رمان عروس استادp187,188,189,190
مرسی بابت حمایت ها
راستی مدارس چطوره؟ فقط منم اول سالی پاره شدممم؟
لب باز کردم و به سختی گفتم
_سام ببین من...فکر میکنم از اولشم نباید نزدیکت میشدم.
ناباور بهم خیره شد که آرمین گفت
_شنفتی که چی گفت؟حالا بدو برو ور دل مامان جونت یه وقت ایدز نگیری ازم.
سام بی توجه به حرف آرمین گفت
_چرا؟تهدیدت کرده؟
میخوام بگم آره پس چی اما به اجبار میگم
_نه،خودم اینو و میخوام چون که من...
حرفم توسط آرمین قطع شد
_نمیخواد توضیح بدی... تو هم بزن به چاک.
بازوم رو دنبال خودش به سمت خونه کشوند.
لحظه ی آخر برگشتم و به سام نگاه کردم که با دنیایی دلخوری به من زل زده بود.
آرمین هلم داد داخل و گفت
_دیگه نمیبینیش.
با نفرت به نگاهش کردم و به سمت اتاقم رفتم که گفت
_کجا؟
بدون اینکه برگردم گفتم
_آلزایمر گرفتی یادت بندازم که با خودت کلاس دارم.
وارد اتاقم شدم و در و به هم کوبیدم....گرمم بود و با وجود وقت کمی که داشتم باید دوش می گرفتم.
حولم رو برداشتم و به سمت حموم رفتم. فکرم مشغول بود.حتی یک لحظه هم نمیتونستم فکر سام رو از سرم بیرون کنم. لباسام و از تنم کندم و وارد حموم شدم...
خواستم در و ببندم که پای کسی لای در قرار گرفت و تا به خودم بیام در توسط آرمین باز شد.
دستم و جلوم گرفتم و داد زدم
_آرمین چی کار میکنی؟برو بیرون.
چشمای خمارش رو به سر تا پام انداخت و بر خلاف خواسته م اومد تو و در رو پشت سرش بست.
با ترس گفتم
_چی کار میخوای بکنی؟برو بیرون... اون طوری زل نزن به من.
با یک قدم خودش رو بهم رسوند.
دستش دور کمرم پیچیده شد و در حالی که نگاهش زوم روی قفسه ی سینم بود زمزمه کرد
_پسر پیغمبر نیستم که خودم و نگه دارم. از وقتی طلاق گرفتی نیازامو واسه خاطر تو سرکوب کردم.شرمنده که صیغه ی عقد و این چیزا حالیم نیست.
از نظر من زنمی....مال منی قهر و ناز دیگه بسه.
لبهاش مانع اعتراض کردنم شد.
مچ دستام و گرفت و بالای سرم روی دیوار قفل کرد..
نفسم بالا نمیومد...مدام صحنه ی چند ماه قبل جلوی چشمم میومد.
من قسم خورده بودم،قسم خورده بودم که دیگه اجازه ندم بهم نزدیک بشه اما الان...نیمه برهنه توی بغلش میلرزم.
بدون اینکه لحظه ای دست از بوسیدنم بکشه دونه دونه دکمه های بلوزش رو باز کرد و از تنش در آورد.
پیشونیش و به پیشونیم چسبوند و با چشم بسته خمار گفت
_نلرز تو بغلم.
با نفسی بند اومده گفتم
_م...من ن...نمیخوام.
کنار گوشم پچ زد
_دیشب واسه خاطر لاشی بازیات می دونی چه حالی داشتم؟
جوری حبسم کرده بود که نمیتونستم تکون بخورم.با تته پته گفتم
_نکن آرمین...پشیمونم نکن
دستش و دور کمرم حلقه کرد. پاهام از زمین کنده شد. دوش آب رو باز کرد. نگاهی به لبام انداخت و گفت
_دارم تلف میشم هانا اذیتم نکن.
من داشتم اذیت میکردم؟
دستش لای موهام فرو رفت و کنار گوشم پچ زد
_جبران میکنم برات قندم.
* * * *
درحالی که پوست لبم رو می کندم مشغول بستن دکمههام شدم.
از توی آینه نگاهم به آرمین افتاد که روی تخت دراز به دراز افتاده بود و با چشمایی نیمه باز من و می پایید.
برس و برداشتم و روی موهام کشیدم...
منتظر یه تلنگر بودم تا منفجر بشم.
باز صدای زنگ تلفنش بلند شد.
پوفی کرد و گوشیش و برداشت و با صدایی دورگه جواب داد
_بله...هوم کاری برام پیش اومد نتونستم بیام... حالم خوش نی سر دردم کلا نمیتونم امروز بیام....اوکی حالا قطع می کنم.
گوشی و روی تخت پرت کرد.
رژ لبم و برداشتم و روی لبهام کشیدم که صداش در اومد
_گفته بودم از این آشغالا خوشم نمیاد.
خدایا باید موهام و از دست این بشر میکشیدم از عمد رژم رو پررنگ تر کشیدم
ریمل و به مژه هام کشیدم که صدای کلافه ش اومد
_تا کی میخوای تو قیافه باشی؟اگه واسه دانشگاه داری تیپ میزنی نمیخواد زحمت بکشی بیا اینجا ور دل خودم.هیچی بلد نیستی تو... نه عشق بازی بعد س*ک*س نه لوندی... صفری کلا نه؟
با عصبانیت ریمل رو روی میز پرت کردم و داد زدم
_میشه دهنت و ببندی؟روتم بکن اون ور.
لبخند محوی زد و گفت
_چرا هاپو شدی عسلم؟
خواستم حرفی بزنم که درد بدی زیر دلم پیچید.
آخی گفتم و دولا شدم که از جا پرید و به سمتم اومد با نگرانی که نمیدونم واقعی بود یا ساختگی گفت
_چت شد؟
بدون اینکه نگاهش کنم دستش و پس زدم و گفتم
_به تو ربطی نداره.
عصبی گفت
_بچه بازی در نیار هانا بگو چت شد؟
دستش و روی شکمم گذاشت که عقب کشیدم و گفتم
_دست به من نزن
نفسش و فوت کرد و با کلافگی گفت
_نه... با تو باید از در زور وارد شد.
تا بخوام منظورش و بفهمم دست زیر پاهام انداخت و بغلم کرد که صدام در اومد
_نمیخوام واسم دل بسوزونی وقتی خودت باعث دردمی
به آرومی روی تخت گذاشتتم و گفت
_درد تم منم،درمونتم منم.حالا مینالی کجات درد میکنه تا آرومش کنم یا نمیگی و خودم باید بفهمم؟
جوابم یه نگاه خیره بهش بود.
دستش و از زیر لباس روی شکمم کشید و به چشمام زل زد.
ماهیچه های شکمم منقبض شد اما یک کلمه هم حرف نزدم.
دستش و پایین تر برد و گفت
_زیر دلته؟موقع ماهیانه تم نیست که بگم سیم میمهات قاطی کرده.
به چشماش زل زدم و گفتم
_اون روز همین طوری روی ستاره خم شده بودی و داشتی...
خواست وسط حرفم بپره که گفتم
_کاری به این ندارم که همیشه یکی واسه سرویس دهی بهت آماده بوده.تو حق نداشتی به من خیانت کنی... حالا هر چه قدرم من ناکام بذارمت حق نداشتی خیانت کنی آرمین.خوبه امشب تو نیازم و برطرف نکنی و من فرداش برم با...
با پشت دست ضربه ی آرومی روی لبام زد و با اخم گفت
_حواست به حرف زدنت باشه...
فقط نگاهش کردم...سری تکون داد و گفت
_توقع داری معذرت خواهی کنم؟یاد نگرفتم.همون طوری که متاهد بودن و یاد نگرفتم. عمر زیادی دوست دخترای من یه هفته بوده...
_تو من و با اون دخترایی که هر شب تو بغل یکی بودن مقایسه میکنی؟
جواب داد
_نه،دارم سعی میکنم تو مخت فرو کنم که پیغمبر زاده نیستم و ممکنه اشتباه کنم اما اگه چشاتو وا کنی میبینی به خاطرت دارم عوض میشم.
با تمسخر نگاهش کردم که گفت
_اونجوری نگاه نکن.معذرت خواهی نمیکنم اما قول میدم تا وقتی باهامی سمت دختر دیگه ای نرم خوبه؟
با نگاه خیره ای گفتم
_تو عوض بشو نیستی.خیانتت رو ببخشم باقیش چی؟ دیشب سام و کتک زدی امروز رسما تهدیدم کردی و بعدشم به زور من و....
وسط حرفم پرید
_هرچی که باشم جفت من تویی! کم اخلاق سگی نداری فکر کردی میتونی با سام یا هر خر دیگه ای باشی؟
نگاهی به بدنش انداختم و گفتم
_یه چیزی بپوش،بعدم بلند شو نمی خوام کلاس بعدیم رو از دست بدم.
برعکس خواستم بیشتر بهم چسبید و گفت
_نمیخواد بری دانشگاه.امروز در بست در اختیار منی.
با کلافگی نفسی کشیدم و گفتم
_شد یه بار بذاری اون کاری که دلم میخواد و بکنم؟ مثلا استاد دانشگاهمی خودت اجازه نمیدی برم سراغ درسام...
نفس عمیقی توی گردنم کشید و سرش و عقب برد و با قیافه ی درهمی گفت
_این آشغالا رو مالیدی به صورتت بوی تنت و برده.
دلم میخواست از پرویی این بشر داد بزنم که فهمید و گفت
_خب حالا جفتک ننداز... تو این یه مورد امروزه رو میذارم رو مد خودت باشی.
صورتم و جمع کردم و یک دفعه ای آخی از ته دل گفتم که هول زده بلند شد و گفت
_چی شد؟
از فرصت استفاده کردم. مثل برق بلند شدم و به سمت مانتو و شالم رفتم و تا آرمین به خودش بجنبه از اتاق بیرون زدم و لحظه ی آخر صدای عصبیش رو شنیدم
_توله سگ مگه دستم بهت نرسه.
چون لباس نداشت نمی تونست بیرون بیاد.
از پله ها پایین رفتم و همون طور مانتوم و پوشیدم.
با گوشیم شماره ی مهرداد رو گرفتم. فقط اون بود که می تونست از پس آرمین بر بیاد.
سوار ماشینم شدم. بعد از پنج بوق صدای گرفته ش توی گوشم پیچید
_بله هانا؟
درد خودم یادم رفت و با نگرانی پرسیدم
_صدات چرا این جوریه؟
_بیمارستانم.
با چشمای گرد شده گفتم
_به خاطر ترانه؟زوده که...
صدای کلافش توی گوشم پیچید
_منه احمق مراعاتش و نکردم. یهو دردش گرفت یک ساعتی هست که دکترا برای معاینه بردنش داخل دارم دیوونه میشم.
استارت زدم و تند گفتم
_بگو کدوم بیمارستان خودم و برسونم