رمان عروس استادp94,95,96,97
کلا حمایت نداره؟ اگه حمایت نکنین کلا دیگه نمیدم
#عروس_استاد
با چشمای اشکی نگاهش کردم…هیچ وقت دلم نمی خواست جلوی این بشر گریه کنم اما الان بدجوری فریادش روی دلم درد کرده بود.
رومو به سمت پنجره گردوندم و با پشت دست اشکامو پاک کردم…
توی سکوت اشک می ریختم،بعد از ده دقیقه صدای فین فینم توی ماشین پیچید…
نیم نگاهی بهم انداخت و طولی نکشید که ماشین و کنار جاده پارک کرد.
صدای بمش توی ماشین پیچید
_ برگرد ببینم.
واکنشی نشون ندادم
دستشو زیر چونه م گذاشت و سرمو برگردوند.
چشمامو ازش دزدیدم و به پایین دوختم.
با شصتش اشکای روی گونم رو پاک کرد و گفت
_گریه نکن.
با این حرفش اشکام بیشتر جاری شد… کلافه نفسش رو فوت کرد و گفت
_هانا دارم میگم گریه نکن.
بازم سکوت کردم.با کلافگی دستشو دور شونه هام انداخت و بغلم کرد.
اشکم بند اومد و مات و مبهوت موندم… اولین باری بود که این طوری بغلم می کرد.
بوسه ی کوتاهی روی سرم زد و گفت
_معذرت می خوام
دیگه نفسم بالا نمیومد…این آرمین بود؟آرمین بود که این طوری مهربون بغلم کرد و گفت معذرت می خوام؟
یه لحظه حس کردم شاید پرت شدم توی یه ماشین دیگه.
ازش جدا شدم و نگاهی به صورتش انداختم…واقعا آرمین بود،با همون صورت جذاب و خواستنی…
با پشت دست اشکامو پاک کرد و گفت
_گریه نکن باشه؟خواهش می کنم.
سکسکه ای کردم و سری تکون دادم،لبخند محوی زد و ماشین روشن کرد.
به رو به رو چشم دوختم…هنوز توی شوک بودم اما به این فکر کردم نقطه ضعف آرمین اشکه…
لبخند محوی روی لبم نشست،چقدر مهربونیش جذاب بود
چند ساعت بعد رسیدیم.باغ بزرگ و زیبایی که فهمیدم مال آرمینه…
زودتر از همه ما رسیدیم و بعد استادآریافر و ترانه و بعد هم ستاره و دوستش و در آخر دو تا ماشین دیگه که هر کدوم یه زوج بودن.
همگی از ماشین پیاده شدن،زیرزیرکی نگاهی به ستاره انداختم.مانتوی مشکی و شال و شلوار سفیدی پوشیده بود که زیادی بهش میومد.
نگاهی به آرمین انداختم و وقتی دیدم مشغول حرف زدن با استاد آریاست نفس راحتی کشیدم که همون لحظه صدای ظریفی کنار گوشم گفت
_یعنی اینجا مال استاد تهرانیه؟
سرمو برگردوندم و با دیدن چشمای گرد شده ی ترانه خندم گرفت و سری تکون دادم که گفت
_ببینم خونه شم همین قدر بزرگه؟
نگاهی به دور تا دور باغ انداختم و گفتم
_دست کمی نداره.
زد به شونم و گفت
_خوش به حالت دختر تو قصر زندگی می کنی.
سکوت کردم و چیزی نگفتم،قصری که به دیو دو سر بالا ی سرته به چه دردی می خوره؟
خواستم حرفی بزنم که صدای دلبرانه ی ستاره مانع شد.
_آرمین گفته باشم من تو همون اتاق بزرگه که مخصوص خودم بود می خوابم،وسایلامم همه اونجاست.
مات و مبهوت نگاهش کردم،یعنی ستاره قبلا اینجا بوده؟تازه با آرمین…
دستم مشت شد،از تصورشون توی یک اتاق گر گرفتم و به آرمین نگاه کردم،اونم نگاهش به من بود .
با دلخوری رو برگردوندم در حالی که سعی می کردم به روی خودم نیارم به طرف دیگه ای خیره شدم که دستم گرم شد و صدای آرمین رو شنیدم که گفت
_متاسفم ستاره ولی سپردم اونجا رو واسه منو زنم آماده کنن تو می تونی توی اتاقای پایین بخوابی.
نگاهی به نیم رخ خونسرد آرمین انداختم،ستاره معنادار نگاهش کرد و گفت
_باشه،هر طور میلته.
بدون اینکه دستمو ول کنه به سمت ویلا کشوند.
داخل ویلا هم کم از بیرونش نداشت.
همه رفتن سمت اتاقا تا برای خودشون جا پیدا کنن،رومو برگردوندم سمت آرمین تا برای حمایتش تشکر کنم که نگاهش رو میخ شده به سمتی دیدم.مسیر نگاهش رو دنبال کردم و با دیدن ستاره اخمام در هم رفت
نامحسوس اشاره ای به آرمین کرد و خودش هم پنجره ی قدی رو باز کرد و رفت بیرون.
آمین رو کرد به من و گفت
_تو برو بالا،منم الان میام.
به روی خودم نیاوردم که اشاره ی ستاره رو دیدم،سری تکون دادم و به سمت پله ها رفتم. میانه ی راه ایستادم و به آرمین نگاه کردم که به همون سمت رفت .
راه رفته رو برگشتم،با احتیاط قدم برداشتم و صداشون رو از توی اتاق شنیدم… خداروشکر که در اتاق نیمه باز بود و تونستم آرمین و ببینم که رو به ستاره با اخمای در هم گفت
_آویزون شدی،می دونی که بدم میاد.
ستاره قدمی بهش نزدیک شد و با صدای دلبرانه ش گفت
_تو از من بدت نمیاد آرمین اینو اعتراف کن.
آرمین با خونسردی سری تکون داد و گفت
_اوکی هانی اعتراف می کنم ازت بدم نمیاد،ولی دیگه باهات حال نمی کنم،هیچ کدوم از حرفات روحم و ارضا نمی کنه،می دونی که از آدمای خاص خوشم میاد.
دست توی جیبش کرد و سیگاری بیرون کشید.ستاره با طعنه گفت
_هه،منظورت از خاص که اون دختره نیست نه؟من سالهاست می شناسمت،تو با این تیپ دخترا کاری نداری.
سیگارش رو آتیش زد و گفت
_اتفاقا با این یکی کار زیاد دارم،اگه پرت به پرم نخوره.
_یعنی باور کنم دوستش داری؟
با حالت جذابی دود سیگارش رو فوت کرد و گفت
_باور نکن،من هیچ کس و دوست ندارم.
ستاره با لبخند محوی نزدیک تر شد و گفت
_اما منو دوست داشتی.
سیگار رو از کنج لب آرمین برداشت و روی زمین انداخت،زیر پا لهش کرد و قدمی بهش نزدیک شد… دستاش رو روی سینه ی پهنش گذاشت وبا عشوه گفت
_ببین آرمین،تو تمام مدتی که باهام بودی اجازه ندادم رابطه ای بینمون باشه،به احترامم صبر کردی،دختر بازی و گذاشتی کنار اما الان با هانایی.مطمئنم هر شب زیر آبی میری.اون دختر بلد نیست چطور لوندی کنه.من قلق تو بلدم،بیا گذشته رو فراموش کنیم و دوباره باهم باشیم عزیزم. اوکی؟
نگاهم رو با ترس به آرمین دوختم،لبخند محوی زد و قدمی بهش نزدیک شد
قلبم بی مهابا می کوبید،دستش رو که دور کمر ظریف ستاره حلقه کرد برای لحظه ای حس کردم نفسم قطع شد…
با همون لبخند محو نگاهی به سر تاپاش انداخت و گفت
_حالا که نامزدت پلمپ تو باز کرده اینا رو میگی؟
با تمسخر نگاهش کرد و دوباره گفت
_حتی واسه یه شب پذیرایی تو تختمم نمی خوامت.
اینو گفت و به عقب هلش داد،لبخند محوی روی لبم نشست…
همزمان صدای صحبت دو نفر رو شنیدم،از صدای مردونه ش شناختم که استاد آریاییه…
از پشت در کنار رفتم و خودم رو به پله ها رسوندم و با دیدن صحنه ی روبه روم هینی گفتم و چشمامو بستم.
صدای سرفه ی مصلحتی استاد اومد و با تته پته گفت
_چیزه… ما داشتیم…
صداش با صدای جدی آرمین قطع شد
_چی شده هانا؟
نگاهی به ترانه که از خجالت فرقی با لبو نداشت انداختم و در حالی که به زور جلوی خندمو گرفته بودم گفتم
_هیچی فقط بد موقع پیچیدم تو این لاین.
انگار آرمین با یه اشاره تا ته ماجرا رو رفت،خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_هانا منو نگاه کن.
برگشتم که همزمان داغی لب هاش رو روی لب هام حس کردم…تنم گر گرفت این بار من با صورت قرمز عقب کشیدم.
صدای خنده ی بلند استاد آریا اومد و آرمین با خونسردی گفت
_من حال می کنم راه به راه زنمو ببوسم،هر کی دیگه هم حال می کنه می تونه ببوسه اینجا لازم نیست خودتونو به خاطر بقیه منفجر کنید.
دستم و گرفت و به سمت پله ها کشوند،سرمو پایین انداختم و خجالت زده از کنار استاد و ترانه گذشتم…
وارد آخرین اتاق شدیم،به محض بسته شدن در گفتم
_چه کاری بود کردی روانی؟
با خونسردی کتش رو در آورد و کمربندش و باز کرد و گفت
_دیدم زیادی پیگیر ماجرای من و جی اف های سابقمی،گفتم این وسط یه حالی بهت بدم بد کردم؟
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم
_به من حال بدی یا به خودت؟
نگاه تندی بهم انداخت،بهش نزدیک شدم و روبه روش ایستادم.انگار از جوابش به ستاره شیر شده بودم که گفتم
_اینو می دونی که یه روزی انتقام همه ی اینا رو ازت می گیرم نه؟
با همون اخماش فقط نگاهم کرد. با لبخند ادامه دادم:
_یه روی التماسم و می کنی…
انگار براش جوک تعریف کردم که قهقهه ای زد و ازم فاصله گرفت.
کتش رو در آورد و با خنده گفت
_اگه صبح با خودم نبودی حتما می گفتم یه چیزی زدی.
با همون لبخند کوتاهم گفتم
_تو عاشقم می شی آرمین،اینو مطمئن باش!
لبخند از لباش پر کشید،به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
این بار با جدیت گفت
_از کجا معلوم تو عاشقم نشی؟
پارت نمیدم حداقل ۲۰ کام بشه