رمان عروس استادp120,121,122
اگه حداقل ۳۰ کامنت نشه ادامش نمیزارم
بچه ها رمانم توی وبلاگ لیدی باگ پست کردم اینجا هم بکنم؟
خوشحال میشم بهش سر بزنین و نظرتونو بگین
🍁🍁🍁🍁
#عروس_استاد
خواستم به اتاقم برم اما نتونستم و همون بالای پله ها ایستادم.
سرکی به پایین کشیدم،آرمین رو به ستاره گفت
_کی بهت گفت بیای اینجا؟
ستاره پوزخندی زد و با تعجب ساختگی گفت
_نکنه میخواستی من زن مخفیانه ت بشم؟منم میخوام تو این خونه زندگی کنم،وسایلامم آوردم اون دختره اگه ناراحته می تونه بره.
آرمین سیگاری آتیش زد و گفت
_اوکی،ولی می دونی که…
ستاره وسط حرفش پرید
_لازم نیست بگی،من خودم اون قدر خوب میشناسمت که بدونم چی تو دلت می گذره.تو کارات دخالت نمی کنم،ولی میشه امشب با من بخوابی؟می دونی چه قدر منتظر این شب بودم؟
اخم هام در هم رفت،مخصوصا وقتی ستاره دلبرانه خودش رو به آرمین نزدیک کرد و با عشوه گفت
_یادته چند بار بهم گفتی دست نیافتنی هستم؟خوب الان امشب من مال توئم آرمین بدون هیچ مانعی…
چشمای ملتهب آرمین رو که دیدم نتونستم تحمل کنم و به اتاقم رفتم،درو بستم و روی تخت دراز کشیدم.
بالشم و بغل کردم و دیگه نتونستم جلوی اشک هام و بگیرم.
* * * * *
نیمه شب بود که با شنیدن صدای در به خودم اومدم.
اشک هامو پاک کردم و چشمامو بستم،اگه آرمین باشه توان این رو ندارم که چشمم به چشمش بیوفته.
طولی نکشید که با حس بالا پایین شدن تخت فهمیدم که دراز کشید.
از پشت بغلم کرد،تنم منقبض شد و خواستم جلو برم که اجازه نداد.
با نفرت گفتم
_ولم کن
صدای خش دارش توی گوشم پیچید
_در واقع تویی که باید دست از سرم برداری.
نالیدم
_آخه من که کاری به کارت ندارم.
لاله ش گوشم و بوسید که عقل از سرم پرید و گفت
_همینم خواستنیت کرده خوشگلم.
حرفاش اعصابم رو بهم می ریخت،خواستم ازش فاصله بگیرم که این بار طور دیگه ای حبسم کرد.
خم شد روم،توی تاریکی شب متوجه ی قرمزی چشماش شدم،لعنتی باز مشروب خورده بود
با عصبانیت گفتم
_چرا اینجایی؟مگه عاشق ستاره نبودی؟الانم که زن عقدیته چرا نمیری بچسبی به اون و منو راحت بذاری؟
بی توجه به حرفم گفت
_تو گریه کردی؟
جا خوردم و فوری گفتم
_چرا گریه کنم؟فکر کردی برام مهمه؟
لبخندی روی لبش نشست و گفت
_تو دوستم داری.
با طعنه گفتم
_دیگه چی؟مزخرف نگو خودتم میدونی میخوام سر به تنت نباشه.
_چون می خوای سر به تنم نباشه گریه می کنی؟یا این اشکا از روی حسادته؟حسودیت شده کوچولو؟
با حرص خواستم ازش فاصله بگیرم که باز اجازه نداد و گفت
_باشه،اصلا تو حسودی نکردی حالا آروم بگیر.
نفسم و با کلافگی فوت کردم و گفتم
_فکر کردم زن گرفتی از شرت راحت میشم.
صاف دراز کشید و منم توی آغوشش حبس کرد و گفت
_تو زن اولمی،تو رو که یادم نمیره.
پوزخندی زدم.
_یعنی الان باید خوشحال باشم؟
جوابی نداد.این نزدیکی معذبم کرده بود،بعد از دیدن اون فیلم و ماجرای امشب یه جورایی ازش می ترسیدم.
خواستم خودم رو عقب بکشم که صدای عصبانیتش بلند شد
_چه مرگته هی هیچی نمیگم؟باز اون پسره جفت پا اومد تو زندگی من تو رو هواییت کرد؟
_چه ربطی به میلاد داره؟فکر کردی اون سیلی که دیروز بهم زدی و یادم رفته؟رفتی زن گرفتی اون وقت توقع داری واست بشکن بزنم؟ولم کن آرمین تحملتو ندارم
عصبی از جاش بلند شد و گفت
_به جهنم.
حتی نگاهمم نکرد و جلوی چشم های بهت زدم از اتاق بیرون رفت و در و بهم کوبید.
بغضم ترکید،الان لابد میره پیش ستاره…سرمو توی بالش فرو بردم،تکلیفم با خودمم معلوم نبود…لعنت به تو آرمین.
* * * * *
با حس تابیدن نور بی رمق چشم هامو باز کردم.توی هاله ی محوی آرمین رو دیدم که پرده ها رو کنار زد و گفت
_مگه با تو نیستم؟کلاس داری بلند شو.
پلکام روی هم افتاد،توان باز نگه داشتن پلک هامو نداشتم…
صدای قدم هاشو شنیدم که نزدیکم شد و کلافه گفت
_بار آخره بهت میگم هانا،نیای کل این ترم می ندازمت بلند شو…دِ پاشو دیگه.
دستم و گرفت…چند لحظه بعد صداش بهت زده به گوشم رسید
_چرا انقدر داغی تو ؟؟؟
جوابی ندادم،خودش باید شعور داشت و میفهمید تب من از روی بیماری نیست،عصبیه.
به سختی چشمامو باز کردم… کنارم نشست و دستش و روی پیشونیم گذاشت،احمقانه بود اگه فکر کنم نگران شده بیشتر متعجب بود
_داری تو تب می سوزی،از کی این طوری شدی صدات در نمیاد ؟
به سختی صدام و پیدا کردم و گفتم
_برات مهمه؟
با حرفی که زد این بار تمام وجودم توی تب سوخت
_بیشتر از اونی که تو توی مغز فندقیت بهش احتمال میدی!
تک خنده ای کردم و گفتم
_برای همین انقدر اذیتم می کنی؟
معنادار نگاهم کرد… حرف زدن برام سخت بود با این وجود گفتم
_تو برو دانشگاه،خودم و به کلاس می رسونم شاید به خاطر تاخیر اخراجم نکنی.
_تو همین حالتم مزخرف میگی هانا نه من میرم دانشگاه نه تو،دو دقیقه نخواب تا برم دکتر خبر کنم.
نذاشت حرفی بزنم و از اتاق بیرون رفت،کلاس امروزش خیلی مهم بود و جلسه ی قبل تاکید داشت هیچ کس غیبت نکنه محال بود خودش رو از کلاسش بزنه.
بی خیال چشمامو بستم،حالم انقدر خراب بود که حس می کردم نفس های آخرم و دارم می کشم.
انگار یواش یواش داشتم می رفتم اون دنیا که در باز شد .
چشم هامو باز نکردم،در واقع رمقی برای این کار نداشتم.
صدای آرمین اومد
_تو که باز چشماتو بستی میخوای روی سگمو بالا بیاری؟
ته دلم خندم گرفت..توی این حالمم دست برنمی داشت.
دستمال خیسی رو روی پیشونیم گذاشت و صدام زد،جوابی ندادم که کلافه تر شد
_اگه چشماتو باز نکنی من میدونم و تو…
جالب بود که همچنان تهدید می کرد… نفسش و فوت کرد و کنارم روی تخت نشست و گفت
_به خاطر من این طوری شد،لعنت بهت پسر…
دلم می خواست توانایی داشتم و می گفتم اره به خاطر تو این طوری شدم اما حیف تب زیاد قدرتم رو گرفته بود و حتی نتونستم بیدار بمونم،خواب که هیچ بی هوش شدم
* * * * *
با کرختی چشمامو باز کردم و اولین کسی که دیدم آرمین بود… روی مبل لم داده بود و لیوان پر شده ی مشروبش توی دستش بود و خیره شده شده به نقطه ای نا معلوم بود…
ساعت و نگاه کردم،پنج عصر بود یعنی تا الان خوابیده بودم؟
خواستم از جام بلند بشم که متوجه ی من شد و نگاهم کرد…
با صدای گرفته ای گفتم
_چرا بیدارم نکردی؟
باقی مونده ی لیوانش رو سر کشید و گفت
_به خواب زمستونی رفته بودی.
بلند شد و به سمتم اومد،دستی به پیشونیم کشید و گفت
_خوبه،تبت پایین اومده.
سری تکون دادم،خواستم تشکر کنم که در باز شد… با دیدن ستاره اخم هام در هم رفت. اون هم انگار دل خوشی ازم نداشت چون نگاه تندی بهم انداخت و رو به آرمین گفت
_ضعف نکردی تو؟من اینجا هستم تا شاهزاده خانوم طوریش نشه تو برو ناهارتو بخور.
نگاهم و ازش گرفتم و با حرص گفتم
_من نیازی به کسی ندارم دو تاتون می تونید برید.
ستاره با تمسخر گفت
_الهی،برای همین خودتو زدی به مریضی تا دل آرمین برات بسوزه؟تا همین جاشم با مظلوم نمایی هات اینجا نگهت داشته.
صدای آرمین خفه ش کرد
_می بندی زیپ و یا خودم برات ببندم؟