تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استادp83,84,85,86

رمان عروس استادp83,84,85,86

| Marl

😍🥰

 

چشمام گرد شد،باورم نمیشد این بشر انقدر پروعه چنین حرفی بزنه.نگاهمو به آرمین انداختم،منتظر بودم عصبانی بشه یا حداقل پوزخند بزنه اما نگاهش قفل روی ستاره بود… 

بدجوری ازش عصبانی شدم،با همه ی قدرت مند بودنش در مقابل ستاره ضعف داشت… حرفی نزدم چون خودش هم ساکت بود. 

تازه بهتر،اونو می گرفت و دست از سر من برمیداشت.واقعا همین و می خواستم؟ 

از این سکوتشون اعصابم بهم ریخت،خواستم برم که آرمین بازوم و گرفت و به سمت خودش کشید .

تقریبا توی بغلش پرت شدم،رو به ستاره با خونسردی گفت 

_برو بیرون. 

ستاره با همون اعتماد ب نفسش گفت

_نمیرم،مگه منو دوست نداری؟مگه باعث نشدی نامزدیم بهم بخوره مگه اون شب تو باغ… 

صدای آرمین خفه ش کرد

_نکنه باز هوس کردی با سیگارم بسوزونمت؟

این بار ستاره درمونده گفت

_آرمین این کارو نکن،ببین من برگشتم که دوباره ار نو بسازیم باهم. 

آرمین خونسردانه دست توی جیبش کرد و سیگاری کنج لبش گذاشت.

آتیشش زد و رو به ستاره گفت

_اینی که تو بغلمه کیه؟زنمه.زن جدید نمی خوام بزن به چاک. 

ستاره با عصبانیت گفت

_تو اینو دوست نداری. 

_تو رو هم دوست ندارم…بخوای بهت ثابت کنم امتحانش مجانیه. 

ستاره نگاهی خصمانه به من و آرمین انداخت و دیگه چیزی نگفت و بیرون رفت . 

به سمتش برگشتم،پک عمیقی به سیگارش زد و دودش رو توی صورتم بیرون داد…اخمام و در هم کشیدم که گفت

_می خوامش. 

یه تای ابروم بالا رفت ولی چیزی نگفتم… پک عمیق تری به سیگارش زد و گفت

_ستاره رو میگم. 

اخمام در هم رفت.خواستم از بغلش بیرون بیام که محکم تر به کمرم چنگ زد و خمار گفت

_تو رو هم میخوام،ازت خوشم اومده. 

می دونستم منظورش به دیشبه… نگاهش رو روی تنم انداخت و گفت

_مثلا اون وقتی که خودتو روم لش کردی…زیادی بغلی هستی.

نفسم برید.چقدر جذاب بود…مخصوصا صداش و اون چشم های قرمز و تب دارش. 

کنار گوشم گفت

_قبول کن منم خوب بهت حال دادم،چشمات باز نمی شد. 

لبم و گزیدم خواستم پس بکشم که دستش رو روی رون پام گذاشت و گفت

_فکر کنم نقطه ضعفته مگه نه؟ 

نفسم بالا نمیومد،خدایا آرمین قصد داشت دیوونم کنه. 

دود سیگارش رو دوباره توی صورتم فوت کرد و با لبخند جذابی روی لبش گفت

_اگه همیشه این طوری باشی،خوب می تونیم به هم حال بدیم. 

نگاهش رو به لب هام دوخت… خواست سرش و جلو بیاره که شتاب زده به عقب رفتم .

نفس بریده نگاهش کردم و در حالی که قدمام نامیزون بود از اتاق بیرون رفتم… 

میلاد رو دیدم که با فاصله ایستاده و زیر زیرکی حواسش به اینجاست،اگه الان از چشمام می فهمید چی شده. 

سریع سرم رو پایین انداختم… قرار بود به آرمین نزدیک بشم برای پیدا کردن مدرک اما نه انقدر نزدیک… 

به سمتش رفتم…نگاهی بهم انداخت و گفت 

_چی شد؟

با تته پته گفتم

_هیچی من برم کلاسم دیر شد. 

_مگه با تهرانی نداریم؟ خوب اونم که هنوز در نیومده.بگو ببینم به جایی رسیدی؟ 

در حالی که گیج می زدم گفتم

_چی؟ هان… نه… 

مشکوکانه نگاهم کرد… برای فرار از دستش گفتم

_من برم سر کلاس. 

نذاشتم حرفی بزنه و به سمت کلاسم رفتم و این بار روی صندلی آخر نشستم تا از دید آرمین پنهون بمونم .نمی خواستم پی به حالم ببره 

ده دقیقه ای نگذشته بود که اول میلاد و بعد آرمین وارد شد… 

نگاهم روی آرمین ثابت موند،هیچ شباهتی به اون مرد چند دقیقه قبل با سیگار کنج لبش و دکمه های نیمه باز نداشت

با جدیت کیفش رو روی میز گذاشت و مشغول تدریس شد… 

به جای درس مدام حواسم پرت می شد،تازه داشتم به این نتیجه می رسیدم که آرمین چقدر خوشتیپه… حتی خوش تیپ ترین استاد این دانشگاه…باید خوشحال می بودم که هر شب توی تختشم؟شاید خیلی ها آرزوش رو داشتن… 

امانه،شاید دلم می خواست احساسی بهم داشته باشه اما اینکه از روی هوس و برای فراموش کردن عشقش به ستاره هر شب توی تختش باهام مهربون باشه رو نمی خواستم

  

انگار خیلی ناجور بهش خیره شدم که نگاهش رو برای لحظه ای به من انداخت. 

دست و پامو گم کردم و رومو برگردوندم… 

با اینکه یه لحظه نگام کرد اما از همون نگاه لحظه ایش داغ شدم… 

سرم پایین بود که صداش اومد: 

_خانم مجد حواستون به منه؟ 

هول زده گفتم

_هان؟ 

_گفتم حواستون به درسه؟

با همون دستپاچگی گفتم

_آره… 

_پس تشریف بیارید همین درس و کنفرانس بدید. 

چپ چپ نگاهش کردم اما ناچارا بلند شدم و به سمتش رفتم…خداروشکر که آدم درس خونی بودم و این درس رو قبلا خودم خونده بودم

روی تخت خلاصه ای از درس اون روز رو توضیح میدم که حضورش رو پشت سرم احساس می کنم.

با صدایی که فقط من می شنیدم گفت 

_دیگه از این مانتو ها نمی پوشی. 

مات موندم.به سمتش برگشتم که با اخم سر تکون داد و گفت

_برو بشین

سر جام برگشتم و تاپایان کلاس سعی کردم حواسم رو به درس بدم. 

کلاس که تموم شد میلاد به سمتم اومد و کنارم نشست. 

هنوز آرمین بیرون نرفته بود… میلاد نگاهی بهم انداخت و گفت 

_یه طوری شدی هانا… 

دستشو روی دستم گذاشت و گفت 

_یخ زدی. 

چشمام به طرز خودکار به سمت آرمین رفت و نگاهش توی نگاهم قفل شد. 

داشت به ما نگاه می کرد… در ظاهر به خونسردی ولی در واقع می فهمیدم با اون چشماش داره تهدیدم می کنه 

خواستم دستمو از زیر دست میلاد بکشم که اجازه نداد دستمو محکم تر فشار داد و گفت

_ثابت کن دوستش نداری

خدایا یعنی انقدر تابلو رفتار کردم؟ 

نگاه آرمین هر لحظه سنگین تر میشد اما میلاد هم دستمو محکم گرفته بود. 

بین دو راهی بدی مونده بودم،همه از کلاس بیرون رفته بودن که آرمین با لحن بدی گفت 

_یادم نمیاد اجازه داده باشم کسی دستش به زن من بخوره،الان می کشی کنار یا نشونت بدم با دستی که به زن من بخوره چی کار می کنم؟

#عروس_استاد

#پارت73

مات موندم،میلاد با ناباوری گفت 

_زنت؟ 

_آره زنم،نیاز به شناسنامه هست؟بکش دستتو. 

میلاد دستش رو برداشت و با سرزنش گفت 

_راست میگه؟ 

سرم و پایین انداختم که آرمین گفت

_به نظرت ازت می ترسم که بخوام بهت دروغ بگم؟بزن به چاک خوشتیپ اعصاب درستی ندارم عواقبش بد می‌شه. 

میلاد بی توجه به حرف اون رو به من گفت 

_راست میگه؟ 

نالیدم

_به خدا مجبورم کرد . 

نگاه تند و تیز آرمین روم افتاد . 

میلاد با عصبانیت از جاش بلند شد،نگاه بدی بهم انداخت و گفت 

_برات متاسفم. 

حرفش و زد و به تندی از کلاس بیرون رفت.  

با عصبانیت از جام بلند شدم و رو به آرمین گفتم

_خیلی بیشعوری چرا گفتی؟ 

با خونسردی در کلاس رو بست و به سمتم اومد . 

دستمو گرفت و به پشتش نگاه کرد،با پشت دستش دستمو لمس کرد و گفت 

_دست قشنگی داری،اگه اشتباه نکنم همین دستت تو دستش بود ؟ 

از لحنش ترسیدم… خونسرد بود اما در عین حال ترسناک انگار با نگاهش داشت تهدیدم می کرد . 

به چشمام نگاه کرد و ادامه داد

_می دونی من با آدمایی که خیانت می کنن چیکار می کنم؟ 

ناخن هامو لمس کرد و خیره به چشمام گفت 

_مثلا اگه این ناخنات از گوشتش جدا بشه چطوره؟ هوم؟ 

رسما لال شدم… 

سرش و جلو آورد،لب هامو کوتاه بوسید و کنار گوشم گفت 

_من اگه عاشق یه نفرم باشم ببینم پاش از گلیمش درازتر شد اون پاشو بی هیچ رحمی خورد می کنم. 

حواست به خودت باشه کوچولو… همون طوری که بلدم حال بدم همون طوری هم می تونم حال بگیرم. 

حرفش و زد و دستم رو ول کرد،به سمت در کلاس رفت که همزمان در باز شد و استاد آریافر با چهره ای در هم رفته توی درگاه در ایستاد.  

تا حالا قیافشو این طوری ندیده بودم… 

اون از خبر خواستگاریش که مثل بمب ترکید اون هم از غیبت طولانیش که پخش شده بود ازدواج کرده. 

اما الان با این قیافه ی داغون،یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟