رمان عروس استاد p13,14

Marl Marl Marl · 1404/3/13 15:12 · خواندن 3 دقیقه

مرسی از حمایت هاتون❤️

 

 

#عروس_استاد

بی توجه به حرفم سرش رو دوباره توی گردنم برد اما این بار بوسه ی ریزی به گردنم زد و گفت

_باشه…

سرشو بلند کرد

_اما فقط سه روز،توی این سه روز به خودت بیا چون من تحملم کمه.

خیره نگاهم کرد و از روم بلند شد،نفس آسوده ای کشیدم و به رفتنش نگاه کردم.من فردا باید فرار می کردم،قید دانشگاه رو می زدم و فرار میکردم تا هم از دست طاهر خلاص بشم هم این استاد.

با این فکر چشمامو بستم،حتی اگه بمیرمم نمیذارم دستت به من بخوره آرمین تهرانی،نمی ذارم. فقط دلم می خواست قبل رفتن آبروشو توی دانشگاه ببرم تا همه بفهمن استادشون چه جور ادمیه

****

صدایی که از بیرون میومد یعنی اینکه تهرانی بیدار شده… از شیشه ی آب کنار تخت به صورتم کشیدم و زیر پتو خزیدم. باید وانمود می کردم مریضم تا خودش تنها بره.

چند دقیقه بعد در اتاق باز شد،چشمامو بستم حس کردم بالای سرم ایستاده تا اینکه صداش اومد

_بلند شو.

نالیدم

_نمی تونم حالم خوش نیست .

_چته تو ؟

خدا کنه فقط باور کنه. لای پلکمو به سختی باز کردم و گفتم

_فقط سردرد دارم خوب میشم شما برید.

دستشو روی پیشونیم گذاشت

_نمیشه،پس بریم دکتر .

ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم:

_نه… من همیشه از این سردردا می گیرم قرص بخورم بخوابم تا عصر خوب میشم.

مردد گفت

_مطمئنی؟

پلکامو به نشون تایید بستم که سر تکون داد

_باشه،من یه کلاس مهم دارم زود باید برم اگه حس کردی حالت خراب شد شمارمو کنار تلفن میذارم بهم زنگ بزن.

سری تکون دادم که نگاه خیره ای بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت.

نفس آسوده ای کشیدم و نشستم،گذاشتم بیست دقیقه ای از رفتنش بگذره و بلند شدم.

از اتاق سرکی کشیدم و وقتی مطمئن شدم رفته در اتاق تهرانی رو باز کردم و مشغول گشتن شدم،خداروشکر زیاد وقتم تلف نشد و خیلی زود از توی کشوی اولش دو بسته پول که همشم تراول بود پیدا کردم .

سریع برشون داشتم و دوباره به اتاقم برگشتم.مانتو و شالمو پوشیدم و چند دست لباس توی کیفم گذاشتم و از خونه بیرون زدم.

 

سر خیابون دستمو برای اولین تاکسی بلند کردم و سوار شدم.چون برای همیشه میخواستم برم نمیشد که برم خارج کشور مجبور بودم یه مدت برم یه شهر دیگه تا کارهای خارج رفتنم جور بشه. هر چند اگه پولی که از خونه ی تهرانی دزدیده بودم کفاف می داد.
تا رسیدن به ترمینال فقط از استرس گوشه ی ناخنمو جویدم.
رسیدیم و بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم.حتی نمی دونستم کدوم شهر برم.مهم هم نبود همین که از تهران دور بشم کافی بود.به هزار بدبختی تونستم یه بلیط برای نیم ساعت دیگه به مقصد مشهد پیدا کنم.
برای خودم یه شیشه آب خریدم،خواستم سوار اتوبوس بشم که بازوم کشیده شد.
برگشتم و با دیدن تهرانی تمام تنم یخ زد.نگاه بدی به سر تاپام انداخت و گفت
_راه بیوفت .
با ترس گفتم
_استاد من…
وسط حرفم پرید
_هیشش گفتم راه بیوفت.
بازومو کشید از ترس اشکم در اومد،خدایا اون زندم نمی ذاشت.
منو دنبال خودش به سمت ماشینش کشوند،خواست سوارم کنه که بازومو از دستش کشیدم و با تمام توان فرار کردم…
صدای تهدیدش از پشت سرم اومد
_بیا اینجا نذار اون روی سگم بالا بیاد.
بی توجه بهش تند تر دویدم،همه با تعجب بهم نگاه می کردن.صدای پای تهرانی رو درست پشت سرم می شنیدم،آخر هم از شانس گندم پام پیچ خورد و افتادم… خواستم بلند بشم که بهم رسید. موها و شالمو توی مشتش گرفت و بلندم کرد...