
رمان عروس استادp9,10

مرسی لطفا کمکم کنین مثل قبل الماس بشم🙂❤️
#عروس_استاد
_من دیگه میرم دخترم،مبادا اقای تهرانی عزیز و اذیت کنی.
ناباور نگاهش کردم که دستی به سرم کشید و جلوی چشمای بهت زده م رفت . به استاد نگاه کردم که با نفرت گفت
_مرتیکه ی لجن .
بلند شد و پرسیدم:
_چیشد؟چرا بابام رفت چطور راضیش کردین؟
استاد تهرانی نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت
_دوبرابر پولی که طاهر داده بود و بهش دادم.
با لبخند محوی ادامه داد:
_به عبارت دیگه تو رو از بابات خریدم خانم کوچولو
دهنم باز موند.با تته پته گفتم
_شما چی میگین استاد؟چرا این کارو کردین؟
پوزخندی زد :
_توقع داشتی بدمت دست بابات تا دوباره بشونتت سر سفره ی عقد اون مرد؟
_من یه فکری به حال خودم می کردم اما الان…
درمونده سرمو پایین انداختم.کم پولی نبود پولی که طاهر به بابام داده بود… حالا دوبرابر اون پول رو من چطور به استاد تهرانی برمی گردوندم؟
نالیدم
_من اون پولو چطور جور کنم ؟
بی تفاوت گفت
_من نگفتم اون پول و جور کن.
نگاهش کردم . منو خریده بود حالا منم کل زندگیم رو باید ارباب استادی می بودم که حتی اسمشم نمی دونم. از چاله در اومدم توی چاه افتادم… لعنت به اون بابای لعنتی من که واسه خاطر پول دختر خودش و هم فروخت.
استاد نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت
_به اون پولی که بهت دادم نمی ارزی اما…
نگاهش روی لبام ثابت موند،سرشو نزدیک آورد و گفت
_شاید بتونی خوب حال بدی چون هیکلت معرکست...
_من دیگه برم کلاسم شروع شده
و جلوی چشمای بهت زده ی من رفت.
شل و وارفته کنار دیوار سر خوردم. منظورش چی بود که حال بدم؟ خدایا حالا من باید بشم یه وسیله برای این استاد که از نگاهش معلوم بود قصد خوبی نداره.
سرمو بین دستام گرفتم. باید یه راه نجاتی پیدا می کردم هر طور که شده.
ناچارا بلند شدم و دنبال استاد به کلاس رفتم… روی اولین صندلی که گیرم اومد نشستم. استاد تهرانی توی کلاسش طوری بود که هیچ کس جرئت یه کلمه حرف رو هم نداشت. اصلا باورم نمیشد این آدم اخمو چند لحظه پیش چه حرفی بهم زد .
نگاهی به سر تا پاش انداختم خوشتیپ بود… ورزشکار بود اما منو خریده بود. از امشب باید هر کاری اون می گفت می کردم. خدایا من ظرفیتشو ندارم.
با صدای خشکش به خودم اومدم
_خانم مجد حواستون به کلاسه؟
طوری بد نگام می کرد که سرمو پایین انداختم و آروم گفتم
_بله ببخشید .
چپ چپ نگاهم کرد و دوباره مشغول تدریس شد
درو با کلید باز کرد و منتظر موند تا من اول برم.باهاش راحت نبودم،حالا هم مجبور بودم تو خونه ی اون زندگی کنم . ناچارا وارد شدم و روی مبل نشستم. به آشپزخونه رفت و چند دقیقه بعد برگشت،با خستگی کتش رو در آورد و گره ی کروباتش رو باز کرد و بی تعارف کنارم نشست .
دستش رو پشت سرم روی پشتی مبل گذاشت و گفت :
_خوب آشپزی بلدی؟
یه کم جمع و جور نشستم و گفتم
_بلدم .
سر تکون داد
_خوبه،از این به بعد آشپزی و تمیز کردن این جا با تو. اتاقت مشخصه لباساتم می سپارم فردا از بابات بگیرن .
_خانوادتون ناراحت نشن من اینجام؟
پوزخندی زد. گفت
_ تو نگران اون قسمتاش نباش،اگه پرسیدن میگم دوست دخترمه.
مصنوعی خندیدم
_اما به من نمیاد دوست دختر شما باشم،من هنوز هجده سالمه.
نگاه معنی داری بهم انداخت
_سن و سال مهم نیست،همین که ببینن دلبری حرفی ندارن.
نگاهی به چشمای سرکشش انداختم و گفتم
_میشه این طوری حرف نزنید ؟
نزدیک تر اومد و کشدار گفت
_ناز زیاد داری،خشن رو دوست نداشتی،دارم با آرومی نازتو می خرم… اینم دوست نداری.
سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم گفت
_وقتی فروخته میشی به این و اون باید تحمل هر حرفیو داشته باشی… من سیصد میلیون پول ندادم که تو رو دکوری نگه دارم .
با تته پته گفتم
_منظورتون چیه؟
موهامو کنار زد
_منظورم واضحه،من مَردم… یه نیازایی دارم.به جای پول دادن به فاحشه های دو هزاری تو رو خریدم تا هر وقت میخوام باشی… در دسترسم باشی… اعتراض نکنی… چون مال منی کوچولو…