رمان عروس استاد p7,8

Marl Marl Marl · 1404/3/12 20:44 · خواندن 3 دقیقه

مرسی که حمایت میکنین 


#عروس_استاد 
که یه دست لباس دستش بود به سمتم اومد . لباسا رو به دستم داد،چشمکی حواله م کرد و از اتاق بیرون رفت . مات و مبهوت این چشمکش بودم . خدایا کوه غرور بیرون دانشگاه عجب شخصیتی داشت.
رفتم دستشویی و دست و صورتم و شستم.لباس هایی که استاد برام گذاشته بود و پوشیدم . و رفتم پایین .
خودش حاضر و آماده پشت میز نشسته بود و صبحانه می خورد. با دیدن من اشاره ای به صندلی کنارش کرد و گفت
_بیا بشین .
سری تکون دادم و نشستم برام چای ریخت که پرسیدم
_شما تو خونه ی به این بزرگی تنها زندگی می کنید؟یعنی پدر مادرتون ؟
وسط حرفم پرید
_آره تنهام .
این حرفش یعنی خفه شو بقیش به تو مربوط نیست . مظلومانه نشستم و صبحانه مو خوردم… خیلی زود کنار کشیدم و گفتم
_ممنون استاد .
سری تکون داد برعکس چند دقیقه قبل سرد و خشک شده بود .
بدون اینکه میز و جمع کنه سوئیچش رو از روی میز برداشت و کتش رو تنش کرد همیشه توی دانشگاه تیپ رسمی میزد .
دنبالش رفتم سوار ماشین شدیم ..توی کل راه سکوت کرده بود تا اینکه نزدیک دانشگاه گفت
_ببینم اسمت چی بود؟
خنده م گرفت ولی خودمو کنترل کردم و گفتم
_من مجد هستم،هانا مجد.
ابرویی بالا انداخت و آهانی گفت . ماشینو پارک کرد ،پیاده شدیم… زود تر از من وارد دانشگاه شد منم خواستم به سمت کلاسم برم که یکی بازومو محکم کشید… برگشتم که همون لحظه سیلی محکمی حواله ی صورتم شد و پخش زمین شدم
ناباور سرمو بلند کردم و به بابام خیره شدم. همه ی بچه های دانشگاه وایستادن و به من نگاه کردن .
بابام با عصبانیت داد کشید :
_حالا کارت به جایی رسیده که منو قال می ذاری؟
بازومو کشید
_می کشمت دختره ی خیره سر .
دستشو بلند کرد که دوباره بزنه اما یکی دستشو توی هوا گرفت.
برگشتم و قیافه ی جدی و اخموعه استاد تهرانی رو دیدم.طوری نگاه می کرد که ادم ازش می ترسید.
دست بابامو باشدت پایین انداخت و گفت
_بریم اتاق من صحبت کنیم.
بابام با عصبانیت داد زد
_چه حرفی اقای محترم ؟ اومدم دخترمو ببرم شوهرش منتظره.
با ترس نگاهی به استاد انداختم.با فکی قفل شده گفت
_اگه نیاین مجبورم حراست خبر کنم اون وقت هر کاری بکنین نمی تونین دخترتونو ببینید.
بابام باز خواست حرف بزنه که تهرانی با تحکم گفت
_از این طرف…
طوری این جمله شو گفت که بابامم نتونست حرف بزنه با هم وارد ساختمون شدن و منم با سری پایین افتاده دنبالشون رفتم .
طبقه ی بالا استاد در یه اتاقو باز کرد بابام چشم غره ای به سمتم رفت و وارد شد خواستم منم برم که تهرانی نذاشت و گفت
_همین جا وایستا.
ناچارا سر تکون دادم در اتاقو بستن …..با استرس راه می رفتم مطمئنم تهرانی هیچ کاری نمی تونست بکنه. من بابامو می شناختم . منو به طاهر فروخته بود خودمم کشتم اما حرف حرف خودش بود . استادم بابای منو نمی شناخت دو تا اخم بهش می کرد و خسته میشد .
نشستم روی صندلی نمی دونم چقدر طول کشید که بالاخره در باز شد و بابام لبخند به لب اومد بیرون . دستشو به سمت استاد دراز کرد اما اون فقط با اخم به بابام نگاه کرد . بابامم به روی خودش نیاورد و به من گفت