تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استادp87,88,89,90

رمان عروس استادp87,88,89,90

| Marl

❤️❤️

#عروس_استاد

رو به آرمین با صدای گرفته ای گفت

_باید حرف بزنیم. 

انگار آرمین هم فهمید یه جای کار می لنگه که پرسید: 

_چی شده مهرداد؟ این چه حالیه؟ 

استاد نگاهی به من انداخت که یعنی جلوی این نمی تونم بگم.آرمین هم سری تکون داد و گفت

_بریم اتاقم. 

بعد از این حرف هر دو از کلاس خارج شدن… 

کنجکاو بودم ببینم چی حال استاد رو انقدر خراب کرده. حالا انگار چی می شد اگه جلوی من حرف می زدن؟ 

با کلافگی نفسم و فوت کردم و بیخیال آرمین از کلاس بیرون رفتم

* * * * * * *

کلید انداختم و در رو باز کردم،خواستم درو ببندم که چشمم به پاکت توی حیاط افتاد..  

برش داشتم و نگاهش کردم،هیچ اسمی نداشت.احتمالا مال آرمین بود… 

رفتم داخل و کفش هامو درآوردم…خواستم پاکت رو بذارم روی میز اما حس کنجکاویم اجازه نداد . 

فوقش باهام دعوا می کرد دیگه. 

نشستم روی صندلی و پاکت رو باز کردم،چند تا عکس بود… برش داشتم و با دیدن عکس اول نفسم حبس شد.یه عکس دو نفره از آرمین و ستاره…. 

نگاهم روی آرمین ثابت موند،داشت می خندید.چقدر موقع خندیدن جذاب بود.

حس حسادتی به دلم چنگ زد،تا حالا کنار من نخندیده بود اما توی این عکس کنار ستاره داشت از ته دل می خندید.

عکس و ورق زدم،توی عکس بعدی آرمین بود در حالی که ستاره رو توی بغلش گرفته بود هر دو روی مبل لم داده بودن .

عکسا رو ورق زدم همه عکس های آرمین و ستاره بود اما آخه کی این عکسا رو فرستاده بود .

پشت آخرین عکس نوشته بود:هنوزم منو دوست داری. 

داشتم با دقت می خوندمش که دستی عکس رو ازم گرفت. 

ترسیده برگشتم و آرمین و روبه روی خودم دیدم. 

با اخم عکس رو ازم گرفت و نگاهش کرد،منتظر داد و بیدادش بودم اما بدون اینکه نگاه از عکس برداره سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و آتیش زد… 

با صدای دو رگه ای گفت

_نیم ساعت دیگه بیا اتاقم… 

واینستاد تا جوابشو بدم و با همون عکس رفت طبقه ی بالا… 

لابد می خواست مست کنه و منم توی مستی بهش سرویس بدم تا یاد ستاره از سرش بیرون بپره. 

اشک تو چشمم جمع شد… نشستم روی صندلی و با حرص تمام عکساشونو پاره کردم



بلند شدم و به اتاقم رفتم،داشتم آتیش می گرفتم… حوله مو برداشتم و خودم و توی حموم انداختم. 
آب سرد رو باز کردم و رفتم زیر دوش… 
نفسم بند اومد اما از زیر دوش بیرون نیومدم…این چه حالی بود که داشتم؟چرا دلم می خواست ستاره رو بکشم؟ میلاد باهام قهر بود اما بهش فکر نمی کردم،به جاش به آرمین فکر کردم…چرا ستاره رو فراموش نمیکنه؟ 
بس نبود هر چقدر به خاطرش مست کرد و سیگار کشید؟ 
دروغ که نمی تونستم به خودم بگم،به ستاره حسودیم میشد. 
نمی دونم چقدر زیر دوش آب یخ بودم که دیگه داشت لرزم می گرفت… شیر آب رو بستم و حوله رو دور خودم پیچیدم. 
در حموم رو باز کردم که چشم تو چشم آرمین شدم،اخمام در هم رفت خواستم حرفی بزنم که دستشو روی قفسه ی سینم گذاشت و به عقب هلم داد .
به دیوار چسبیدم،خودش رو بهم چسبوند و گره ی حوله م رو باز کرد  
خواستم بگم چیکار می کنی که شیر آب رو باز کرد و آب سرد روی هر دومون ریخت.  
نفسم بند اومد،با لبخند محوی بهم نگاه کرد و گفت
_من مست نکردم ولی تو انگار خمار شدی. 
نمی تونستم حرفی بزنم،خواستم عقب بکشم که به کمرم چنگ انداخت و کنار گوشم گفت 
_سرکشی می کنی اما زود ا*ر*ض*ا میشی،هاتی. 
باورم نمیشد انقدر راحت این حرفا رو بزنه… 
خواستم عقب بکشم که اجازه نداد و گفت 
_اما من به هر شکلی راضی نمیشم.مخصوصا توی حموم بهم حال نمیده.
با پشت دست از روی گردنم تا پایین نوازش کرد و گفت
__از اینکه با تمام سرکشیات جلوی من رام میشی خوشم میاد.به اوج می برمت اما حواست باشه به اون بالا ها عادت نکنی،من همیشه هم انقدر مهربون نیستم
لبخند کجی زد… خم شد و کوتاه لب هامو بوسید و از حموم بیرون رفت. 
شیر آب و بستم… باورم نمیشد این منم که انقدر بی دست و پا جلوش ایستادم… 
دستامو مشت کردم،من نشونت میدم.بار آخر بود،این بار آخر بود که باهام بازی کردی.دفعه ی بعد من بازی میدم

 

با اعصابی داغون از حموم بیرون اومدم،دلم می خواست انقدر داد بزنم تا کر بشم.

هزار و یک فحش به خودم دادم،چرا جلوش اینقدر ضعیف جلوه کردی که اون حرفا رو بزنه؟ 

دست از این حس خرکیت بر میداری هانا. 

آرمین آدم بدیه،عاشق نمیشه،تو رو فقط واسه ی خاطر نیازش می خواد.تازه بدون شک خلافکاره… 

دل بستن به همچین آدمی حماقت محضه. 

با همون حوله خودم و روی تخت پرت کردم و چشمامو بستم،به محض بستن چشمام قیافه ی آرمین جلوی دیدم اومد. 

مثل برق نشستم و چشمامو باز کردم… خدایا این چه بلایی بود که داشت سرم میومد؟ 

* * * * * * * * 

شیرینی دستمو خوردم و از دور به آرمین خیره شدم،استادآریافر به مناسبت ازدواجش کل دانشگاه رو شیرینی داده بود. 

اون طور که می دونستم آرمین برای عروسیش دعوت بود،اما زیاد راجع بهش نگفت منم زیادی کنجکاوی نکردم. 

آرمین در حال صحبت با استاد آریا فر و نامزدش ترانه بود.مغموم نگاهشون کردم.چی میشد اگه آرمین هم یه خورده آدم می بود؟ مثلا همین استاد آریافر هر بار با عشق به ترانه خیره میشد و با مهربونی چیزی بهش می گفت برعکس آرمین که یه لبخند آدمیزادی هم بلد نبود… البته برای من. 

 چشمش به من افتاد و با ابرو اشاره کرد به اونجا برم…سری تکون دادم و به سمتشون رفتم. به استاد و ترانه سلام کردم که جوابم رو با خوشرویی دادن. 

آرمین گفت 

_هفته ی دیگه آخر ترم میریم مسافرت.

یک تای ابروم بالا پرید و گفتم

_کجا میریم؟

به جای آرمین ترانه جواب داد 

_شمال.راستش منو مهرداد فکر کردیم خوب میشه اگه شما هم بیاین. 

نگاهی به آرمین انداختم که سر تکون داد.شونه بالا انداختم و گفتم

_برای من فرقی نمی‌کنه. 

استاد گفت 

_پس اوکیه برای آخر هفته هماهنگ می کنم که حرکت کنیم. 

آرمین گفت

_باشه داداشم.منتظرم! 

ازمون خداحافظی کردن و رفتن… 

آرمین نفسش رو فوت کرد و گفت 

_بین این همه داف چرا باید پیشنهاد بشه با تو یکی برم سیزده به در؟

پشت چشمی نازک کردم و گفتم

_از خداتم باشه.

 

پوزخندی زد و نگاه پر تمسخری بهم انداخت و به سمت کلاسش رفت. 

چشم غره ای به سمتش رفتم و منم به سمت کلاسم رفتم…

سر کلاس که نشستم همزمان استادآریا فر هم اومد داخل…یک تای ابروم بالا پرید،این ساعت که با این نداشتیم .

در کمال خونسردی سر میز رفت و مشغول تدریس شد…حواسم کلا از درس پرت شد و نگاهش کردم.نمی دونم چرا انقدر حس خوبی بهش داشتم،یه حسی بهم می گفت آدم خوبیه،از اون گذشته چهرش دلنشین بود ناخودآگاه آدم و جذب می کرد. 

بی اختیار محوش شدم.اون قدری که سنگینی نگاهم اذیتش کرد،با اخم گفت 

_حواستون به درسه خانم مجد؟ 

تکونی خوردم و گیج سر تکون دادم،نگاه تندی بهم انداخت ولی بعد مشغول تدریس شد. 

این بار سعی کردم حواسم رو به درس بدم و انگار که موفق شدم. 

* * * * * * 

_بلند شو هانا روی سگم و بالا نیار . 

با کلافگی پتو رو از سرم کنار زدم و گفتم

_خوابم میاد….حالا یه ساعت دیر تر برید،می میرید؟ 

_همه رو یک ساعت معطل خانم کنم؟ 

نالیدم: 

_آرمین به خدا خوابم میاد ولم کن. 

صدایی ازش نیومد،دوباره داشت خوابم میبرد که با خالی شدن لیوان آب سرد روی صورتم مثل برق نشستم و نفسم بند اومد. 

نگاهی به آرمین که پیروزمندانه نگاهم می کرد انداختم.

با عصبانیت غریدم: 

_مریضی؟ 

به ساعتش نگاه کرد و گفت

_یک ربع دیگه پایین نبودی با پارچ آب میام بالا سرت. 

حرفش و زد و از اتاق بیرون رفت… با حرص بالش رو به سمتش پرت کردم که به در بسته خورد .

دیگه خوابم نمی برد برای همین بلند شدم و با بی حوصلگی دستشویی رفتم و دست صورتم رو شستم. 

چمدونم رو دیشب حاضر کردم،مانتوی سفید نازکم رو همراه با شلوار و شال مشکی پوشیدم 

کتونی قرمزم رو با کیف قرمز دستیم رو از توی کمد بیرون آوردم و نگاهی به آینه انداختم. 

صورتم زیادی بی روح بود،با اینکه جنگ اعصاب با آرمین داشتم اما نمی تونستمم با این قیافه برم بیرون برای همین با خیال راحت آرایش مو کردم و بعد از برداشتن کیف و چمدونم از اتاق بیرون رفتم