تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استادp110,111,112,113

رمان عروس استادp110,111,112,113

| Marl

خیلی پارت دادم دیگه امروز حداقل ۳۰ تا کامنت بشه✨️✨️

من بعد پایان این فصل از بلاگیکس میرم معذرت .

 

 

 

دستمو پایین تر بردم که گفت

_نه،پایین تر… 

تازه متوجه لحن منظور دارش شدم…عقب کشیدم و با غیظ گفتم

_بمیر

صدای خنده ش اومد و گفت

_همین حرفا رو زدی که می خوام سرت هوو بیارم. 

روی تخت دراز کشیدم و گفتم

_به جهنم. 

پشتم و بهش کردم که از پشت بغلم کرد.نفسش به گردنم خورد و با صدای جذابی گفت

_الان قهر کردی عسلم؟ 

دلم لرزید و چیزی نگفتم.دستش رو زیر تاپم برد و شکمم رو نوازش کرد و گفت

_می دونی من چقدر بچه ها رو دوست دارم؟ 

متعجب سرم و برگردوندم و گفتم

_واقعا؟

عمیق نگاهم کرد و گفت

_آره اما من… 

منتظر نگاهش کردم،با کلافگی نفسش و فوت کرد و گفت

_هیچی ولش کن. 

خیره نگاهش کردم،نگاهی به خالکوبی توی گردنش انداختم… لمسش کردم و گفتم

_معنی این چیه؟ 

بی تفاوت گفت 

_معنی خاصی نداره 

چیزی نگفتم… کمی که به سکوت گذشت طاقت نیاوردم و گفتم

_واقعا میخوای با ستاره ازدواج کنی؟ 

با صدای گرفته ای گفت

_هومم.

_چون دوستش داری؟ 

نگاه تندی بهم انداخت و گفت

_تو کاری که بهت مربوط نیست فضولی نکن. 

پوزخندی زدم و گفتم

_چی به من مربوطه؟ این که مثل یه وسیله دم دستت باشم تا مبادا کمبود جنسی داشته باشی. 

اخماش در هم رفت و گفت

_بهت خندیدم پرو شدی.

_تو آدم بدی هستی آرمین.خیلی خطرناکی.

صبرش سر اومد و به سمتم خم شد و خیره به چشمام گفت

_آره آدم خطرناکیم تو حتی نمی تونی فکرشم بکنی چه کارایی ازم برمیاد. 

واقعا ازش ترسیدم،سرش رو خم کرد و آروم لب هامو بوسید و گفت

_اما تو قدر خوب بودنم و بدون.روز اول بهت گفتم…نذار زندگی رو برات جهنم کنم.خوب باش،بذار بهشت رو نشونت بدم

 

در حالی که ترس توی چشمام دو دو میزد نگاهش کردم. 

لبخند کوتاهی زد و صاف دراز کشید و گفت

_اون شیشه و لیوان و بذار دم دستم،اما خودت هوس خوردن به سرت نزنه…آدمی به بد مستی تو ندیدم. 

بلند شدم و چراغ و خاموش کردم و گفتم

_نوکر حلقه به گوشت نیستم که جامتو پر کنم خودت می خوای خودتم بلند شو بخور . 

روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم،فقط خدا خدا می کردم نزنه به سرش و عصبانی بشه که خداروشکر نشد.

بدون اینکه سرمو برگردونم پلک هامو روی هم فشردم و یواش یواش خوابم برد

* * * * *

داشتم موهام و شونه می زدم که در حموم باز شد و آرمین بیرون اومد. 

نیم نگاهی بهش انداختم،جز یه حوله که دور کمرش پیچیده بود پوششی نداشت. 

شالی روی سرم انداختم و مانتومو پوشیدم،قرار بود که امروز همه با هم به تلکابین رامسر بریم. 

دستم به سمت ریملم رفت که صداش اومد

_نزن اونو… 

بی اعتنا به حرفش مشغول کارم شدم و در آخر یه رژ صورتی کمرنگ هم زدم و بدون توجه به نگاه تند و خیره ش از اتاق بیرون رفتم. 

همزمان با بیرون رفتنم چشمم به ترانه افتاد که با بی حالی کنار پله ها نشسته بود.

با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم

_چی شده؟ 

بی رمق نگاهم کرد و سری به طرفین تکون داد که یعنی هیچی. 

همون لحظه مهرداد از اتاق بیرون اومد و با دیدن ترانه رنگ از روش پرید…به سمتمون اومد و با نگرانی گفت 

_چت شده ترانه؟

به جای ترانه من با شک و دودلی گفتم

_ببینم نکنه بارداری؟ 

صورتش قرمز شد ولی برعکس اون مهرداد براش اهمیتی نداشت و جواب داد

_آره،دوماهی میشه. 

از این زرنگیم خوشم اومد و با لذت گفتم

_پس طبیعیه نگران نباش. ص

ترانه هم سری تکون داد و گفت

_آره من فقط سرم گیج رفت مهم نیست. 

مهرداد بی توجه به حرفش دست انداخت و بلندش کرد که صدای ترانه در اومد… 

با خنده نگاهشون کردم،به سمت اتاق رفت و بی توجه به اعتراضای ترانه گفت

_تلکابین نمیریم خانم،اول باید حال تو خوب کنم. 

صدای ترانه رو نشنیدم چون در اتاق بسته شد و همزمان در اتاق ما باز شد و آرمین بیرون اومد. 

با دیدن من گفت 

_هنوز اینجایی؟ 

اخمام در هم رفت،نه به مهرداد نه به این بشر دو پا…دیروز من داشتم می مردم و آقا با خونسردی می گفت از خوابمون افتادیم… 

بدون اینکه جوابشو بدم با حرص از پله ها پایین رفتم.همه حاضر و آماده مشغول صبحانه خوردن بودن

 

سر میز نشستم،آرمین هم کنارم نشست که آرتا گفت

_به به،تازه عروس داماد محترم.شب خوبی رو گذروندید انشالله؟

آرمین با همون خونسردیش جواب داد 

_به تو ربطی نداره.

همه با این حرف زدن زیر خنده… 

ستاره با خشم به ما نگاه می کرد. موبایلش و در اورد و کمی باهاش ور رفت که همون لحظه صدای پیامک موبایل آرمین بلند شد.

نگاهی به موبایلش انداخت 

طوری که کسی نفهمه نگاه کردم… ستاره بود: 

_تحمل ندارم کنار دختر دیگه ای ببینمت،تو رو خدا آرمین انقدر جفتمونو عذاب نده. 

خون خونمو می خورد.آرمین با خونسردی موبایلو سرجاش گذاشت .

تا پایان صبحانه ستاره میخ روی آرمین بود… 

بعد از خوردن،همگی بلند شدیم… 

هر کس سوار ماشین خودش شد و به سمت تلکابین رامسر رفتیم… 

وقتی رسیدیم دو نفر رفتن بلیط گرفتن….یکی آرتا،یکی سپهر… 

متاسفانه تلکابین ها دو نفره بود و ستاره وقتی اینو فهمید در کمال پررویی گفت

_من با آرمین می شینم،ببخشید هانا جون ولی ما هرسال میایم شمال من و آرمین باهمیم. تو که ناراحت نمیشی اگه آرمین بامن بشینه؟ 

لبخندی با خونسردی زدم و گفتم

_نه چرا ناراحت بشم؟من انقدر به شوهرم اعتماد دارم که بدونم هر کسی دست و دلش رو نمی لرزونه.

آرتا گفت 

_خیلی خوبه پس منم با هانا می شینم. 

آرمین با اخم های در هم رفته گفت

_لازم نکرده.

ستاره پوزخند طعنه آمیزی زد. 

_چیه آرمین جون نکنه تو به زنت اعتماد داری؟؟

آرمین نگاه وحشتناکی به ستاره انداخت و گفت

_نه فقط خوشم نمیاد هر پدرسوخته ای زن منو برانداز کنه برای همین ترجیح میدم کنار زنم باشم. 

بعد این حرف دستم و گرفت و اول صف برد و به محض رسیدن تلکابین سوار شدیم. 

دست به سینه نگاهش کردم و با لبخند گفتم

_بوی حسادت میاد. 

چپ چپ نگاهم کرد و گفت

_جای تو باشم زر مفت نمی زنم،این پنجره رو می بینی؟از همین پرتت کنم پایین جسدتم پیدا نمی شه. 

با همون لبخندم گفتم

_موقع افتادن دست تو رو هم میگیرم جناب استاد نگران نباش.راستی؟ تو چطوری استاد دانشگاه شدی؟ 

چپ چپ نگاهم کرد و گفت

_وصیت مامانم بود. 

ابروهام بالا پرید و گفتم

_ایول،چه خانواده دوست.مادرت وصیت نکرد یه کم آدم باشی؟

عصبی از حرفم غرید 

_مواظب حرف زدنت باش هانا. 

سری تکون دادم و گفتم

_باشه ولی برام سؤاله چه طور می تونی انقدر بی احساس باشی؟جلوی روت گردن یه آدم و بزنن خم به ابروت نمیاد.جون و احساس بقیه برات مهم نیست.همه رو به چشم ابزار می بینی.

سری تکون داد و گفت

_هومم… تو هم یکی از همون ابزارهایی.یادت نره کارت چیه.هر چقدر که بیشتر راضیم کنی بدهیت زودتر تموم میشه وگرنه تا آخر عمرت اسیر منی. 

با پوزخند گفتم

_باور کنم وقتی پیر شدم هنوزم ازم همین انتظار هارو داری. 

دست به سینه نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت و گفت

_نه خوب…الان تر و تازه ای.دو روز دیگه اگه ازت خسته بشم نگهت نمی دارم… اما تو خوشحال نباش. من مشتری واسه جنس دست دومم دارم.

 

 

با حرص نگاهش کردم…طاقت نیاوردم و با پام محکم به ساق پاش کوبیدم که صورتش در هم رفت و غرید

_وحشی 

در حالی که به سختی جلوی خودمو گرفتم که جیغ نزنم گفتم

_خیلی پستی. 

فقط پوزخند زد…سرم رو به سمت پنجره گرفتم،تلکابین هی بالاتر می رفت.به پایین که نگاه کردم حس کردم سرم گیج رفت و تهوع شدید گرفتم. 

ارتفاعش زیاد بود…به قول آرمین اگه میوفتادم پایین حتی جنازمم پیدا نمیشد. 

با این فکر از ترس سیخ سر جام نشستم و چشمامو بستم.یعنی الان زندگی ما وصل به همون تسمه بود…اگه یک دفعه میوفتادیم چی؟ 

همون لحظه تلکابین صدایی داد که از ترس غالب تهی کردم… 

صدای خنده ی آرمین اومد و گفت

_ترسیدی؟ 

با وحشت گفتم

_به خدا الان می میریم.من شانس ندارم همین نخ پاره میشیم جسدمونم خاکستر میشه البته تو خرشانسی نجات پیدا می کنی ولی من چی؟ هنوز کلی آرزو دارم میخوام روی تو رو کم کنم به خاک سیاه بشونمت همش به باد میره. 

_واقعا همچین هدفی داری؟ 

چشمامو باز کردم و گفتم

_پس چی؟من باید اشک تو رو ببینم

پقی زد زیر خنده

_از رویاهای دست نیافتنی تووسرت پرورش میدی. 

خواستم جواب بدم که باز چشمم به پایین افتاد و همزمان تلکابین صدا داد… 

از ترس جیغ خفه ای کشیدم که خنده ش بلند تر… 

دستم و گرفت و به سمت خودش کشید… 

کنارش نشستم که بغلم کرد و گفت 

_وقتی با منی،جز خودم از هیچی نترس.اوکی؟

آروم شدم…انگار واقعا ترسی وجود نداره.سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم.وقتی می تونست خوب باشه چرا بد بود؟ 

خیره به چشماش گفتم

_از تو هم نمیترسم،ترس نداری. 

یک تای ابروش بالا پرید.خواست چیزی بگه که باز تلکابین صدا داد .

با ترس سرم و توی سینه ش مخفی کردم و گفتم

_الان می میریم. 

حس کردم نفسش با این کارم حبس شد…بعد از چند لحظه دستش و زیر چونه م گذاشت و سرم و بلند کرد. 

چشماش کمی قرمز شده بود و با حالت خاصی بهم نگاه می کرد. 

با صدایی گرفته گفت 

_نترس خوشگلم من هستم. 

متعجب از حرفش نگاهش کردم که تلکابین وارد فضای بسته شد و ایستاد. 

در باز شد…نگاهش و ازم گرفت و پایین رفت،دستش و به سمتم دراز کرد…پایین رفتم…همونجا منتظر موندیم تا بقیه برسن…آرمین اخم کرده بود و در واقع نمیشد باهاش حرف زد.فقط باید می گفتم خدا عاقبتمو با این دیوونه به خیر کنه