رمان عروس استاد p15,16

Marl Marl Marl · 1404/3/14 16:27 · خواندن 3 دقیقه

✨️✨️


#عروس_استاد 
انقدر محکم موهامو کشید که اشکم در اومد.
همه با تعجب به ما نگاه می کردن اما تهرانی انگار خون جلوی چشمشو گرفته بود موهامو ول کرد و بازومو چسبید با فکی قفل شده گفت
_فکر کردی می تونی از دست من فرار کنی؟چنان بلایی امروز به سرت بیارم که به گه خوردن بیوفتی هانا.مثل سگ باید سرویس بدی مثل سگ

گریه و التماس فایده نداشت وقتی خون جلوی چشماشو گرفته بود.
این بار به زور سوار ماشینم کرد و خودشم سوار شد پاشو روی پدال گاز فشار داد و همزمان داد زد:
_من و می پیچینونی؟ آره؟؟؟
از ترس زبونم بند اومده بود… با عربده ی بعدیش تکون شدیدی خوردم
_نکنه دستت با اون بابای حروم زادت توی یه کاسست؟ تو رو به چند نفر دیگه فروخته؟چند نفرو با اشک و ناله پیچوندی و در رفتی؟
با تته پته گفتم
_هیچی به خدا.
این بار عربده ش به آسمون رفت
_دروغ نگـــــو !!
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.با عصبانیت جواب داد:
_کلاس و کنسل کن امروز نمی تونم بیام.
حتی نذاشت طرف حرف بزنه و تماس و قطع کرد با عصبانیت گفت
_فکر کردی منم احمقم که با چهار تا آه و ناله باور کنم مریضی؟ همون لحظه دستتو خوندم عوضی همون لحظه فهمیدم تو هم مثل همون بابای لاشخورتی.
با گریه گفتم
_به خدا استاد من فقط به خاطر…
وسط حرفم داد زد:
_ببند دهنتو… به خوابت ببینی دیگه گول مظلوم نمایی هاتو بخورم .
ساکت شدم،با دست خودم قبر خودمو کندم،باید می فهمیدم اون به این راحتی اعتماد نمی کنه.زرنگ تر از این حرفاست که از من رو دست بخوره.
تا رسیدن به خونه فقط صدای نفس های عصبانی اون و گریه های من میومد.
ماشینو بی احتیاط پارک کرد و پیاده شد. در سمت منو باز کرد و مچ دستمو کشید. با عصبانیت منو دنبال خودش می کشوند و به التماسام هم توجه نداشت. وارد خونه که شدیم روی مبل پرتم کرد… با گریه گفتم
_استاد خواهش می کنم،من آمادگیشو ندارم
کتشو در آورد و همون طوری که کمربند شلوارشو باز می کرد گفت
_من بهت فرصت آمادگی دادم عزیزم.خودت تنت می خارید زودتر کارتو یه سره کنم.

معلوم بود هیچ نیازی نداره و فقط برای کم کردن خشمش می خواد باهام بخوابه .
دو دکمه ی بالای بلوزش رو باز کرد و به سمتم اومد،مثل برق بلند شدم اما تا خواستم پا به فرار بذارم موهام و از پشت کشید.


دو دکمه ی بالای بلوزش رو باز کرد و به سمتم اومد،مثل برق بلند شدم اما تا خواستم پا به فرار بذارم موهام و از پشت کشید.
از عقب پرت شدم توی بغلش کنار گوشم با خشم گفت
_هنوز یاد نگرفتی از دست من فرار نکنی؟ هوم؟ امروز بهت یه درس میدم هانا.یه درس که فقط مخصوص توئه.امروز بهت یاد میدم دیگه هیچ وقت نخوای منو دور بزنی.
از پشت دستش رو دراز کرد و دکمه ی مانتوم رو باز کرد.
ترسم هزار برابر شد.با وحشت گفتم
_خواهش می کنم نکن!
بی توجه به حرفم برم گردوند،نگاهی به اشکام انداخت و دستاش رو دو طرف یقه م گذاشت و با یه حرکت مانتوم رو توی تنم جر داد .
از شانس گندم به خاطر گرمای هوا زیر مانتوم هیچی نپوشیدم.کلا عادت نداشتم.
نگاهی به بالا تنه م انداخت و سر تکون داد
_نه خوشم اومد.اندام رو فرم و تمیزی داری.معلومه حسابی به پوستت می رسی
مانتوم رو کامل از تنم در آورد و دستش رو دور کمرم انداخت.دیگه از زور گریه نفسم بالا نمیومد.
اما بازم دست از التماس نکشیدم
_تورو خدا استاد،من نمی خوام
دستش رو روی شونه های برهنه م کشید. سرش رو خم کرد و بوسه ی ریزی به سرشونه م زد.
انگار کم کم داشت خمار میشد که چشماش با حالت نیمه باز به لب هام دوخته شد.
تب دار زمزمه کرد
_پوستت مثل بچه ها می مونه،هم نرمه،هم خوش بو.
سرش رو خم کرد و گردنم رو بویید.