تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استادp75,76,77,78

رمان عروس استادp75,76,77,78

| Marl

بچه ها قالب جدید وب چطوره؟

خودم خیلی دوسش دارم امیدوارم برای شما هم جالب باشه. مرسی از سازنده قالب

😍🥰

#عروس_استاد

ساکت موندم،با عصبانیت بیشتری ادامه داد: 

_فکر کردی من ساده از کنارت می گذرم؟بیچارت می کنم هانا.مثل سگ التماسمو می کنی. 

با پوزخند گفتم

_من هیچ وقت التماس تو یکی و نمی کنم،چیزی برای از دست دادن ندارم جناب تهرانی جز یه جون که اگه بگیری یا نه فرقی برام نداره. 

قدمی بهم نزدیک شد و روبه روم ایستاد،از نگاهش ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم.

سرش رو خم کرد و مثل همیشه کوتاه لب هامو بوسید…حالم از این کاربلد بودنش بهم می خورد،از این که انقدر حرفه ای می بوسید… 

اخمام و در هم کشیدم،به سمت در اتاقش رفت و قفلش کرد…آب دهنمو قورت دادم و گفتم

_چیکار می کنی؟ 

هیچی نگفت،دوباره روبه روم وایستاد و چشمای قرمزش رو به چشمام دوخت. 

یک قدم به عقب برداشتم که دستمو گرفت. روی مبل نشست و با کشیدن دستم وادارم کرد روی پاش بشینم… خواستم بلند بشم که به کمرم چنگ انداخت و گفت 

_هیش…مگه نگفتی تو کلاس داشتی با اون حال می کردی،یه کم از اون حالی که به غریبه ها دادی به شوهرت بده. 

به لب هام چشم دوخت…دستش و بالا آورد و دکمه ی مانتوم رو باز کرد. 

نالیدم

_نکن آرمین کلاس دارم بخدا… 

کشدار زمزمه کرد: 

_اون وقتی که به یکی دیگه حال می دادی غصه ی کلاستو نمی خوردی!  

همه ی دکمه هام و باز کرد و مقنعه مو از سرم کشید.دستش و لابه لای موهام برد و سرم رو نزدیک کرد،هیکل بزرگش مبل رو اشغال کرده بود و من هم تماما روی آرمین خم شده بودم. 

دستش رو از زیر تیشرتم روی شکمم کشید و به سمت بالا برد… 

لبمو به دندون گرفتم،دلم این نزدیکی و نمی خواست اما انگار مسخ شده بودم…آرمین در عین ترسناک بودن لذت عجیبی به آدم میداد،نوازش هاش،بوسیدن های کوتاهش… همه ماهرانه بود و تحریک کننده 

کنار گوشم خمار لب زد: 

_ رو من ولو نشو هانا،راضیم کن که قانع بشم به پولی که روت دادم می ارزی،نخواه که مثل یه جنس بنجل شوتت کنم دست رفیقام. 

تمام احساس خوبم با این حرفش پر زد و اشک تو چشمم جمع شد…خواستم بلند بشم که محکم تر به کمرم چنگ انداخت و گفت 

_نگو کاربلد نیستی که باور نمی کنم چند دقیقه پیش چطوری به دوست پسرت سرویس میدادی؟حالا یه کمم به شوهرت توجه کن…حالم خرابه،یه کمم منو آروم کن.

در حالی که بغض داشت خفم می کرد گفتم

_ولم کن…

 

چشماش از خماری زیاد رو به بسته شدن بود،یادم اومد گفت برای فراموش کردن ستاره با خیلیا خوابیده…منم یکی از همونا بودم،اما نمی خواستم باشم…به درک که منو خریده و هر بلایی بخواد می تونه سرم بیاره من نمی خواستم یه وسیله باشم. 

دستمو روی سینه ش گذاشتم،فهمید می خوام بلند بشم و کمرم رو محکم تر گرفت… کشیده و خمار گفت

_اومدی که نسازیا!  

با اشک نالیدم

_ولم کن آرمین.

این بار اشکامم دلش رو نسوزوند،سرش رو توی گردنم فرو برد و از زیر چونم تا پایین رو بوسید. 

با حرفی که زد تمام تنم یخ بست

_با هر کی می خوای بلاسی بلاس اما تا وقتی که بخوام فقط باید منو سرویس بدی نه کس دیگه رو… دلم و که زدی برو با هر خری که دلت خواست،طلاقتو میدم.الانم کمتر آبغوره بگیر… رو اعصابم اسکی میری،بزنم به سیم آخر داغ اون دوست پسر سوسولتو به دلت می ذارم. 

انقدر جدی گفت که مطمئن بودم تهدیدش رو عملی می کنه…ناچارا اشکم و پس زدم و دستم رو به سمت دکمه های بلوزش بردم…در حالی که نوازشش می کردم دو دکمه رو باز کردم که چند تقه به در خورد .

هول زده از جا بلند شدم…صدای میلاد رو از پشت در شنیدم 

_هانا خوبی؟ 

نگاهی به آرمین انداختم،خودشو روی مبل رها کرد و با صدای کشیده ای گفت 

_لعنت به هر چی خر مگس معرکه ست..چش نداره ببینه دو دقیقه حال می کنیم.برو بیرون اونو خفش کن،حواست باشه دکمه هاتم درست ببندی به اندازه ی کافی چشم همه در اومده.  

با نفرت به چشمای بسته ش نگاه کردم… دکمه های مانتوم رو بستم و مقنعه م رو روی سرم مرتب کردم .

درو باز کردم،میلاد با نگرانی داشت بهم نگاه می کرد . 

سرمو پایین انداختم و گرفته گفتم

_خوبم میلاد. نمی تونم سر کلاس باشم،میرم خونه. 

بالافاصله گفت

_می رسونمت. 

سری به طرفین تکون دادم

_نمی خواد،خودم میرم می خوام تنها باشم. 

فهمید یه جای کارم می لنگه ولی دیگه حرفی نزد،فقط تا لحظه ی آخر با چشمای نگرانش بدرقه م کرد

با دقت تمام داشتم درس می خوندم…واقعا می خواستم که قبول بشم و با ترم تابستونه زودتر خودم رو خلاص کنم و بدهیم رو به آرمین بدم برای همین چند شب بود که وقتی از دانشگاه بر می گشتم بکوب درس می خوندم .

هر چند فکر رفتار امروز آرمین تمرکزم رو به هم می ریخت اما هر بار منو مصمم می کرد که ازش انتقام بگیرم. 

کمی از قهوه م خوردم… داشتم روی یکی از طرح های پیچیده کار می کردم که صدای خنده ای از توی خونه اومد . 

خنده متعلق به زن بود اما آخه کدوم زنی کلید اینجا رو داشت؟

نگران بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم،به جای صدای خنده صدای زمزمه های پر عشوه و دلبرانه ای می شنیدم… 

از پله ها به پایین نگاه کردم و با دیدن صحنه ی مقابل تنم یخ زد. 

آرمین همراه با یه دختری روی مبل نشسته بودن… 

دختر جوونی که دکمه های مانتوش رو باز کرده بود و تنش رو توی لباس خواب توری قرمزی به نمایش گذاشته بود… 

آرمین هم با لذت داشت گردنش رو می مکید… 

باورم نمیشد انقدر بی شرم باشه که دختر توی خونه بیاره. 

مانتوی دختره رو از تنش در آورد،داشت بند لباسش رو پایین می کشید که طاقت نیاوردم و از پله ها پایین رفتم . 

دختره با عشوه با آرمین حرف می زد و اونم هر لحظه بیشتر لذت می برد… 

خونم به جوش اومد و با صدای بلندی گفتم

_این چه کثافت کاریه که اینجا راه انداختین؟ 

سر هر دوشون به سمت من برگشت… آرمین چشمای قرمزش رو به من دوخت و عصبی گفت

_کی به تو گفت بیای بیرون؟ 

غریدم

_حق نداری تو خونه از این گند کاری ها بکنی.

خشم توی چشماش شعله کشید. 

با فکی قفل شده گفت

_گمشو توی اتاقت هانا تا اون روی سگمو بالا نیاوردی. 

پوزخندی زدم

_روی سگ تو رو همیشه دیدم،من نمی تونم جایی زندگی کنم که… 

صدای دادش خفم کرد

_بهت گفتم گمشو تو اتاقت هانا… 

با نفرت نگاهش کردم اما چیزی نگفتم و رفتم بالا… 

لحظه ی آخر برگشتم… با اعصابی خراب دختره رو هل داد و گفت

_برو بیرون حس و حالم پرید.

دختر با لوندی دستی روی سینش کشید و گفت

_چرا عشقم دوباره سرحالت میارم. 

فکر می کردم آرمین وا میده اما انگار وقتی اعصابش بهم بریزه هیچی حالیش نمیشه چون با لحن ترسناکی گفت

_بهت گفتم بساطتو جمع کن بزن به چاک

دختره انگار زیادم براش مهم نبود،بلند شد و درحالی که دکمه هاشو می بست گفت 

_پول یه شبمو باید بدی. 

آرمین خم شد و از توی جیب کتش چند تا تراول برداشت و پرت کرد روی مبل… 

خودشم بلند شد،داشت به سمت پله ها میومد… 

سریع به اتاقم رفتم و درو قفل کردم… 

می دونستم الان تلافیشو سر من در میاره… 

همون طوری که حدس می زدم چند دقیقه بعد دستگیره ی در بالا و پایین شد . 

با ترس خودم و زیر پتو قایم کردم…صدایی نیومد تا اینکه یک دفعه ای ضربه ای به در خورد و باز شد… 

سر جام نشستم… آرمین با اخم هایی در هم به سمتم اومد و غرید 

_ پات زیادی از گلیمت دراز شده… 

واقعا ترسیدم و ساکت شدم…  

ضربه ای به شونم زد که روی تخت پرت شدم این بار با فریاد گفت

_جرت میدم دختره ی احمق تا تو باشی جفت پا نپری وسط زندگی من… هه… کثافت کاری؟؟کثافت جد و آبادته… کثافت اون باباته که تو رو به شندرغاز فروخت.زندگی من اینه بهش عادت کن،از سر و روش گند می باره و تو مجبوری تحمل کنی حالیته؟ 

خونم به جوش اومد و گفتم

_ من نمی تونم تو خونه ای زندگی کنم که توش هزار جور کثافت کاری باشه…اجازه نمیدم. 

داد زد: 

_خر کی باشی آخه؟؟

 دستم مشت شد،بلند شدم و بی اختیار خواستم بزنم توی گوشش که دستم و گرفت و پیچوند…

سرش و نزدیک آورد و غرید: 

_ده دقیقه بهت فرصت میدم…آماده میشی و میای اتاقم.مثل آدم رفتار می کنی. 

اگه راضیم کردی که اوکی،اگه نکردی این دفعه که فرستادمت زیر دست شاهرخ محاله نجاتت میدم،می سپارم مثل سگ توی قفس حبست کنن.

فقط ده دقیقه فرصت داری هانا… 

ازم فاصله گرفت… با ناله دستم و مالیدم. نگاهی به ساعت گرون قیمتش کرد و گفت

_ از همین الان شروع شد.

 

 

 

 

 

بچه ها میدونم از آرمین حرصتون میگیره وهر پارت ازش متنفر تر میشین و دلتون به حال هانا میسوزه

تا آخر باید دلتون به حالش بسوزه و آرمین زنده به گور شه واقعا.

تا پارتی دیگر بدرود

🫡