رمان عروس استادp41,42,43,44

Marl Marl Marl · 1404/3/22 19:45 · خواندن 7 دقیقه

پارت بعد= ۴۰ کام

 

#عروس_استاد 

زیر لب به آرمین لعنت فرستادم و به سمت حموم رفتم.کل تنم کوفته و کبود بود. مونده بودم با این وضعیت فردا چطوری می خوام برم دانشگاه!

وارد ساختمون دانشگاه که شدم چشمم به میلاد افتاد . فکر می کردم آرمین یکی و فرستاده باشه تا کتکش بزنه اما اون سالم بود البته اگه زخم کنار لبشو فاکتور می گرفتم .

به سمتش رفتم و با نگرانی صداش زدم

_میلاد خوبی؟

سرشو به سمتم گردوند نگاه سردی بهم انداخت و گفت

_به تو ربطی داره؟

از لحنش یخ زدم ،با تته پته گفتم

_تو چته؟

با همون لحن سردش جواب داد

_ببینید خانم مجد لطفا دیگه منو به اسم کوچیک صدا نزن این یک، من نمی خوام شما با من احساس صمیمیت بکنی این دو،لطف کن هر وقت منو دیدی راهتو کج کن از یه طرف دیگه برو اینم سه .

ناباور بهش نگاه کردم. منو با قیافه ی شوک زدم تنها گذاشت و رفت.

محال ممکن بود میلاد با من این طوری حرف بزنه من مطمئنم کاسه ای زیر نیم کاسه ست .

با عصبانیت به سمت اتاق آرمین رفتم و بدون در زدن خصمانه بازش کردم و گفتم

_تو چی کار کردی با…

حرفم با دیدن استاد آریافر قطع شد. آرمین با نگاه وحشتناکی به من خیره شده بود…بدجوری خجالت کشیدم چون احترام خاصی برای استاد آریا فر قائل بودم اونم برای جدیتش موقع درس دادن.

بی اهمیت سرش رو برگردوند سمت آرمین و گفت

_پس خیالم بابت اون وکیلی که گفتی راحت باشه ؟

آرمین دستی به شونه ش زد و گفت

_انقدر نگران نباش رفیق،هر چی نباشه یه نیمچه نفوذی داریم.مطمئن باش نمی ذارم یه جوجه فوکولی واست دردسر درست کنه. تازه پدرش و می شناسم،از اون سگ مصب های عالمه،دو تا تهدیدش بکنم دادگاه به نفع تو تموم میشه .

استاد لبخندی زد و گفت

_باشه،یه روزی جبران کنم .
آرمین با اخم ساختگی گفت
_برو دیگه این حرف و ازت نشنوم
استاد با لبخند کمرنگی سر تکون داد و به سمت در اومد . سریع کنار رفتم و اونم بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه از اتاق خارج شد
اون که رفت آرمین با عصبانیت به سمتم اومد،در و بست و غرید
_این چه وضع داخل اومدنه هانا؟

حق به جانب و عصبانی گفتم
_به میلاد چی گفتی ؟
بی حواس گفت
_میلاد کدوم خریه؟
من سکوت کردم و انگار اون تازه فهمید،نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_گفتم دیگه اسم اونو جلوی من نیار گفتم یا نگفتم ؟
_بهم بگو چیکارش کردی که این طوری شد ؟
به سمت میزش رفت و گفت
_کاریش نکردم اون خودش بادهوا بود یه سوزن زدم بهش بادش خوابید بچه قرتی تخم سگ.

منظورش و از این حرفا نمی فهمیدم. فقط می دونستم یه کاری با میلاد کرده
به سمتش رفتم روبه روش ایستادم و گفتم
_چیکارش کردی آرمین؟
بهم نگاه کرد ،چشمش که به صورتم افتاد اخمی کرد و گفت
_باز که از این آت آشغالا مالیدی؟مگه من بهت نگفتم بدم میاد ؟
کلافه از اینکه بحث و به کجا کشوند گفتم
_ولم کن تو رو خدا .
سری تکون داد .نمی فهمیدم من که کم آرایش کرده بودم دردش چی بود ؟ انگار هر زمان آرایش رو صورتم و میدید یه آدم دیگه میشد .
دستشو دور کمرم حلقه کرد.سرشو نزدیک آورد و زمزمه وار کنار گوشم گفت
_تنبیه دیشب بهت حال داد آره؟ آرایش میکنی،جلوی من اسم اون سگ پدر و میاری.

هلم داد به سمت در .چسبوندم به در و با کلید قفلش کرد . با تته پته گفتم
_من فقط…
_فقط چی؟
_فقط خواستم که…
حرفم رو با گذاشت لبهاش روی لبهام قطع کرد . این بار خبری از گاز گرفتن نبود،نرم و آهسته منو بوسید و در نهایت ازم فاصله گرفت همون طوری که به سمت میزش می رفت
_اگه می خوای ملکه بشی باید با من راه بیای،اگر هم میخوای زندگی تو جهنم کنم می تونی به سرتقی هات ادامه بدی…فعلا برو،سرکلاست دیر میرسی .

نفس راحتی کشیدم و کلید و چرخوندم درو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم . باید اعتراف می کردم که از آرمین می ترسم رفتار و نوع حرف زدنش شبیه مافیا های آدم کش بود.خذا عاقبت منو با این بشر به خیر میکرد

داشتم سالاد خرد می کردم که در به طرز وحشیانه ای باز شد .
با ترس پریدم و چاقو از دستم افتاد .. بلند شدم و از آشپزخونه به بیرون سرک کشیدم.
با دیدن آرمین توی این وضع چشمام گرد شد ،خبری از اون تیپ همیشه ش نبود بلوزش به طرز شلخته ای از شلوارش بیرون زده برد و نصف دکمه هاشم باز بود .
تلو تلو می خورد و از این فاصله معلوم بود مست کرده. این حالت ها برام آشنا بود،بابامم خیلی زیاد مست می کرد اما مستی اون کجا و مستی آرمین کجا!
در حالی که با خودش حرف می زد به سمت مبل رفت و روش ولو شد .
جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشتم،مونده بودم چه خاکی به سرم کنم که صدای فریادش اومد:
_غلط کردی بخوای شوهر کنی… من دو تاتونم جر میدم.
ابروهام بالا پرید،با کی بود؟
دوباره با فریاد گفت
_هرزه فکر کردی من به حال خودت می ذارمت؟تو مال منی پدرسگ مال من .

ناباور بهش خیره شده بودم،این واقعا آرمین بود ؟
دلو به دریا زدم و به سمتش رفتم… روبه روش ایستادم.
چشمای قرمزش و به چشمام دوخت و کشدار گفت
_چـــــرا شما زنـــــا… انقدر نمک به حرومین؟
اخمام در هم رفت و گفتم
_نمک به حروم جد و آبادته این چه وضعشه؟
خندید ،قهقهه زد و گفت
_اونم مثل تو زبون درازه می دونی؟چشماشم شبیه توعه،عطرشم شبیه توعه.
به سمتم خم شد دستم و کشید .. کنارش پرت شدم. با داد و بیداد گفتم
_چیکار می کنی؟


سرشو بین موهام فرو برد و عمیق نفس کشید و سکوت کرد .
یه طوری سکوت کرد انگار خوابش برده!این دیوونه چش شده بود؟ با فکر اینکه از مستی بیهوش شده خواستم بلند بشم که نذاشت. محکم گرفتتم و خمار گفت
_نمــــی ذارم بری،نمی ذارم شوهر کنی.غلط کردی شوهر کنی…
ساکت شدم تا ادامه بده.
عمیق تر نفس کشید و گفت
_من همه زندگیمو پات ریختم تخم سگ.گه زیادی خوردی بخوای عاشق یکی دیگه بشی .
نفس توی سینم حبس شد. یه لحظه حس کردم اینا رو داره به من میگه. واقعا چه قدر خوب بود یکی تا این حد دوستت داشته باشه .

صداش هر لحظه ضعیف تر می شد اما ادامه داد:
_من تو توعه خر و دوست داشتم،بی لیاقت من خواستمت.
برای یه لحظه از اون دختری که آرمین و به این روز در آورده بدم اومد . درست که من دل خوشی از این آدم نداشتم ولی اون هم عاشق من نبود .
اما الان یه جوری تو مستی ناله می کرد که آدم واقعا دلش می خواست همچین مردی عاشق اون باشه.

به هزار بدبختی ازش جدا شدم،خواستم بلند بشم که مچ دستمو کشید و خمار گفت :
_نرو…
مچمو کشید،دوباره کنارش پرت شدم.خمار بهم نگاه کرد.دستشو زیر چونه م گذاشت و کشدار گفت
_می دونی با چند نفر خوابیدم تا فکر بوسیدن تو از سرم بپره؟
دلم برای یه لحظه سوخت.منم جز همونا بودم .. یه ابزار برای فراموش کردن عشقش.
نگاهش رو به لب هام دوخت و ادامه داد:
_از پیشم نرو خوب؟؟؟؟
جوابی ندادم.سرش و نزدیک آورد و نرم لب هامو بوسید.برعکس همیشه که از روی هوس این کار و می کرد این بار مثل یه عاشق واقعی بود . برای یه لحظه دلم لرزید .
ناخودآگاه چشمامو بستم… مثل همیشه بوسیدنش خیلی کوتاه بود. خمار گونه کنار گوشم گفت
_خیلی می خوامت ،با اینکه یه جن..ده ی عوضی هستی اما من دوستت دارم.آرایش کردناتم دوست دارم.رژ قرمزتم دوست دارم…
فقط سکوت کرده بودم تا ادامه بده.این بار سرش رو روی شونه م گذاشت و چشماشو بست و با صدای ضعیف و خواب آلودی گفت
_خیلی خاطرتو می خوام… می دونی چرا؟
ساکت شد ،حتی ادامه ی جمله ش رو هم نگفت . از سنگین شدنش حس کردم خوابش برده. یا شاید هم بیهوش شده .
ازش فاصله گرفتم به طور کامل روی کاناپه دراز کشید .. هنوزم حرف می زد اما نامفهوم بود .
به آشپزخونه رفتم و زیر گاز و خاموش کردم بدون اینکه میلی به خوردن داشته باشم قابلمه رو توی یخچال گذاشتم و چراغ و خاموش کردم .. خواستم برم طبقه ی بالا اما نمی دونم چرا دلم نیومد . به سمت آرمین رفتم .کاناپه ای که روش خوابیده بود زیرش طوری بود که به شکل تخت در میومد،همونو بازش کردم. بالشی گذاشتم و دراز کشیدم… به آرمین که الان غرق خواب بود نگاه کردم و در نهایت پلک هام سنگین شد