
رمان عروس استادp17,18

میشه حمایت کنین؟؟
#عروس_استاد
حس می کردم دنیا دور سرم می چرخه،دستش که به سمت بند لباسم رفت دیگه نفهمیدم.فقط با التماس زمزمه کردم
_استاد خواهش می کنم
و بعد از اون همه چیز تاریک شد و از حال رفتم.
چشمامو به سختی باز کردم .توی یه اتاق بودم… با یه کم فکر فهمیدم اتاق خودم توی خونه ی تهرانیه.
با یاد داد و بیداد و بلایی که می خواست سرم بیاره مثل برق نشستم.
نگاهی به خودم انداختم،لباس تنم بود…
خدایا یعنی من بیهوش بودم بلایی سرم آورده؟
تو همین فکرا بودم که در باز شد،با ترس عقب رفتم .
تهرانی با اخم های در هم وارد شد،سینی غذا رو کنارم گذاشت و گفت
_این آخرین فرصتیه که بهت میدم،اگه فرار کنی شک نکن زیر زمینم بری پیدات می کنم.اون وقته که دیگه هیچ وقت نمی بخشمت.فهمیدی؟
سری تکون دادم.نگاهی با اخم بهم انداخت و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت.نفسمو آزاد کردم…خداروشکر این بار بخیر گذشت.
****
سر کلاس نشسته بودم که بالاخره تهرانی با پنج دقیقه تاخیر وارد شد.
همه به احترامش بلند شدن،وقتی نشستیم یکی از پسرا با لودگی گفت
_استاد معلومه دیشب حسابی خسته شدین که امروز دیر کردید.
با این حرفش اکثرا زدن زیر خنده.تهرانی نیم نگاهی به پسره انداخت و گفت
_شما فامیلتون چیه؟
پسره با نیش باز گفت
_یزدی
_بسیار خوب آقای یزدی این ساعت بیرون کلاس منتظر باشید.
پسره وا رفت.انگار نفهمیده بود تو کلاس تهرانی کسی حق نفس کشیدنم نداره چه برسه به تیکه پروندن.مظلوم شد و گفت
_حالا استاد نمیشه…
با این حرفش اکثرا زدن زیر خنده.تهرانی نیم نگاهی به پسره انداخت و گفت
_شما فامیلتون چیه؟
پسره با نیش باز گفت
_یزدی
_بسیار خوب آقای یزدی این ساعت بیرون کلاس منتظر باشید.
پسره وا رفت.انگار نفهمیده بود تو کلاس تهرانی کسی حق نفس کشیدنم نداره چه برسه به تیکه پروندن.مظلوم شد و گفت
_حالا استاد نمیشه…
وسط حرفش با جدیت گفت
_خیر بفرمایید بیرون وقت کلاسم نگیرید.
پسره ناچارا بلند شد و از کلاس بیرون رفت.پوزخندی زدم و گفتم
_این شیوه ی درستی برای یه استاد نیست.
عصبی بود ازم و با این حرف عصبی تر شد. نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_تو می خوای بهم یاد بدی؟
_لازم باشه آره.
خشمش بیشتر شد،از جام بلند شدم و گفتم
_قبل از این که از کلاس بندازیدم بیرون خودم میرم.
خواستم کیفمو بردارم که با صدای بلندی گفت
_بشین سر جات.
انقدر با تحکم گفت که ناچارا نشستم.با همون نگاه ادامه داد:
_کلاس که تموم شد شما بمون خانم…
سری تکون دادم،نگاه خیره ی بدی بهم انداخت و در نهایت مشغول درس دادن شد
کلاس که تموم شد زودتر از همه وسایلامو جمع کردم و بی اعتنا به حرف تهرانی که گفته بود منتظر بمون از کلاس بیرون زدم .. هر چند نگاه عصبانیش رو روی خودم حس کردم ولی انقدر ازش بدم میومد که می خواستم به یه طریقی آزارش بدم