تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استادp102,103,104,105

رمان عروس استادp102,103,104,105

| Marl

❤️‍🔥❤️‍🔥

 

#عروس_استاد

 

 

هر لحظه بیشتر تنم داغ میشد.دلم جیغ زدن می خواست…خندیدن می خواست…دلم پرواز کردن می خواست. 

بلوزم رو از تنم در آوردم.نگاه آرمین به تنم خیره مونده بود… از جاش بلند شد و به سمتم اومد.پشت سرم ایستاد و بند لباش زیرم رو باز کرد… 

دوباره روی تخت نشست و لیوانش رو پر کرد و بدون اینکه ازم چشم برداره یک نفس سرکشید… 

عقلم طوری از سرم پریده بود که حاضر شدم جلوش لباس هام و با اون لباس خواب عوض کنم.

نگاهش رو به سرتاپام انداخت و زمزمه کرد: 

_خوشگل شدی… 

خندیدم،کم کم خندیدنم شدت گرفت و گفتم 

_تو…تو از من تعریف کردی؟ 

لبخند محوی زد،لیوانش رو روی میز گذاشت…به سمتم اومد و دستش رو دور کمر برهنه م حلقه کرد و خودش رو تماما بهم چسبوند. 

همون طوری که گردنم رو با اون نگاه خمارش برانداز می کرد گفت

_آره عسلم،از تو تعریف کردم. 

سرش رو به سمت گردنم آورد…عمیق نفس کشید و گفت 

_آدم و مست می کنی. 

دوباره خندیدم و بریده بریده گفتم

_الان…تو…مست شدی؟؟؟

_هوممم مست تو. 

بی هوا گفتم

_میای برقصیم؟

با چشمای قرمزش نگاهم کرد و گفت 

_تو برقص من نگات کنم.اوکی؟

از گردنش آویزون شدم و گفتم

_نه باهم برقصیم… لطفا

با حالت خاصی نگاهم کرد،ازم فاصله گرفت و به سمت لپ تاپش رفت.چند دقیقه ی بعد آهنگ لایت و خارجی توی اتاق پیچید. 

دوباره به سمتم اومد و دستش رو دور کمرم انداخت.

دستم رو آویزون گردنش کردم و خودم و بهش چسبوندم 

کوتاه خندید و گفت

_فسقلی،داری دیوونم می کنی حالیته؟ 

خندیدم و گفتم

_تو گرمت نیست؟تو هم لباس تو در بیار. 

خیره نگاه کرد و گفت

_تو درش بیار.

خیره به چشم هاش دستم به سمت دکمه های بلوزش رفت و یکی یکی بازشون کردم. 

انگشتم رو از روی گردنش تا روی سینه ی برهنش کشیدم و ریز خندیدم. 

خواستم حرفی بزنم که بازوهامو گرفت. چرخوندتم و پرتم کرد روی تخت و خودش هم روم خم شد و با صدای خش داری گفت

_می خوامت توله سگ،خیلی می خوامت. 

حرفش و زد و با قدرت لب هاشو روی لب هام گذشت و من با لذت چشم هام و بستم

 

با حس سردرد وحشتناکی چشمامو باز کردم.خواستم تکون بخورم اما نتونستم…دست آرمین دقیقا دور گردنم بود و یکی پاهاش پاهام رو حبس کرده بود..  

همیشه همین قدر بدخوابه… با حرص دستش رو به اون طرف پرت کردم که تند از خواب پرید. 

با گیجی نگاهم کرد…همون طوری که بلند میشدم غریدم: 

_سی سالته نمی تونی مثل آدم بخوابی خفم کردی. 

نگاه تندی بهم انداخت و گفت 

_مریضی بیدارم می کنی؟ 

نگاهی به لباسام که وسط اتاق بود انداختم و سرم گیج رفت… 

با ناباوری گفتم

_تو چه غلطی کردی؟ 

خودش و روی تخت پرت کرد و خمار خواب گفت 

_سایلنت باش،هنوز پنج صبحه شکنجه ست صداتو بشنوم. 

عصبی بالش رو برداشتم و با تمام توان توی صورتش کوبیدم که از جا پرید و داد زد: 

_چته؟؟؟

_لباسای من کف اتاق چیکار می کنه؟ 

بی تفاوت نگاهی به لباسا انداخت و گفت 

_خودت در آوردی. 

ناباور نگاهش کردم…روی تخت نشستم و نالیدم: 

_آبروم رفت. 

صدای خندش اومد،گفت 

_جلوی کی؟شوهرت؟ولی تو هم بد مستی با دو پیک رفتی تو آسمونا… 

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم

_ساکت شو… 

سرم و فشردم و با درد نالیدم. 

_سرم داره می ترکه. 

روی تخت دراز کشید و گفت 

_اگه مثل وحشی ها خواب از سرم نمی پروندی ماساژ های خوبی بلد بودم.

از جام بلند شدم و گفتم 

_نخواستم… 

لباسامو پوشیدم و به سمت در اتاق رفتم که صداش اومد 

_کجااا؟ 

بدون اینکه برگردم گفتم

_تو به خوابت برس! 

از اتاق بیرون اومدم،به سمت پله ها رفتم و هنوز پله ی اول رو پایین نرفته بودم کسی با قدرت هلم داد و صدای جیغم همزمان شد با افتادنم از کلی پله

 

 

 

* * * * 

ناله ای کردم و خواستم چشمامو باز کنم اما انگار به پلک هام وزنه زده بودن… 

صدای ناآشنایی گفت: 

_به هوش اومد.

سرم تیر می کشید،حس می کردم هر لحظه ممکنه سرم منفجر بشه. 

صدای آشنای آرمین رو بالای سرم شنیدم: 

_از بس دست و پا چلفتی هستی.

از این که توی همین وضعم هم بهم متلک می گفت دلم می خواست تیر بارونش کنم.

به سختی لای پلک هامو باز کردم…اولین کسی که دیدم آرمین بود،بعد ترانه و استاد آریا… آرتا و ستاره و بقیه ی دوستای آرمین همه بالای سرم بودن. 

با صدای خش گرفته ای گفتم

_چی شده؟

ترانه جواب داد: 

_هممون خواب بودیم که صدای افتادن تو شنیدیم.

آرمین گفت

_دیگه چهار تا پله هم نمی تونی بری پایین؟

تازه همه چیز یادم اومد…گفتم

_یه نفر منو هل داد. 

دستمو بالا بردم و روی سرم گذاشتم،باندپیچی شده بود.

به دستمم سرم وصل بود… 

آرمین با پوزخندی گفت

_زده به سرت مخت تاب برداشته. 

خواستم بلند بشم که یکی از مردهای جمع که اسمش فرهاد بود گفت

_بلند نشو،تا سرمت تموم نشده… 

ترانه گفت

_فرهاد دکتره… 

بی توجه به حرفش سوزن سرم رو از دستم کشیدم که صدای همه جز آرمین دراومد کلا این بشر جز خودش برای کسی حرص نمی خورد. 

خون از دستم چکید اما اعتنایی نکردم…درد وحشتناکی توی سرم بود… 

ولی برام اهمیتی نداشت،به سمت ستاره رفتم و یقه شو گرفتم و با صدای بلندی گفتم

_کار توئه عوضی تو هلم دادی… 

با قیافه ی متعجبی گفت

_دیوونه شدی تو؟ چه هل دادنی؟ 

کسی آستینم رو کشید،برگشتم…استاد آریا بود که با اخم گفت

_به خودت بیا… 

_اما استاد من مطمئنم یکی منو هل داد تو این خونه کی جز این با من دشمنه؟شک ندارم کار خودشه… 

آرمین از جاش بلند شد و با خمیازه گفت 

_مهرداد یکم اینو نصیحت کن عقل از سرش پریده سر صبح از خواب بی خوابم کرد.من تنظیم خوابم بهم بریزه اخلاقم قاط میزنه.شما هم برید بخوابید اول صبحی گرفتار شدیم. 

با نفرت نگاهش کردم… انقدر بی ملاحظه بود که توی جمع با من اینطوری حرف میزد.انگار نه انگار دارم میگم یکی هلم داده. ستاره با پیروزی نگاهم می کرد .

تهدید وار نگاهش کردم…استاد آریا گفت

_بیا بشین یه کم حرف بزنیم

 

نگاهم رو از ستاره گرفتم… همه یه جوری نگاهم می کردن انگار دیوونم.یکی یکی هم بعد از گفتن به خیر گذشت به اتاقاشون رفتن تا بخوابن.. 

ترانه هم خمیازه ای کشید و گفت

_فکر کنم منم خیلی خوابم میاد،با اجازتون منم برم بخوابم. 

استادآریا با لبخند گفت

_برو عزیزم. 

ترانه هم رفت… استاد اشاره ای به مبل کرد و گفت

_بشینیم؟ 

سری به علامت مثبت تکون دادم… 

روی مبل نشستیم،به سمتم برگشت و گفت

_خوب…تعریف کن. 

نفسم و فوت کردم و گفتم

_ببینید استاد… 

وسط حرفم پرید: 

_جز دانشگاه می تونی مهرداد صدام کنی. 

سری تکون دادم و گفتم

_اوکی،ببین مهرداد من مطمئنم یکی هلم داد،شک ندارم کار ستارست. 

با اخم ریزی سر تکون داد و گفت 

_ولی بهتر نیست از در سیاست وارد بشی؟با دعوا و داد و بیداد کسی حرفتو باور نمی کنه. 

با حرص گفتم

_آخه اون دختره ی عوضی… 

وسط حرفم پرید: 

_ببین…مشخصه ستاره از حسادت زیاد این کار و کرده اما اینو یادت نره برگ برنده دست توئه،تویی که زن آرمینی…تویی که باهاش زیر یه سقفی.به جای داد و هوار اینو بهش ثابت کن…نذار خوشحال بشه. 

حرفاش منو به فکر فرو برد،حق با اون بود.

سکوتمو که دید ادامه داد: 

_من واقعا دلم می خواد پیروزی تو ببینم. 

به چشماش نگاه کردم و گفتم

_چرا؟ 

ابرویی بالا انداخت و گفت 

_همین طوری. 

خواست بلند بشه که بی هوا دستشو گرفتم. 

با اخم ریزی نگاهم کرد…خودمم دلیل کارمو نمی دونستم. 

اما کنارش حس خوبی داشتم…بدون اینکه دستش و ول کنم گفتم

_میشه بازم حرف بزنی؟ 

معنادار به چشمام نگاه کرد . کلافه نفسم و بیرون دادم و گفتم

_ببین من… 

هنوز جمله م تموم نشده بود صدای خشن آرمین رو شنیدم

_اینجا چه خبره؟

دستم و از دست مهرداد بیرون کشیدم و مثل مجرم ها ایستادم. 

آرمین با اخم به ما نگاه می کرد.. 

کمی من و من کردم وگفتم

_فقط داشتیم حرف می زدیم. 

با خشم نگاهم کرد و گفت

_می خوای برو رو پاش بشین براش حرف بزن!  

لبمو گزیدم…نگاهی به سرتاپام انداخت و با لحن تندی گفت

_برو بالا… با مهرداد حرف دارم