تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استادp63,64,65,66

رمان عروس استادp63,64,65,66

| Marl

💥💥

#عروس_استاد 

 

متحیر نگاهش کردم که گفت

_فردا شب یه مهمونیه بزرگه… می خوام اونجا اعلام کنم زنمی.

چشمام داشت سیاه می شد. خدایا عذاب بیشتر از این که زن روانی مثل آرمین بشم؟ دلم به شناسنامه ی پاکم خوش بود که اونم قرار بود سیاه بشه.

سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم

_هرگز!درسته که منو خریدی اما حق نداری عقدم کنی.من یه روزی بدهیم و میدم و از شرت خلاص میشم.تو نمی تونی با اون عقد منو اسیر خودت کنی. این اجازه رو بهت نمیدم.

با صدایی کشدار از زور مستی گفت

_کی ازت اجازه خواست کوچولو؟هر چند مالی نیستی…آدم و به اوج نمی بری،جز پاچه گرفتن هم کاری ازت بر نمیاد ولی متاسفم که ستاره تو رو دیده و من باید به همه نشون بدم زن منی.

باید حدس می زدم دردش ستاره ست…

دستش رو جلو آورد و روی گونه م کشید که با نفرت سرمو عقب کشیدم… با خنده ی کم رنگی گفت

_شانس آوردی که پشیمون شدم… تو لقمه ی چربی هستی اما نباید دست شاهرخ بیوفتی.

صورتم جمع شد و گفتم

_ ازت متنفرم!


صاف نشست و استارت زد با خونسردی گفت
_به نظرم نباش! خوب نیست یه دختر شب قبل از ازدواج اینو به شوهرش بگه.
با نفرت بیشتری گفتم
_ توی دانشگاه به همه نشون میدم چه آدم لاشی و کثافتی هستی.
_کار خلاف شرع نکردم که آبرومو ببری. می خوام مالمو عقد خودم کنم.قبل از تو هم خودم به همه میگم این دختر عروس منه اوکی؟
_تو اسلحه داری!
با خونسردی جواب داد
_مجوز داره،خوب بعدی…
_ عمارت شاهرخ نرمال نیست،اون همه نگهبان و دختر…
_به من ربطی نداره خونه ی اونه نه من ،حرف دیگه ای داری؟
باز هم لال شدم،بالاخره ازت یه مدرک محکم پیدا می کنم آرمین تهرانی… اون موقعست که توپ توی زمین من میوفته

باز صداش بلند شد:
_حاضر نشدی؟
اشکامو پاک کردم…لعنت به تو آرمین،امروز بدترین روز زندگیم بود. فکر کنم بدبخت ترین عروس دنیام!
ای کاش شبی که از پای سفره ی عقد فرار کردم گیر هر کسی میوفتادم الی آرمین یه نامرد به تمام معنا !
امروز من عروس همین آدم نامرد شدم و از این به بعد زندگیم تباه بود،خودم اینو می دونستم.
دوباره صداش و بلند کرد
_چی کار می کنی اون بالا یک ساعته؟
نگاهم و به لباسم دوختم… واقعا این لباس سلیقه ی من نبود چطور باید می پوشیدمش؟
یه پیراهن با آستین های بلند توری که قد کوتاهی داشت و همراه با یه ساپورت گذاشته شده بود .
اون می خواست از من یه برده ی حلقه به گوش بسازه،منم حاضر بودم بمیرم و برده ی این آدم نشم… حالا که به زور عقدم کرده منم زندگیش و جهنم می کنم.


از جام بلند شدم و به سمت کمد لباس هام رفتم،پیراهنامو زیر و رو کردم و آخر دستم به سمت لباس قرمز دکلته م رفت ..
بالاتنه ی پیراهن پرکار بود و دامن کوتاهی داشت… در حالت عادی اصلا این لباس رو نمی پوشیدم اما امشب با خودمم لج کرده بودم .
به جای پیراهنی که آرمین داده بود اونو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. چون آرمین از آرایشش بدش میومد ملیح آرایش کردم و ژر قرمزم رو توی کیفم انداختم.
مانتوی و ساپورتی پوشیدم و بعد از پوشیدن شال از اتاق بیرون رفتم .
آرمین با دیدنم با عصبانیت گفت
_یه ساعت چه غلطی می کنی؟ دیر شد
بدون اینکه جواب بدم از خونه بیرون زدم و به سمت ماشین رفتم و بی اعتنا به آرمین سوار شدم.
از قدم های بلندش معلوم بود عصبانیه،زیر چشمی نگاهش کردم. به لطف لباس های مارکش خیلی خوشتیپ شده بود،هر چند اگه از حق نگذریم مرد جذابی بود،هم هیکلش هم چهره ی مردونش… ولی اخلاق گندش همه ی اونا رو از بین برده بود .
سوار شد و درو محکم به هم کوبوند .حرص بخور جناب استاد حرص بخور… انقدر حرص بخور تا بمیری و راحت بشم .
ماشین و استارت زد و راه افتاد،می دونستم همه ی اینکارا به خاطر ثابت کردن خودش به ستارست می خواست نشون بده خوشبخته اما من امشب حالیت می کنم که بازیچه ی دست تو نیستم.


کل راه نه من حرف زدم و نه اون . مهمونی توی باغ بزرگی بود که انگار نصف شهر اونجا حضور داشتن. از ماشین که پیاده شدم صداش و شنیدم
_صبر کن.
به سمتم اومد و دستم و گرفت ….. با انزجار خواستم دستم و پس بکشم که محکم فشار داد و غرید
_حرفام و که یادت نرفته؟
با نفرت نگاهش کردم که دستم رو کشیدو به سمت ساختمون برد

وارد که شدیم با دیدن اون جمعیت حالم به هم خورد.
یکی برای گرفتن وسایلمون اومد و من ازش خواستم که منو به یه اتاق ببره ،حداقل چند لحظه ای از آرمین جدا می شدم.
وقتی خواستم برم لحظه ی آخر زیر گوشم گفت
_ پشت چشماتم از اون سگ مصبا پاک کن هزار بار گفتم من از این مزخرفات دوست ندارم

بدون اینکه چیزی بگم دنبال خدمتکار به اتاق رفتم…
مانتوم رو در آوردم و یه لحظه از پوشیدن اون لباس پشیمون شدم. جمعیت زیادی اونجا بودن و مطمئنا با این لباس دکلته که اندامم رو کامل نشون میداد شب عذاب آوری داشتم.
ساپورتم رو از پام در نیاوردم…رژ لب قرمزی که آورده بودم و روی لب هام مالیدم و بعد از برداشتن کیف دستیم از اتاق بیرون رفتم… آرمین درحال حرف زدن با یه پسره بود،به سمتش رفتم… هنوز بهش نرسیده بودم پسره ازش فاصله گرفت.
برای یه لحظه سرش رو برگردوند و با دیدن من خشکش زد… با ناباوری به سر تاپام نگاه کرد.
کنارش ایستادم و با حفظ ظاهر گفتم
_چیه؟خوشگل شدم ؟