تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استاد پارت 114, 115, 116

رمان عروس استاد پارت 114, 115, 116

| Marl

💥💥💥💥💥

بچه ها یه خبر مهم دارم 

این فصل رو به احتمال زیاد کامل میزارم و اگه حمایت شد فصل بعدی رو هم میزارم

من دارم یه رمان مینویسم و سعی میکنم پارت اولش رو آپلود کنم اگه حمایت شه ادامه همین میزارم

🥰🥰😍😍

 

#عروس_استاد 

 

* * * * * * 

توی دانشگاه همهمه ای شده بود دیدنی،دو نفر رو آرمین اخراج کرده بود اون هم به  جرم کار های خاک بر سری که توی کلاس خلوت داشتن انجام می دادن. 

پسره هم که هم آبروش رفته بود و هم اخراج شده بود به سیم آخر زد و توی دانشگاه بلند داد زد 

_تو خودت از همه مورد دار تری،اگه بیوفتم دنبالت از توی هر کلاس با یکی از دانشجوهات گندکاریت در میاد.همینه که زورتون به بقیه می رسه و خودتون هزار جور کثافت کاری می کنین. 

این حرفش آرمین رو تا جنون کشوند به طوری که اگه جلوش رو نمی گرفتن پسره رو تا حد مرگ کتک میزد .

از شانس گندی که داشتم بعد از این افتضاح کلاسم با آرمین بود. بعد از ده دقیقه تاخیر با اخم های درهم وارد شد…کسی جرئت نداشت نفس بکشه. 

وسایلاش و روی میز پرت کرد و با صورتی گرفته مشغول تدریس شد. 

ده دقیقه ای از زمان کلاس گذشت که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد…اون هم با صدای بلند… 

سر آرمین چنان به سمتم چرخید که از ترس موبایلم از دستم افتاد… سریع برش داشتم و صداشو قطع کردم که آرمین گفت 

_تشریف تونو ببرید بیرون تا یاد بگیرید سر کلاس موبایلتون خاموش باشه. 

وا رفتم،این درس خیلی مهم بود و باید خودم سر کلاس حضور می داشتم.با تته پته گفتم

_من… 

حتی نذاشت حرف بزنم .

_وقت کلاسو نگیرین،سریع بیرون.

با حرص وسایلامو جمع کردم و زیر لب گفتم

_به درک… 

از کلاس بیرون رفتم،موبایلم دوباره زنگ خورد.با حرص نگاهش کردم و با دیدن اسم میلاد خشکم زد . بعد از اینکه فهمید با آرمین ازدواج کردم دیگه سراغمو نگرفت… 

جواب دادم،صداش با تاخیر اومد. 

_هانا،سلام. 

با لحنی سرد گفتم

_سلام،فرمایش؟ 

_می خوام ببینمت. 

راستش خودم هم بدم نمیومد ببینمش،هم دلم براش تنگ شده بود هم توی این شرایط به یکی مثل میلاد نیاز داشتم برای همین گفتم

_کجایی؟

_جلوی دانشگاه…توی ماشین سیاه مزدا. 

با تعجب گفتم

_مگه ماشین خریدی؟ 

_نه مال دوستمه،منتظرم بیا جای پارک نیست. 

باشه ای گفتم و به سمت بیرون دانشگاه به راه افتادم،همون لحظه ماشین سیاهی جلوی پام ترمز کرد… سوار شدم


بعد مدت ها دیدمش،ته ریش گذاشته بود و از هر زمانی جذاب تر شده بود. سلام کردم که بعد از جواب دادن گفت 
_مرسی که اومدی. 

اخمامو در هم کشیدم و گفتم
_چی کارم داشتی؟
نگاهی به صورتم انداخت و گفت 

_کار که زیاده،بریم همون جای همیشگی؟
مخالفتی نکردم،ده دقیقه ی بعد ماشین و جلوی کافی شاپ نزدیک به دانشگاه که همیشه می رفتیم نگه داشت… 

پیاده شدیم و همون جای همیشگی نشستیم و بعد از سفارش کیک و قهوه ی همیشگی بالاخره سکوت و شکستم و گفتم
_خوب،نمیگی چی کارم داشتی؟ 

با لبخند گفت 
_تو فکر کن معذرت خواهی،قبول می کنی؟ 
با اخم رومو برگردوندم و گفتم

_به این راحتیا نه ...
دستم و گرفت و گفت

_باشه،هر طور که بخوای از دلت در میارم،حالا بهم بگو آرمین هنوز اذیتت می کنه؟ 
نفسم و فوت کردم و گفتم

_مگه میشه اون روانی اذیت نکنه؟بعضی وقتا صبرم سر میاد…مثلا همین امروز از کلاس انداختتم بیرون…روانی. 
به جلو خم شد و گفت 

_قسم خوردم نجاتت بدم،دارم به جاهای مثبتی می رسم. 
_چرا نجات بدی؟خودت گذاشتی و رفتی .
نفسش و فوت کرد و گفت 

_بهم حق بده تو باهاش ازدواج کردی و به من نگفتی 
_خوب مجبورم کرد.

_حالا بحثم این نیست هانا…من تحمل اینو ندارم تو کنار اون مرتیکه باشی،می خوام نجاتت بدم. 

با شک پرسیدم

_چرا؟
بی مقدمه گفت

_چون دوستت دارم.رابطمون قشنگ بود،وقتی از دست دادمت فهمیدم تو همون دختری هستی که برای همه ی عمر می خوام.

 

دلم از حرفاش غنج رفت… دست توی جیبش کرد و موبایلش و بیرون اورد…فیلمی رو پلی کرد و نشونم داد. 

فیلم یه پارتی بود،یه پارتی شلوغ و پر سر و صدا تاریک بود و فیلم فقط به وسیله نور هایی که خاموش روشن میشد قابل دیدن بود. 

یه عالمه دختر و پسر اون وسط می رقصیدن،دوربین چرخید… گوشه ی سالن روی مبل های راحتی چند نفر نشسته بودن… 

خوب که دقت کردم با دیدن آرمین حیرت زده شدم،داشت می خندید و همزمان لیوان مشروبش رو یک نفس سر کشید… 

چند نفر دیگه سر اون میز نشسته بودن،دو تا مرد و یه زن سی ساله… یه دختر هم با تیپ زننده ایستاده بود و دستش روی شونه ی آرمین بود. 

با ناباوری گفتم

_اینجا چه خبره؟ 

صدای میلاد و شنیدم که گفت

_دارن معامله می کنن،آرمین خیلی آدم کثیفیه،اون قدر که بهت بگم توی هر کثافت کاری که بشه دست داره،از قاچاق اسلحه تا مواد و دختر…

نفسم بالا نمیومد،یکی از مردا کاغذی جلوی آرمین گذاشت و اونم امضا کرد.پرسیدم

_این چی بود؟ 

_نمی دونم،ولی می فهمیم.دنبالشم به زودی یکی یکی کاراشو رو می کنم. 

بعد از امضای اون کاغذ دو تا از مرد ها و اون زن رفتن و فقط آرمین موند و همون دختره… 

باورم نمیشد انقدر وقیح باشه،دختری با موی کوتاه قرمز و تاپ و شورت سیاه چرم و آرایشی غلیظ. میز که خلوت شد روی پای آرمین نشست و جام شرابش رو پر کرد و نزدیک لبش برد. 

آرمین هم با لبخند کوتاهی از لیوان سر کشید و دستشو دور کمر دختر حلقه کرد… 

همون لحظه فیلم قطع شد،با صدای تحلیل رفته ای گفتم

_باورم نمیشه

میلاد سری با تاسف تکون داد و گفت

_ثروت میلیاردی آرمین همه از همین راهه،اون عمارت و ماشین های جور واجوری که دیدی حتی یک هزارم ثروت آرمین هم نمیشه.راستش و بخوای پلیس سالهاست که دنبال یه باند بزرگ مافیاست که از هیچ خلافی رو برنمی گردونن.هانا من فکر می کنم رئیس این باند،آرمینه

 

خون توی رگ هام یخ بست،با تته پته گفتم

_یعنی اون… 

وسط حرفم پرید: 

_بله،هانا من نگرانتم،هر لحظه می ترسم اون عوضی یه بلایی سرت بیاره. 

مات موندم،اون فیلم یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی رفت. 

هاج و واج به میلاد نگاه می کردم که موبایلم زنگ خورد،آرمین بود. 

باید جواب می دادم؟میلاد سری تکون داد و گفت 

_جواب بده،شک نکنه. 

به سختی تماس و وصل کردم و گوشی و کنار گوشم گذاشتم.صدای عصبی آرمین رو شنیدم: 

_کدوم گوری رفتی باز؟ 

با صدای ضعیفی گفتم

_رفتم بیرون هوا بخورم. 

عصبی تر گفت 

_کجا؟ 

نگاهی به میلاد کردم که با اشاره گفت من میرم آدرس بده. 

نفسم و فوت کردم و آدرس کافه رو دادم و گفتم

_یه دقیقه حق ندارم با خودم خلوت کنم؟ 

صدای باز شدن در ماشینش اومد و گفت

_بی اجازه ی من حق نداری آبم بخوری،باش همون جا تا بیام. 

تماس و قطع کردم،میلاد بلند شد و در همون حال گفت 

_من همین اطرافم،طوری وانمود نکنی که بو ببره… 

باشه ای گفتم،میلاد به سمت گارسون رفت و انگار بهش گفت که میز رو جمع کنه و بعد هم پولو حساب کرد و دستی برام تکون داد و از کافه بیرون رفت . 

گارسون اومد و جز قهوه و کیک من باقی چیزا رو جمع کرد و برد،هنوز از دیدن صحنه ی توی موبایل شوک زده بودم…انگار اونی که می دیدم آرمین نبود. 

ده دقیقه بعد ماشینش جلوی کافه پارک شد،پیاده که شد نگاهش کردم.

عینکش رو از چشمش در اورد و با اخم های درهم به سمت کافه اومد…درو که باز کرد می تونم قسم بخورم نصف بیشتر افراد اونجا چند ثانیه ای نگاهش کردن… 

بی اعتنا به همه به سمت من اومد و صندلی رو به روم و کشید و به محض نشستن گفت

_کی بود سر کلاس بهت زنگ زد؟ 

چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم

_دوستم. 

با اخم نگاهم کرد و گفت 

_بده موبایلتو. 

رنگ از رخم پرید و گفتم

_چرا؟ 

تیز نگاهم کرد و گفت

_روی سگمو بالا نیار،بده اونو تا به زور ازت نگرفتم

آب دهنم و قورت دادم و دست توی جیبم کردم،خواستم موبایلم و در بیارم که گارسون همون لحظه اومد و رو به آرمین گفت 

_چی میل دارید ؟ 

آرمین نگاهی با شک به من انداخت که تا ته وجودم سوخت… دست دراز کرد و فنجون قهوه م رو برداشت  بی مقدمه گفت

_قهوه ی خانوم سرده. 

گارسون جا خورد و گفت

_خوب،وقتی داشتم میزو جمع می کردم نگفتن که قهوشونو عوض کنم. 

حس کردم دنیا دور سرم چرخید،آرمین با زیرکی گفت

_میز و جمع کردی؟یعنی شما مشتری رو سر میز کثیف می ذارید؟

گارسون با تته پته گفت

_نه آخه،اون آقایی که قبل از شما این جا بودن گفتن که قهوه شونو جمع کنم.

لبم و محکم گاز گرفتم…آرمین با ظاهری به ظاهر خونسرد سری تکون داد و گفت

_الانم میز و جمع کن،می خوایم بریم.صورت حسابم بیار 

پسره ی عوضی بلافاصله گفت

_حساب شده. 

این بار کارد می زدی خونش در نمیومد. 

بلند شد با ابرو به من اشاره کرد که دنبالش برم و خودشم از کافه بیرون رفت.

  حمایت شه حداقل ۳۰ کامنت

(قضییه داره جالب میشه ولی نه به میلاد اعتماد کنین نا به ارمین هر دوشون عوضین)

دیگه اسپویل نمیکنم قسمتای بعد یکم قشنگ تر میشه