تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استاد p79,80,81,82

رمان عروس استاد p79,80,81,82

| Marl

بچه ها من شاید نتونم خیلی تو بلاگیکس بمونم برای همین سریع تر پارت میدم 

اگه کاری داشتین بیاین گفتمانم تو کامنت ها نمیتونم پاسخ بدم

#عروس_استاد
 

از اتاق بیرون رفت و منو هاج و واج با خودم تنها گذاشت… 
خدایا عجب غلطی کردم،کاش می ذاشتم هر کاری می خواد بکنه اصلا به من چه؟ 
حالا خودم باید… نه نه نمیرم،چرا باید برم؟ من کی تسلیمش شدم که بار دومم باشه ..
اما اگه منو بفرسته خونه ی اون پیر خرفت چی؟ اگه بهش بسپره در و پنجره رو ها رو چفت و بست کنن تا نتونم فرار کنم چی؟ 
اگه اون پیرمرد نصف شب…

لرز بدی به جونم افتاد،من به سختی با رابطم با آرمین کنار اومدم،تحمل ندارم هر شب زیر دست یکی باشم….

اشک تو چشمام جمع شد اما مثل همیشه گریه نکردم.من مثل بقیه ی دخترا ضعیف نبودم… من قوی بودم… از جام بلند شدم و از توی کمدم لباس خواب قرمزی بیرون آوردم… 
تلافی همه ی اینا رو سرت در میارم آرمین تهرانی… 
روزی می رسه که التماسم و می کنی… 
لباس و پوشیدم… دستم به سمت رژ قرمزم رفت اما یادم افتاد آرمین از آرایش بدش میاد .
فقط کمی عطر زدم و از اتاقم بیرون رفتم،یه روزی می رسه که من می تازونم،منم که اشکش و در میارم… 
یه روز می رسه که جامون عوض میشه…

جلوی در اتاقش ایستادم… نفس عمیقی کشیدم قوی باش هانا،مثل همیشه… 
در رو باز کردم،دیدمش که روی تختش ولو شده و لیوان خالی از مشروب توی دستشه… 
به سمتش رفتم و لیوان و از دستش گرفتم… 
چشمهاشو باز کرد و بهم خیره شد،خرامان خرامان به سمت بطریش رفتم و لیوانش رو پر کردم،در ظاهر دلبری می کردم اما چشمام پر از نفرت بود…

با لیوان پر کنارش برگشتم.خودم رو به سمتش خم کردم… 
دکمه های پیراهنش باز بود،لیوان رو بالا بردم و نصفی از محتویاتش رو روی سینه ی برهنه ش ریختم.

نفسش حبس شد اما چیزی نگفت..فقط خمار و تب دار نگاهم کرد. 
لبخندی با عشوه به چشمای مستش زدم و سرم رو خم کردم

فهمیدم با کاری که کردم نفسش حبس شد .. امشب می خواستم طور دیگه ای دیوونش کنم،اصلا از این به بعد باید دیوونه میشد،دیوونه ی من… 

نصف دیگه ی دکمه هاش رو باز کردم،انگشتم رو از زیر چونه ش تا روی شکمش نوازش وار کشیدم… 

حتی نمی تونست نفس بکشه… توی دلم بهش پوزخند زدم… 

با چشمای مخمور نگاهم می کرد.سرم رو جلو بردم و آهسته بوسیدمش… همون طوری که خودش دوست داشت… کوتاه و مختصر. 

بس طاقت از جاش بلند شد،بلوزش رو کامل از تنش در آورد و کمربندش رو باز کرد. 

به سمتم خم شد و چنگی به رون پام زد که ناخواسته آهم بلند شد… 

سرش رو کنار گوشم آورد و با لحن پر از هوسی گفت

_می خوای منو دیوونه کنی اما منم عقلو از سرت می پرونم خانم کوچولو . 

اینو گفت و پیراهنم رو از تنم بیرون آورد. 

* * * * * 

حوله ای دور کمرش پیچید و بلند شد. به سمت بطری مشروبش رفت… لیوانش رو پر کرد و یک نفس سر کشید. سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و با فندک روشنش کرد .

دوباره خودش رو روی تخت انداخت و ناله ای کرد .

پشتم رو بهش کردم… دو دقیقه ای گذشت که گفت

_چته؟صدات در نمیاد ؟ 

جوابی ندادم… اما اون سکوتم رو پای چیز دیگه ای گذاشت

_کاری نکردم که خسته بشی،اما اگه می خوای ناز کنی باید بگم به جایی نمی رسی.. 

پوزخندی زدم،که باز گفت 

_ حرکاتت ناشیانه ست باید خیلی چیزا یادت بدم . 

نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم

_چیو می خوای یادم بدی؟هرزگی؟ 

_نه،یادت میدم چطوری شوهرتو تمکین کنی،ولی اگه لذتی که امشب دادی و هر شب بدی سر دو هفته راهت می ندازم . 

اشکم در اومد…از این ناراحت بودم مردی لمسم می کرد که دستش به کلی زن دیگه خورده بود و به قول خودش ماهر شده بود… 

چشمامو بستم که دستی دور شکم برهنه م حلقه شد… خواستم خودم و عقب بکشم که اجازه نداد و کنار گوشم گفت 

_هیش عادت دارم یکی بغل دستم باشه…پس بی حرف بخواب . 

وجودم از نفرت پر شد،خدا لعنتت کنه آرمین تهرانی

وارد کلاس شدم و با چشم دنبال میلاد گشتم.میز آخر دیدمش و به سمتش رفتم… داشت جزوه شو مرور می کرد . 

کنارش نشستم،سرش رو به سمتم برگردوند و با دیدنم گفت

_سلام خانم،اعصابت آروم شد؟ 

نفسم و فوت کردم و گفتم

_نه،داغون داغونم.آخر از آرمین می میرم… 

متاسف گفت

_چند روزه دنبالشم،به یه سرنخ هایی رسیدم اما به کارم نیومد. 

چشمامو ریز کردم و گفتم

_چه سر نخی؟

_دنبالش رفتم که رسیدم به یه انبار قدیمی چند تا مرد با اسلحه هم اونجا بودن…انگار داشتن یه جوون و شکنجه می کردن ازشون عکس گرفتم و به دوستم که پلیسه نشون دادم اما گفت این عکسا برای متهم کردن آرمین کمه نهایتا پاش و به کلانتری باز کنه. 

با تاسف به این فکر کردم که حدسم درست بوده،آرمین خلافکاره . 

دستم مشت شد و گفتم

_ منم کمکت می کنم…از این به بعد شیش دنگ حواسم بهش هست هر سرنخی ازش گیر آوردم بهت میگم. 

سری تکون داد. همزمان در کلاس باز شد و استاد اون ساعتمون وارد شد…. دیگه حرفی نزدم و سکوت کردم. 

* * * * * 

جلوی در اتاق آرمین ایستادم،امروز و فردا بود که سنگسارم کنن بس به این اتاق رفت و آمد داشتم… 

نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. 

آرمین در حالی که روبه روش کلی برگه بود شیش دنگ حواسش رو به اونا داده بود… 

صداش زدم…بدون اینکه نگاهم کنه گفت 

_هوم؟ 

لعنتی حالا که من می خواستم از در دوستی وارد بشم اون آدم نبود 

با من و من گفتم

_ اومدم بپرسم حالت چطوره،آخه دیشب زیاد خوردی گفتم باز سردرد نشده باشی 

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت

_ من حالم اوکیه. 

لعنتی،عین آدم حرف نمیزد… شاید من می خواستم آتش بس اعلام کنم تو نباید انقدر آدم باشی که اینو بفهمی؟

باز هم فکر کردم… ولی آدمی نبودم که بخوام سر صحبت با کسی باز کنم برای همین گفتم

_آهان،باشه. 

خواستم از اتاق بیرون برم که صدام زد،از خدا خواسته برگشتم..از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد،روبه روم ایستاد و گفت 

_ حرفی داری رک بهم بزن،باور نمی کنم حال من واسه تو مهم باشه. 

یاد حرف میلاد افتادم…بهم گفت نباید مشکوکش کنم،زرنگ تر از این حرفا بود . 

اخم کردم و گفتم

_راست میگی اصلا منو سننه که نگران تو باشم؟

برگشتم که بازوم و گرفت.خواست حرفی بزنه که چند تقه به در خورد و در باز شد .

سرم و برگردوندم و با دیدن شخص مقابلم نفسم رفت. 

ستاره بود که نگاهش رو بین من و آرمین چرخوند و گفت 

_ببخشید مزاحم شدم می تونم بیام تو؟؟

به آرمین نگاه کردم،با اخم سر تکون داد…ستاره داخل اومد و در رو بست.رو به آرمین گفت

_نمیخواستم بیام اینجا ولی موبایلتو جواب ندادی. 

اخمام در هم رفت،چقدر بی شرم بود که جلوی من می گفت به آرمین زنگ می زنه… 

دوباره به آرمین نگاه کردم با همون اخمش گفت 

_شاید حال نکردم تلفن جواب بدم،باید بفهمی حوصله ندارم.وقتی حوصله ندارم قطعا حوصله ی دیدنتم ندارم.حالا هر حرفی می خوای بزنی بزن زود برو… 

ستاره بدون اینکه به روی خودش بیاره به من نگاه کرد انگار داشت با نگاهش می گفت تنهامون بذار.

آرمین هم فهمید و گفت 

_حالیته که زنمه مگه نه؟ 

ته دلم قند آب کردن که با پوزخند روی لب ستاره از بین رفت… انگار داشت می گفت زنته که اون شب منو بوسیدی

قدمی بهمون نزدیک شد و رو به آرمین گفت 

_مطمئن شدم اونی که باعث بهم خوردن مراسم منو نامزدم شد تو بودی.

قدمی نزدیکتر شد،نگاهی به من انداخت و گفت 

_ لازم به تظاهر نیست،سه تامون می دونیم تو کیو دوست داری. 

آرمین خواست حرف بزنه که با عصبانیت گفتم

_خوب؟این همه راه کوبیدی اومدی اینجا اینو بگی؟ 

ستاره با همون پوزخندش گفت

_حالا که نامزدی من به هم خورده مال تو هم باید بهم بخوره. 

با اعتماد به نفس ادامه داد: 

_من حاضرم زنت بشم.