رمان عروس استادp33,34,35,36

Marl Marl Marl · 19 ساعت پیش · خواندن 7 دقیقه

🎀🎀🎀🖤

 

#عروس_استاد 

به سمتم برگشت و گفت

_کار اون طاهر گه خور بود اما نگران نباش،بستمش به زنجیر داره مثل سگ می خوره. زخمشم نیمه درمان کردن که ذره ذره جون بده،من کسیو به آسونی نمی کشم

باز ازش ترسیدم. از این لحن مافیاییش.از اینکه انقدر راحت راجع به کشتن حرف میزد .

بلوزش رو توی شلوارش کرد و گفت

_توی اون خراب شده کسی حرف بزنه جرش میدم.تو فقط پاشو دیر شد .

نالیدم

_نمیام آرمین.

اخم کرد و با جدیت گفت

_پنج دقیقه ی دیگه پایینی.

کتش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. به جوری با تحکم گفت که می دونستم اگه نرم بیچاره م می کنه.

ناچارا بلند شدم و مانتو شلوارم رو پوشیدم. هیچ وقت عادت نداشتم بدون ارایش حتی تا سر کوچه برم اما متاسفانه تنها وسیله های در دسترسم فقط چند قلم بود.

ناچارا به همونا قانع میشم و شروع می کنم.

رژ لب صورتی رو روی لب هام می زنم که صدای آرمین بلند میشه:

_هانا حاضری؟

صدامو بلند کردم و گفتم

_الان میام.

با دستمال خط چشمم و صاف تر کردم و بالاخره رضایت دادم برم پایین

آرمین پایین پله ها منتظر بود.

پایین که رفتم نگاهی به صورتم انداخت و با عصبانیت گفت

_پاکش کن

متعجب گفتم

_چی داری میگی؟

غرید

_اون سگ مصبا رو پاکش کن .

مثل خودش اخم کردم و گفتم

_من کل عمرم این ریختی بودم،تو نمی تونی منو عوض کنی.

کلافه نفسی کشید و گفت

_بهت گفتم برو اون آشغالا رو از صورتت پاک کن،تا دیروز هر گهی که می خوردی به من ربطی نداشت اما الان حق نداری.

اخمام از لحنش در هم رفت.

برو بابایی نثارش کردم و به سمت در رفتم که بازوم و کشید برگشتم که با عصبانیت برگ دستمالی از جعبه بیرون کشید و با غیظ به سنت صورتم آورد و قبل از اینکه مهلت بده کل آرایشم و بهم زد .

صدای جیغم بلند شد

_روانی چیکار می کنی ؟

دستمالو مچاله کرد و با فکی قفل شده گفت

_من از آرایش زنا بیزارم.دیگه حق نداری دستتو به سمت یه قلم از اون آشغالا ببری

ناباور نگاهش کردم.خدایا من با این بشر چطور سر می کردم؟

یهو رنگ عوض میکرد و نسبت به یه چیز بی اهمیت انقدر واکنش نشون میداد.

هر چند از نگاه و صورت کبود شدش میخوندم که عذاب می کشه انگار خاطره ای براش یاداوری شده که حالا داره عصبانیتش رو سر من خالی می کنه.



ناباور نگاهش کردم.خدایا من با این بشر چطور سر می کردم؟
یهو رنگ عوض میکرد و نسبت به یه چیز بی اهمیت انقدر واکنش نشون میداد.
هر چند از نگاه و صورت کبود شدش میخوندم که عذاب می کشه انگار خاطره ای براش یاداوری شده که حالا داره عصبانیتش رو سر من خالی می کنه.
جرئت نکردم حرفی بزنم اون هم بعد از انداختن نگاه عصبانی از خونه بیرون زد.
زیر لب فحشش دادم و بعد از مرتب کردن آرایشم دنبالش رفتم…
به محض سوار شدن پاشو روی پدال گاز فشار داد .. با عصبانیت گفتم
_تو حق نداری به من گیر بدی.
کلافه گفت
_من از آرایش بدم میاد حالیته؟
_من دوست دارم خوب به تو چه؟مگه تو رو آرایش کردم؟
نگاه بدی بهم انداخت که گفتم
_دروغ میگم؟ آرایش و من کردم اینکه تو بدت میاد یا نه چه دخلی به من داره؟ اصلا میخای به خاطر جنابعالی کل شهر رو آرایش ممنوع کنیم؟

سکوت کرد و با مکث گفت
_کشش نده!
_دیگه حق نداری تو کارای من دخالت کنی.هر هرزه ای واست ارایش میکرده و ازش خاطره ی بد داری به خودت مربوطه نه من…

هنوز حرفم کامل نشده پاشو روی ترمز زد ،با عصبانیت به سمتم برگشت و سیلی محکمی توی گوشم خوابوند .

ناباور بهش نگاه نکردم. با فکی قفل شده گفت
_فقط به بار دیگه پاتو از گلیمت دراز تر کنی قسم می خورم می کشمت .
انقدر عصبانی بود که من نفس کشیدنم یادم رفت چه برسه به بلبل زبونی .
با خشونت دنده رو جابه جا کرد و ماشین و راه انداخت.توی کل راه فقط به سیلیش فکر کردم که برق و از سرم پرونده بود . انقدر محکم زد که حس می کردم یه طرف صورتم بی حس شده . 
ماشین رو که پارک کرد زود تر ازش پیاده شدم و درو با تمام توان به هم کوبیدم.
با حرص و قدم های محکم وارد دانشگاه شدم. همون اول راه یکی از پسرا با لودگی گفت
_ببینید کی اومده! بانو الکسیس.

قدم هام سست شد .. خدایا اینا چه فکری راجع به من کردن؟
به سمتشون برگشتم،یکیشون همونی بود که اون روز بهم گیر داد .
وقتی دید نگاهش می کنم با خنده گفت
_اون روز که ادای تنگا رو در آوردی نگفتی واسه یه شب چند.ولی دیگه شناخته شدی قیمت مناسب بده مشتری بشیم.

خصمانه نگاهش کردم و گفتم
_خیلی گاوی.اونقدر ادم شناس نیستی بفهمی من از قماش تو و ننه ت نیستم؟

دوستاش زدن زیر خنده اما خودش عصبانی به من نگاه کرد یکی از پسرای جمعشون با خنده گفت
_طرف تو بشناس پویان.خانم با استاد رئسا می پره فعلا کلاسش رفته بالا .

خواستم جواب بدم که نگاهم به آرمین افتاد . از دور به سمتم اومد و انگار فهمید یه جای کار می لنگه که با نگاه ترسناکی به جمع پسرا خیره شد .
همشون رسما لال شدن و نگاهشونو از ما گرفتن.زر زدناشون فقط برای من بود .

آرمین با فکی قفل شده گفت
_غلط اضافه کردن؟
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم
_غلط اضافه رو تو کردی که دستت رو من بلند شد اما نگران نباش…تلافیشو سرت در میارم..

عصبانیتش شدت گرفت.خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم و راهمو کشیدم و به سمت کلاسم رفتم .
نشستم و توی آینه به صورتم نگاه کردم. قرمزی صورتم نشون میداد کتک خوردم . زیر لب اجداد آرمین رو فحش دادم… سرمو از آینه بلند کردم که دیدم نصف کلاس به من زل زدن و پچ پچ می کنن .

دختر میز جلویی با طعنه گفت
_با استادا میریزی روی هم تازه خبرت پخش میشه با چه رویی میای دانشگاه؟

لبخندی زدم و با خونسردی ظاهری گفتم
_من ریختم رو هم تو چرا می سوزی؟
سرشو برگردوند و بلند گفت
_خجالتم نمی کشه اعتراف می کنه هرزه ست…

با عصبانیت از جا پریدم و گفتم
_چه زری زدی؟
با پرویی حرفشو تکرار کرد
_دروغ گفتم مگه ؟هرزه ای دیگه. 
به سمتش حمله کردم و موهاشو کشیدم که صدای جیغش در اومد با غیظ گفتم
_هرزه تویی برای نشون دادن خودت کم مونده شلوارتو پاره کنی و بیای تا یه نفر نگاهت کنه.یه بار دیگه گه منو بخوری و بخوای زر زر کنی از این دانشگاه پرتت می کنم بیرون .

دختره خواست حرف بزنه که صدای عصبانی مردونه ای از پشت سر گفت
_چه خبره اینجا؟هر دو برگشتیم.آرمین بود که با اخم به ما نگاه می کرد دختره با مظلوم نمایی گفت
_تو رو خدا موهامو ول کن هانا من فقط بهت گفتم پشتت حرف زیاده بهت گفتم که می دونم همش تهمته چرا جنجال به پا می کنی؟

ناباور نگاهش کردم… عصبانی موهاش و بیشتر کشیدم که دادش بلند شد اما ولش نکردم و گفتم

_واسه چی حرف مفت می زنی؟ کل کلاس شنیدن چه زری زدی الان مظلوم نمایی می کنی که چی؟

همهمه افتاد و یکی گفت
_نرگس راست میگه استاد چیزی به خانم مجد نگفت اما یهو بهش پرید .

ناباور بهش نگاه کردم. بعد از اون هم چند نفر حرفش رو تایید کردن.
موهای دختر رو ول کردم و گفتم
_شما دیگه چقدر لاشخورین؟

صدای جدی آرمین لالم کرد
_کافیه بشینین سر جاتون تا استادتون بود،خانم مجد با من میای تا تکلیفت معلوم بشه.

این بار متعجب به آرمین نگاه می کنم.چقدر آدم فروش بود که حرف منو باور نکرد .

نگاه تهدید امیزی به اون دختره ی نکبت که با پیروزی داشت به من نگاه میکرد انداختم و دنبال ارمین به اتاقش رفتم .

درو بستم و قبل از اون گفتم
_هدفت همین بود که ضایعم کنی نه؟
دستی لای موهاش کشید و گفت
_چرا دعوا راه می ندازی؟

عصبانی صدامو بالا بردم
_اون به من گفت هرزه…
_من کاری ندارم اون به تو چی گفت تو با دعوا راه انداختن بیشتر جلب توجه می کنی

پوزخند زدم
_هه جلب توجه؟ کل دانشگاه به من به چشم یه هرزه ی یک شبه نگاه می کنن جلوی تو لالن اما اونی که پیشنهاد های بی شرمانه شونو می شنوه منم .

فکش قفل شد . با دندون های به هم چفت شده غرید
_کی همچین زری زده؟

با طعنه گفتم
_ وقتی باور نمی کنی منم ترجیح میدم نگم

خواستم از اتاق بیرون برم که بازومو گرفت و با خشم گفت
_ رو مخم اسکی نرو گفتم بنال کی این کارو کرده تا جرش بدم.

خواستم نگم اما یه چیزی ذهنمو می خورد چرا نمی گفتم ؟
فامیل پسره رو می دونستم بهش گفتم که کنارم زد و با عصبانیت از اتاق خارج شد

با حرص از اتاقش بیرون رفتم و خودمو به کلاسم رسوندم. لعنت به کلاسم رسوندم. دلم می خواست کل این دانشگاه و آتیش بزنم تا دیگه نگاهشون بهم نباشه.