تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استاد p98,99,100,101

رمان عروس استاد p98,99,100,101

| Marl

این پارت رو هم حمایت کنین لطفا .

 

#عروس_استاد 

 

این بار من بودم که خندیدم،با طعنه نگاهش کردم و بهش پشت کردم که دستش رو دور شکمم حلقه کرد و از پشت بهم چسبید. 

لب هاشو به لاله ی گوشم چسبوند و گفت

_من عاشق نمیشم. 

پوزخندی زدم و گفتم

_مگه عاشق ستاره نشدی؟ 

قاطع گفت

_من فقط اونو می خوام،می دونی چرا؟چون تنها دختری بود که خواستم و روم ولو نشد.یه جوری حسرتش رو دلم موند .

نزدیک تر اومد و فاصله رو به صفر رسوند…با صدای خش دار تری ادامه داد 

_من هرگز عاشق دختری که از روز اول در اختیارم بوده نمیشم هانا،از اون گذشته…تو خیلی بچه ای.من جذب زنای پخته و لوند میشم نه یه دانشجوی ترم اولی. 

حرفاش بدجوری غرورم رو شکست… خیلی خوب صدای شکستنم رو شنیدم .اشک تا پشت پلکم اومد اما پسش زدم به روی خودم نیاوردم چقدر حرف هاش ناراحتم کرد. 

سری تکون دادم و ازش فاصله گرفتم…طوری که انگار اصلا برام مهم نیست به سمت چمدونم رفتم و گفتم

_کاش یه قانونی برای خودت می ذاشتی وقتی کسیو نمی خوای ولش کن… 

سنگینی نگاهشو حس می کردم،گفت 

_واقعا دلت می خواد بری؟ 

صاف ایستادم و خیره به چشماش جسورانه گفتم

_برای نجات از دستت لحظه شماری می کنم.

لبخند کجی زد و سر تکون داد… ادامه دادم

_دلم می خواد همه ی گندکاریات رو شه و بیوفتی زندان.اون روز،بهترین روز منه. 

روبه روم ایستاد و با نگاه خاصش بهم زل زد و گفت 

_فکر نمی کنی رویاهای تو سرت زیادی دست نیافتنیه؟ 

چیزی نگفتم،دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو نزدیک اورد و خیره به لب هام گفت 

_تو تا اخر عمرت مال منی،مگه اینکه خودم پرتت کنم بیرون.فقط امیدوار باش مثل یه دستمال دور انداخته بشی…در اون صورت می تونی به رویاهات برسی وگرنه… تا هر وقتی که من بخوام توی تختم،به اون شکلی که من می خوام تمکینم می کنی. 

نگاهی به سر تاپام انداخت،با حالت متفکری گفت

_مثلا امشب،از هیچی بهتری…می تونی با یه لباس خواب قرمز شروع کننده باشی.

عقب کشیدم و با غیظ گفتم

_هرگز… 

باز همون پوزخند مسخرش رو زد،حوله ش رو برداشت و همون طوری که به سمت حموم می رفت گفت

_خودت،با میل خودت میای

 

رفت توی حموم و در رو بست. با عصبانیت بالش روی تخت رو به سمتش پرت کردم که به در بسته خورد . 

در حالی که از خشم چشمام به خون نشسته بود چمدونم رو باز کردم و یک دست بلوز شلوار مجلسی بیرون آوردم و با لباس هام عوضشون کردم. 

روبه روی آینه ایستادم و دستی به موهام کشیدم و کمی آرایش کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم .

طبقه ی پایین دو نفر از خدمتکار ها در حال چیدن میز شام بودن و بعضیا هم سر میز نشسته بودن… 

پایین رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم،همون لحظه صندلی کناریم کشیده شد و پسر جوونی کنارم نشست . 

دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت 

_با اینکه صبح معرفی شدیم وای شرط می بندم اسممو یادت رفته.من آرتام. 

نگاهی به دستش انداختم،سری تکون دادم و بی تفاوت گفتم

_اوکی .

یهو ترانه پقی زد زیر خنده…آرتا دستش رو عقب کشید و بدون اینکه از رو بره گفت 

_اشتباه نکنم اسمت هانا بود.

نگاهی بهش کردم و گفتم

_وقتی می دونی چرا می پرسی؟ 

_شاید خواستم بیشتر باهم آشنا بشیم،نمیشه؟ 

صدای تشرگونه ی استاد آریا بلند شد: 

_آرتا… حدتو بدون.اون زن آرمینه! 

با لبخند نگاهش کردم و بدون اینکه بخوام چند ثانیه ای روی صورتش قفل شدم… 

یکی از پسرای جمع با خنده گفت

_محاله،آرمین زن نمی گیره.هانا خانمم لابد دوست دخترشه منتهی از نوع سوگولیش. 

ستاره با تمسخر جواب داد 

_خوبه آرمین برای همه شناخته شدش،هم سلیقه ش هم رفتارش.حداقل همه می دونن اگه روزی هم بخواد ازدواج کنه با کسی ازدواج می کنه که قبل از اون توی تختش راه پیدا نکرده باشه. 

با این حرفش جمع ساکت شد و من از خشم و خجالت قرمز شدم…چقدر وقیح بود که توی این جمع چنین حرفی میزد . 

همه سکوت کرده بودن که صدای خشک آرمین سکوت رو شکست: 

_همه ی جمع اینجا منو می شناسن و می دونن با کسی که زر مفت بزنه چیکار می کنم.پس گاله رو بسته نگه دار. 

ستاره جا خورد و سکوت کرد…آرمین به سمتم اومد و یکی روی شونه ی آرتا زد و با اخم گفت 

_بکش کنار. 

انگار همه توی این جمع ازش حساب می بردن… چون آرتا هم بی حرف کنار رفت 

کنارم نشست…بدون اینکه نگاه کسی براش مهم باشه ناخنکی به سالاد زد و با صدای بلندی گفت

_چی شد این شام؟

خدمتکار دولا راست شد و با احترام گفت

_الان میارم آقا.

خم شد و کنار گوشم گفت 

_تا واسه اون آشغالایی که به صورتت مالیدی قاطی نکردم گمشو پاکش کن.

 

 

لبخند ملیحی زدم و نگاهش کردم…همون لحظه آرتا گفت

_هانا خانم چند سالتونه؟

به جای من آرمین گفت

_آمارگیری؟ 

آرتا گفت

_آخه به نظرم خیلی جوون تر از تو می زنن. 

از لج آرمین لبخند زیبایی زدم و گفتم

_من هجده سالمه آرتا جان. 

اوهوع حالا تا قبل از اومدن آرمین کم مونده بود کتکش بزنم…الان شده بود آرتا جان. 

نگاه تند و تیزی از آرمین تحویل گرفتم که بیخیال مشغول خوردن شامم شدم 

بعد از خوردن شام به خاطر اینکه اکثرا خسته بودن به اتاقاشون رفتن… 

دلم نمی خواست برم بالا اما دلمم نمی خواست تنها پایین بشینم. برای همین ناچارا همراه آرمین به طبقه ی بالا رفتم. 

به محض وارد شدن به سمت شیشه ی مشروبش که روی میز همراه دو لیوان گذاشته شده بود رفته و لیوانی برای خودش پر کرد و یک نفس سر کشید و دوباره لیوانش رو پر کرد و روی تخت دراز کشید. 

واقعا برام سؤال پیش اومد این چیه که انقدر با لذت می خورنش… با اینکه از مشروب متنفر بودم اما دلم خواست که امتحان کنم چون شنیده بودم با خوردنش تمام درد هات رو فراموش می کنی. 

به سمت شیشه ی مشروب رفتم و لیوان رو پرش کردم. 

آرمین نگاه خمارش رو بهم انداخت و با صدای کشداری گفت

_می خوای بخـــوریش؟؟؟

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم

_آره… 

سری تکون داد و گفت

_خوبه،تجربه میگه زنا تو مستی هات ترن. 

چپ چپ نگاهش کردم و لیوان رو به سمت لبم بردم و یک نفس سر کشیدم. 

تمام راه گلوم از طعم زهر ماریش سوخت و صورتم در هم رفت… 

صدای خنده ی آرمین بلند شد و گفت 

_چیه؟خوشت نیومد؟وقتی جنبه نداری مجبوری بخوری؟ 

در حالی که تمام تنم داغ شده بود نگاهش کردم و از لجش لیوان رو دوباره پر کردم و این بار هم یک نفس سر کشیدم…با اینکه طعم بدی داشت اما خم به ابرو نیاوردم… 

آرمین لیوانش رو بالا آورد بطری رو برداشتم و هم لیوان اون رو هم مال خودم رو پر کردم. 

چشمام داشت سیاهی میرفت .

دستی به گردنم کشیدم که گفت 

_گرمته؟؟

سری تکون دادم.از جاش بلند شد و سراغ چمدون رفت . ست قرمزی که به خاطر تور های پایینش بیشتر شبیه لباس خواب بود رو به سمتم گرفت و گفت 

_اینا رو بپوش 

از دستش گرفتم… بی اراده شده بودم… 

روی تخت نشست و همون طوری که لیوان مشروبش رو سر می کشید بهم خیره شد… 

دستم به سمت دکمه های بلوزم رفت و یکی یکی بازشون کردم