن…ترانه خوبه؟اذیت که نیست؟
انگار دست روی دلش گذاشتم که با کلافگی گفت
_از من بدش اومده،انقدر هم بداخلاق شده که اکثر شبا توی ماشین میخوابم.
با تعجب گفتم
_واقعا؟
سری تکون داد که دلم براش کباب شد،گفت :
_تو هم انگار حالت خوب نیست،چیزی شده؟
روی صندلی نشستم و گفتم
_متاسفانه بله،مهرداد می دونم آرمین دوستته ولی لطفا بهم کمک کن من نمی خوام باهاش زندگی کنم.
اخم هاش در هم رفت و جدی پرسید:
_چرا اذیتت میکنه؟
پوزخندی زدم،یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و ژر لبم و پاک کردم و پارگی لبم رو نشونش دادم و گفتم
_وحشیه،وحشی…من دیگه تحملش و ندارم.
فکر نمی کردم براش مهم باشه اما اخم هاش بیشتر درهم رفت و با عصبانیت گفت
_عوضی…
_این یه بخششه رفته زن گرفته خجالت نمی کشه دو تا زنو باهم تو یه خونه نگه داشته صبح و شب مجبورم زر زدنای اون زنیکه رو تحمل کنم.
دست مشت شده و قرمزی صورتش برام تعجب آور بود.با فکی قفل شده گفت:
_چرا اینا رو زودتر بهم نگفتی ؟
چند لحظه ای با شک نگاهش کردم و گفتم
_به نظر خیلی عصبانی شدی…
دهن باز کرد که حرفی بزنه اما پشیمون شد،از جا بلند شد و کلافه پشتش رو بهم کرد.
رفتارش یه کم فراتر از انتظار بود…بلند شدم و گفتم
_مهرداد چیزی شده؟
برگشت و روبه روم ایستاد.با مکث گفت
_هانا من…
منتظر نگاهش کردم،خواست ادامه ی حرفش رو بزنه که در اتاق باز شد
سرم و برگردوندم،آرمین بود…با دیدن مهرداد چنان اخم کرد که یک لحظه شک کردم….مگه اینا رفیق هم نبودن؟
بچه ها نظرتونو درباره مهرداد و آرمین و میلاد برام کامنت کنین✨️