تصویر هدر بخش پست‌ها

ℳ𝒶𝓈𝓉ℯ𝓇'𝓈 𝒷𝓇𝒾𝒹ℯ✨️

های گایز✨️ یه وب زدیم مخصوص افراد معتاد به کتاب و رمان‌. یه رمان جذاب که تا تهش نخونی دست نمیکشی . هر چهار فصل جذاب و دلنشین❤️ حتما فالو کن تا گممون نکنی💥

رمان عروس استاد,62 ,p,59,60,61

رمان عروس استاد,62 ,p,59,60,61

| Marl

اگه به این باشه که هی اعتراض بزارین تکی پارت میدم

#عروس_استاد 

_من چیز بد برای تو نمیارم شاهرخ.

مرد که حالا فهمیده بودم اسمش شاهرخه سکوت کرد.با التماس به آرمین گفتم

_این کارو نکن،خواهش می کنم .

غرید

_ببند دهنتو .

_آرمین به خدا غلط کردم بیا از اینجا بریم.

صدای شاهرخ مو رو به تنم سیخ کرد:

_باشه،بسپرش دست زری خودت برو .

آرمین سری تکون داد و بازوم رو گرفت،داشت به سمت ساختمون می رفت که جلوشو گرفتم و گفتم

_چرا داری اینکارو می کنی؟

با فک قفل شده گفت

_چون از روز اول بهت گفتم حدتو بدون!گفتم اگه پا رو دم من بذاری زندگیتو جهنم می کنم.این عمارت و می بینی؟ اینجا جهنم توئه مطمئن باش خیلی بدتر از من باهات رفتار می کنن… راه بیوفت…

با التماس گفتم

_ببخشید،قول میدم دیگه عصبانیت نکنم،فقط منو نذار اینجا خواهش می کنم ..

خونسردانه پوزخندی زد و گفت

_دیره خانم کوچولو .

دوباره بازوم رو گرفت و بی توجه به التماسام منو به سمت ساختمون برد. در رو باز کرد و داد کشید

_زری… بیا اینجا…

به دقیقه نکشید زن نسبتا چاقی به سمتمون اومد و گفت

_بفرمایید قربان .

آرمین بازوم رو ول کرد و رو به زری گفت

_این تحویل تو فقط…

سرشو نزدیک به صورت زری برد و چیزی گفت که نشنیدم .زری نگاهی مردد بهش انداخت و گفت

_من که حریف آقا نمیشم ولی چشم.

آرمین گفت

_اگه خبری شد به من زنگ بزن .

زری سر تکون داد،آرمین نیم نگاهی به سمت من انداخت و خواست بره که با نفرت گفتم

_خیلی پستی آرمین،ازت متنفرم.

لحظه ای ایستاد اما در عمارت رو باز کرد و بدون اینکه برگرده رفت .

اشکم سرازیر شد ،چقدر دیگه باید دست به دست می گشتم؟خدایا من چرا نمی میرم؟

زری دستش و پشت کمرم گذاشت و گفت

_بریم اتاقتو نشون بدم .

دستشو پس زدم و گفتم

_بکش کنار،مرده شور همتونو ببرن…

انگار براش مهم نبود که چی شنیده،بازومو گرفت و منو به سمت پله ها کشوند در یه اتاقی و باز کرد و تقریبا پرتم کرد داخل که با عصبانیت گفتم

_هوی… چته وحشی؟

 

در و بست… نگاهی به اطراف انداختم. یه اتاق نسبتا بزرگ.با دیدن پنجره به سمتش رفتم یه پنجره ی بزرگ که پشتش بالکن بود.

پنجره رو باز کردم و به بالکن رفتم،دقیقا رو به همون جایی باز میشد که شاهرخ بساط کرده بود منتهی الان خبری از دخترها نبود و فقط خودش بود و آرمین.

با دیدنش نفرت تمام وجودم رو پر کرد.خواستم برگردم که حرفاش کنجکاوم کرد

_ من اونو واسه عیش و نوشت نیاوردم شاهرخ پس رو مخم راه نرو،حق نداری بهش دست بزنی .

شاهرخ با خنده ی چندشی گفت

_اما واسه یه شب که می ارزه،حالا من نه…ولی من کسیو مفت نگه نمی دارم.اینم که جنس دست دومه.

آرمین با تحکم گفت

_اگه نمی تونی خودتو و اون وامونده رو کنترل کنی می برمش،چون اگه بفهمم دستت بهش خورده می دونی ساکت نمی مونم.

_یادت رفته کی رئیسه؟

آرمین با پوزخند گفت

_من زیردست تو نیستم شاهرخ من حتی بندگی خدا رو هم نمی کنم تو که دیگه جای خود داری پس پا رو دم من نذار،می دونی که قیچیم برای قطع کردن همون پات تیزه پس حرفامو از مخت در نیار .

حرفش و زد و منتظر جواب نموند. ملتمس نگاهش کردم… برای لحظه ای ایستاد و بعد برگشت و به من نگاه کرد.

اخمی کردم و به اتاق رفتم… خودمو روی تخت پرت کردم و با گریه بالش و جلوی صورتم گرفتم.لعنت به تو آرمین

* * * * *

با ترس از خواب پریدم… نگاهی به اطراف انداختم.همه جا تاریک بود کمی فکر کردم تا فهمیدم کجام .

خدایا من چه راحت خوابیده بودم؟اگه اون پیرمرده من رو هم مثل اون دخترا یه رقصنده کنه چی؟ یا اگه نصف شب بیاد بالای سرم چی؟

اصلا اگه منو بکشه تا اعضای بدنمو بفروشه چی؟

با ترس بلند شدم و به سمت پنجره رفتم بازش کردم و از اونجا به پایین تراس نگاه کردم. چند تا نگهبان اونجا کشیک می دادن و اگه خودمو پرت می کردم بدون شک می فهمیدن.
سرم و بلند کردم و نگاهم به پشت بوم افتاد… بالا رفتن ازش محال بود اما تنها راهی که داشتم همین بود.

پام و روی میله ی تراس گذاشتم و از اونجا دستم و بند لبه ی سایه بون کردم. مرزی تا افتادن نداشتم اما به سختی خودم رو بالا کشیدم… اوضاع سخت تر شد،سایه بون از جنس فلز بود و هر قدمی که بر می داشتی صدا میداد. دو تا نگهبان دقیقا روبه روی این اتاق ایستاده بودن که اگه سر برمی گردوندن قطعا منو میدین و فاتحه ام خونده میشد .
لبم و به دندون گرفتم و اولین قدم و برداشتم،از حالت شیب شده ش هر آن احتمال می دادم که بیوفتم و به رحمت خدا بپیوندم اما برای نجات خودم باید می جنگیدم.
قدم دوم رو برداشتم،به این ترتیب،سوم و چهارم و پنجم… فقط دو قدم دیگه مونده بود که برسم اما از شانس بدم پام رو درست جایی گذاشتم که آهنش فرو رفت و صدای بدی داد .
هر دو نفرشون به سمت من برگشتن و یکیشون گفت
_دختره داره فرار می کنه.
با ترس دستم رو بند لبه ی پشت بوم کردم،نگهبانا به سمت رفتن که مطمئنم راه پشت بوم بود… اگه عجله نمی کردم بیچاره می شدم.
خودم رو به سختی بالا کشیدم و از روی دیوار پریدم،در پشت بوم باز شد ..
قبل از اینکه برسن خودم رو توی پشت بوم خونه ی بغلی پرت کردم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم شروع به دویدن کردم.
بعضی جاها می پریدم و بعضی جاها خودمو بالا می کشیدم… فقط می دونستم که دارم کم کم می بازم…
روی چهارمین پشت بوم،فهمیدم که فاصله با پشت بوم خونه ی بعدی خیلی زیاده. ارتفاع هم تا پایین خیلی زیاد بود .
چشمامو بستم و با شمارش سه دل و به دریا زدم و پریدم که جیغم به هوا رفت .

فکر کنم پام قطع شد… اون دو تا غول پیکر از بالا داشتن به من نگاه می کردن… بی توجه به درد پام بلند شدم و شروع به دویدن کردم…
بالاخره به خیابون اصلی رسیدم و خودم رو جلوی یه ماشین پرت کردم… یاد شب عقدم با طاهر افتادم که خودم رو جلوی ماشین آرمین پرت کردم.

ماشین نگه داشت و یه نفر ازش پیاده شد… باورم نمیشد اما اون لحظه با دیدن آرمین حس کردم عزرائیل رو دیدم چون وحشت زده بهش خیره شدم…

با ناباوری گفت
_تو فرار کردی؟

 
با ترس قدمی به عقب برداشتم و شروع به دویدن کردم اما به خاطر پام خیلی زود بهم رسید و بازوم و گرفت

برگشتم و با عصبانیت گفتم
_ولم کن بی غیرت.
فشار دستش دور بازوم بیشتر شد،با فکی قفل شده گفت
_ تو این وقت شب اینجا چه غلطی می کنی؟
_فرار کردم که چی؟
_فرار کردی که کجا بری؟
_هر جا برم بهتر از جهنمیه که تو منو توش انداختی،خدا لعنتت کنه آرمین من آدمی به پست فطرتیه تو ندیدم.
_منم آدمی به لجبازیه تو ندیدم… سوار شو
نگاهم به اون دو تا نگهبان افتاد که داشتن به این سمت میومدن… آرمین هم رد نگاهم رو دنبال کرد… از غفلتش استفاده کردم و با زانو ضربه ی محکمی به بین پاش زدم که آخی گفت و دستش شل شد
خودم و عقب کشیدم و با درد شدیدی توی ناحیه ی پا شروع به دویدن کردم.
صدای عصبانی آرمین و شنیدم که به اون دو تا گفت
_بگیرین این دختره ی احمق و
با ترس می دویدم که همون لحظه صدای شلیک اسلحه رو شنیدم و تیر درست کنار پام فرود اومد.