رمان عروس استادp106,107,108,109
❤️🔥❤️🔥
🍁🍁🍁
با تردید نگاهی به مهرداد انداختم که تایید کرد،ناچارا از پله ها بالا رفتم اما همون جا ایستادم
آرمین به سمت مهرداد رفت و با لحن بدی پرسید
_نکنه هوایی شدی چشمت به زن من گیر کرده؟
مهرداد لبخندی زد و گفت
_نه،قضاوت بیجا نکن تو که می دونی من چقدر ترانه رو دوست دارم.
_تو هم که می دونی من از خیانت بیزارم مگه نه؟نمی خوای که قاتل اون دخترم من بشم؟
مهرداد چپ چپ نگاهش کرد و گفت
_ساکت باش یکی می شنوه.
آرمین با کلافگی چنگی به موهاش زد و غرید
_لعنتی…
مهرداد گفت
_تو که دوستش داری چرا انقدر اذیتش می کنی؟
آرمین:کی گفته که من این جوجه ی تازه از تخم در اومده رو دوست دارم؟
مهرداد در حالی که سعی داشت خندشو کنترل کنه گفت
_پس چرا سرش غیرتی می شی؟
سر تاپاگوش شدم…آرمین با همون لحن مخصوص خودش جواب داد
_سیب زمینی بی رگ که نیستیم،توئه لندهور ور دلش نشستی دستشم گرفتی حق نیست یه مشت بزنم تو اون صورتت؟
این بار مهرداد خندید و گفت
_ اگه آروم میشی بزن.
آرمین از جاش بلند شد و همون طور که به سمت پله ها میومد گفت
_اگه یه گلوله حرومت کنم آروم میشم حیف رفیقمی.
صدای خنده ی مهرداد و شنیدم و قبل از اینکه آرمین منو ببینه پریدم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم.
دو دقیقه بعد در باز شد و آرمین به محض وارد شدن گفت
_بلند شو ببینم.
نیم نگاهی بهش کردم که گفت
_می خوام باهات حرف بزنم.
به ناچار نشستم…کنارم روی تخت نشست… نگاهم کرد و بی مقدمه گفت:
_من می خوام با ستاره ازدواج کنم،یه مدت کوتاه.
قلبم فرو ریخت،حس حسادتی به دلم چنگ انداخت… به اجبار لبخندی زدم و گفتم
_خوبه،از دستت راحت میشم.
تند نگاهم کرد و گفت
_نگفتم می خوام تو رو طلاق بدم.
متعجب گفتم
_یعنی چی؟میخوای حرم سرا باز کنی؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت
_بدم نمیاد.
خودشو روی تخت پرت کرد و دستاشو از دو طرف باز گذاشت.حیرت زده از پرویی این بشر داشتم نگاهش می کردم که بازومو کشید و توی بغلش افتادم…دستشو دورم انداخت و گفت
_حسودی نکن تو رو سوگلی حرم سرام می کنم.
با ناباوری گفتم
_یعنی انقدر بیشعوری که میخوای دو تا زن بگیری ؟
جدی شد و جواب داد
_دیدم که امروز ستاره هلت داد بعد از اینکه تو رفتی خواستم دنبالت بیام تا یه بلایی سر خودت نیاری… تا اومدم بیرون دیدم ستاره تو رو پرت کرد پایین
با اخم گفتم
_دیدی و توی جمع اون طوری باهام حرف زدی؟طوری که همه بهم به چشم یه دیوونه نگاه کنن؟
نگاهش رو به سقف دوخت و گفت
_من به اون دختر نیاز دارم.
خیلی بهم برمی خوره،گاهی از کم شعوری آرمین واقعا دلم می گیره.
حتی اگه هیچی بینمون نباشه باز من زنشم،انگار این بشر توی سینه ش قلب نداره.یا شاید هم داره و متعلق به ستاره ست این وسط من اضافم…
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم،گفتم:
_چرا طلاقم نمیدی؟
سرشو پایین آورد،حالا صورتش روبه روی صورتم بود.نگاهش و به لبهام دوخت و گفت
_چون تو رو حالا حالا ها می خوام.
خواستم بلند بشم که اجازه نداد.محکم تر گرفتم و گفت
_یه دقیقه بی حرکت باش بذار بخوابم.
چیزی نگفتم…سرم و روی سینه ش گذاشتم و نفس کشیدم،بوی عطرش مست کننده بود.چند وقت پیش اسم عطرش رو توی اینترنت سرچ کردم و با دیدن قیمتش عقل از سرم پرید و تا چند دقیقه مات به دیوار زل زده بودم.
طوری که نفهمه نفس عمیقی کشیدم…نمی دونم چرا اما تحمل اینو نداشتم که کسی جز من توی این آغوش بخوابه. در حد مرگ حسادت می کردم .
چشمامو بستم بین ترس های بزرگ و کوچیکم توی بغلش یواش یواش خوابم برد
* * * * *
پوست لبمو با حرص می جویدم. بیشتر از نیم ساعت بود که ستاره و آرمین تنها توی آشپزخونه صحبت می کردن.
کل امروزم زهر مار شد،به اصطلاح کنار دریا رفته بودیم…اما من تا صورتم رو برمی گردوندم و ستاره رو مشغول حرف زدن با آرمین می دیدم.الان هم همه مشغول فیلم نگاه کردن بودن و اون دو تا توی آشپزخونه.
طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم… به سمت آشپزخونه رفتم…
طوری که کسی نفهمه سرکی کشیدم و با دیدن صحنه ی روبه روم خشکم زد.
هر دو روی صندلی نشسته بودن،ستاره اشک میریخت و آرمین با نگاهی خاص بهش زل زده بود.
این بشر هر چقدر هم انکار کنه عاشق ستاره ست اینو از نگاه شیفته ش میشه فهمید.
طولی نکشید که صداش اومد:
_گریه نکن!
حس بدی به دلم سرازیر شد،گریه نقطه ضعف آرمین بود و الان ستاره داشت از این استفاده می کرد.
آرمین که دید گریه ش بند نمیاد دستشو گرفت و با لحن کلافه ای گفت
_گفتم که عقدت می کنم،بابات هر چقدرم که خودشو آدم حسابی بگیره باز منو ببینه موش میشه جرئت مخالفت نداره.اون توله ی شکمتو من به گردن می گیرم اما می دونی که من در راه خدا کاری واسه کسی انجام نمیدم،شرطم و باید اجرا کنی.
ستاره نالید
_آخه چطوری؟
_همون طوری که بهت گفتم من آدم صبوری نیستم می خوام زود کارم راه بیوفته
داشت دست دست می کرد که ادامه ی حرفش و بزنه که صدایی از پشت سرم گفت
_چیکار می کنی؟
با ترس برگشتم و با دیدن آرتا چشم غره ای بهش رفتم.
آرمین از آشپزخونه بیرون اومد و با اخم بهم نگاه کرد انگار بو برد فال گوش ایستادم.
آرتا با لبخندی موذی گفت
_یه بوهایی اینجا میاد.
آرمین با اخم گفت
_هر بویی که بیاد به تو مربوط نیست،شرت کم کن…
رو کرد به من و با نگاه تندی گفت
_ما میریم بخوابیم.
تا خواستم چیزی بگم دستم و گرفت. نگاهم به ستاره افتاد.با غم به دستای ما زل زده بود…
دستم رو دنبال خودش کشوند،با هم به طبقه ی بالا رفتیم…
پرتم کرد داخل اتاق و در رو محکم بست و با عصبانیت گفت
_تو کی می خوای دست از یورتمه زدن رو اعصاب من برداری هانا؟پشت در آشپزخونه گوش وایستادی که چی؟
با ظاهری خونسردانه گفتم
_خواستم ببینم دلیل ازدواج دوم شوهرم چیه!
با فکی قفل شده گفت
_با من بازی نکن.
یه قدم به سمتش برداشتم و جسورانه گفتم
_طلاقم بده،بعد برو هر کیو که دلت خواست بگیر.اصلا حرم سرا باز کن…اگه غمت اینه که روم پول دادی و باید استفاده ببری من حاضرم بهت سفته بدم که تمام اون پولو بهت برگردونم.اما من نمی تونم مثل بدبخت ها با هوو زیر یه سقف باشم.
خیره نگاهم کرد و کم کم لبخند محوی روی لبش اومد.با لحن کشداری گفت
_حســـودی می کنی؟؟؟؟
جا خورده از حرفش گفتم
_چه ربطی داره؟من واسه شخصیت خودم ارزش قائلم.
یک قدم بهم نزدیک شد و با یه نگاه خاص گفت
_اگه این قول و بهت بدم که بعد عقد اون دختر حتی یه بارم باهاش نمی خوابم چی؟
مات موندم،آرمین چرا اینو گفت؟داشت بهم قول میداد،اولین بار بود که آرمین این طوری حرف میزد.
سکوت کرده بودم،نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت
_ ماساژ بلدی؟
مات مونده گفتم
_بابام همیشه مجبورم می کرد ماساژش بدم
سری تکون داد و تیشرتش رو با یه حرکت بیرون کشید.
نگاهم رو از تن برهنه ش به زمین انداختم.نمیدونم چرا خالکوبی هاش منو می ترسوند.روی سینه و دست چپش خالکوبی هایی داشت که معنیشو نمی فهمیدم.
با خستگی خودشو روی تخت پرت کرد و گفت
_اول یه لباس حسابی تنت کن که اگه خسته لش شدی رو من یه فیضی ببرم .
با حرص زیر لب گفتم
_صد سال می خوام فیض نبری،مردک هوس باز.
خداروشکر نشنید…سویشرت چسبون روی تاپم رو در آوردم و موهام و باز کردم.
به سمتش رفتم و روی تخت نشستم،دستم و به سمت شونه های برهنش بردم و آروم مشغول ماساژش شدم.
ناله ای کرد و گفت
_نگفته بودی از این کارا بلدی توله.
مشت محکمی به کمرش زدم و گفتم
_مؤدب باش!
خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_یه کم پایین ترم ماساژ بده