رمان عروس استاد p55,56,57,58
سلام با عرض معذرت نت ندارم تا چند روز دیگه
#عروس_استاد
_چته؟
با وجود حال خرابم باز به تندی گفتم
_به تو چه؟
برعکس انتظارم لبخندی زد. دستشو بالا آورد و اشکام و پاک کرد . مات حرکت دستش رو صورتم مونده بودم که زمزمه وار گفت
_کاریت ندارم،گریه نکن
مات نگاهش کردم که گفت
_من حالم بده هانا داغونم لطفا درک کن که میخوام آروم بشم.
فقط نگاهش کردم،چنگی به موهاش زد و گفت
_من می رم اتاقم،قراره که یه نفر بیاد درو باز کن و پلاستیک و ازش بگیر بیار بالا
سری تکون دادم… بالا رفت روی مبل وا رفتم و اتفاقات و مرور کردم،آرمین حق داشت عاشق ستاره باشه چون که خیلی خوشگل بود .
برای یه لحظه بهش حسودی کردم،چقدر خوبه که یکی مثل آرمین انقدر دوستت داشته باشه.
من چی؟ براش حکم یه زیرخواب رو داشتم که هر وقت دلش از جای دیگه پر بود سر من خالی کنه.
توی فکر و خیال خودم بودم که زنگ خورد… بلند شدم و بعد از اینکه شالی روی سرم انداختم رفتم جلوی در یه موتوری بود که یه پلاستیک بزرگ به دستم داد .
درو که بستم نگاهی به پلاستیک انداختم،مشروب بود و من تا حد مرگ از این زهر ماری ها بدم میومد. همه رو یکی یکی از پلاستیک در آوردم و خالیشون کردم توی باغچه و شیشه های خالیشو بردم داخل الان که مطمئنا خوابیده فردا هم که شیشه های خالی رو ببینه ازم عصبانی میشه ولی به درک من خوشم نمیومد با یه آدم مست زیر یک سقف باشم،زور که نبود
* * * *
_خانم مجد شما بیاید و یه نمونه از سوالی که الان توضیح دادم حل کنید.
حیرت زده نگاهش کردم،از اون چشم غره ش معلوم بود که عصبانیه و می خواد به یه نحوی زهرشو بریزه.
بلند شدم و رفتم پای تخته، ماژیک رو از دستش گرفتم و مشغول حل مسئله شدم.
هه کور خوندی آقای تهرانی من اگه حواسمم نباشه اون قدر گاگول نیستم که یه مسئله رو نتونم حل کنم .
همه رو کامل پای تخته نوشتم و با پیروزی نگاهش کردم،معلوم بود دنبال یه بهانه ست تا ضایعم کنه برای همین گفت
_وقتی من درس می دم حواس شما کجاست خانم؟
با حاضر جوابی گفتم
_به درس
_ با سر پایین افتاده؟
_دیدید که مسئله رو حل کردم استاد پس یعنی حواسم بوده الانم اگه امری ندارید سر جام بشینم
با اخمایی در هم اشاره کرد بشینم. از اینکه ضایعه ش کردم توی دلم عروسی بود اما به روی خودم نمیاوردم.
نگاهم به میلاد افتاد که داشت به من نگاه می کرد ولی وقتی دید نگاهش کردم سریع صورتشو برگردوند .
برگه ای رو برداشتم و براش نوشتم
_فکر نمی کردم انقدر نامرد باشی که به این راحتی ول کنی و بری.
برگه رو به سمتش پرت کردم. خوند و بعد چیزی نوشت و دوباره به سمت من انداخت .
بازش کردم نوشته بود:
_متاسفم ،نشد .
با حرص نوشتم
_چرا نشه؟با تو تا تهدید آرمین جا زدی آره؟خودتم می دونی چرا باهاشم و خیلی زود همه چیز عوض میشه و می تونیم باهم باشیم اما نخواستی عیبی نداره ولی بدون…
برای یه لحظه سرم و بلند کردم که نگاهم به نگاه عصبانی آرمین گره خورد.
با فکی قفل شده به سمتم اومد و برگه رو از زیر دستم کشید،اخماش چنان در هم رفت که گفتم ممکنه هر لحظه زیر بار کتک بگیرتم.
برگه رو توی دستش مچاله کرد و غرید
_برو بیرون.
نگاهی به اطراف انداختم… همه حواسشون به ما بود… این بار آرمین با همون خشونت کلامش گفت
_تا سه جلسه حق ورود به کلاس رو ندارید،جلسه ی چهارم میاین و تمام فصل هایی که من توی سه جلسه غیبتتون تدریس کردم و کنفرانس می دید،حتی کوچکترین اشتباه مجبورم می کنه این ترم حذفتون کنم.
با دهن باز نگاهش کردم. این چه قدر عوضی بود؟ حالا نامه نگاری کردم که کردم آخه از کجاش سوختی؟
از جام بلند شدم و طی یه تصمیم ناگهانی گفتم
_عیب نداره استاد،شب توی خونه بهم یاد میدید .
چشمکی زدم و بعد از برداشتن وسایلم از کلاس بیرون اومدم.می تونستم قسم بخورم که چشم کل بچه ها در اومده بود… حالا که من انگشت نما شده بودم پس بهتر که آبروی اونم می رفت .
کلاسام تموم شده بود برای همین از دانشگاه بیرون اومدم… دلم نمی خواست برم خونه ی اون…جایی رو هم نداشتم که برم… موبایلم زنگ خورد با دیدن اسم آرمین پوزخندی زدم و تلفن و خاموش کردم.
موبایلم و در آوردم و روشنش کردم،خیلی طول نکشید که آرمین زنگ زد.تماس و وصل کردم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و واقعا از صدای عربده ش ترسیدم
_کدوم قبرستونی رفتی؟
با وجود ترسم اما از لحنش اخمام در هم رفت و گفتم
_ حرف دهنتو بفهم.
صداش بلند تر شد
_اون روی سگمو بالا نیار که به قران اگه ببینمت جرت میدم .
از اونجایی که حوصله ی بحث نداشتم آدرس و دادم و منتظر موندم… تقریبا بیست دقیقه ی بعد ماشینش با سرعت به سمتم اومد و کنار پام ترمز کرد .
سوار شدم و هنوز درو نبسته بودم که پاش رو روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد.
برعکس تصورم هیچ داد و بیدادی نکرد و فقط با عصبانیت روند و در نهایت ماشین و جلوی یه خونه ی بزرگ و نا آشنا نگه داشت .
پرسیدم
_اینجا کجاست ؟
پیاده شد،ماشین و دور زد و در سمت منو باز کرد و بازوم و کشید با حرص گفتم
_چته آرمین؟ منو کجا آوردی؟
پیاده شد،ماشین و دور زد و در سمت منو باز کرد و بازوم و کشید با حرص گفتم
_چته آرمین؟ منو کجا آوردی؟
بدون اینکه جواب بده منو به سمت اون خونه کشوند و زنگ رو زد. بلافاصله در توسط یه آدم قوی هیکل باز شد و با دیدن آرمین راهو باز کرد.
وارد که شدیم مخم از دیدن بزرگی عمارت سوت کشید .. حتی چهار برابر عمارت آرمین.
رو به اون مرد پرسید :
_رئیس کجاست؟
مرد با صدای زمختش جواب داد
_تو باغ.
سری تکون داد و باز دست منو کشید و به سمت پشت ساختمون برد.
ناباور به صحنه ی روبه روم چشم دوختم یه مرد پیر در حالی که چهار تا دختر نیمه برهنه کنارش بودن داشت نوشیدنی می خورد و پا روی پا انداخته بود .
به سمتش رفتیم.پیرمرد چشمش به آرمین افتاد و با صدای خمارش گفت
_به به! تازگیا بدون صدا زدن هم میای،زود به زود دلت برامون تنگ میشه.
آرمین در جوابش سرد و خشک گفت
_اینو برات آوردم
و به من اشاره کرد . نفسم توی سینه حبس شد .آرمین می خواست با من چی کار کنه؟